بخشی از آرشیو آثارش را نگاه میکنم؛ نوشته است: «گنجینه عکس وطنم ایران، کاری از سیدعبدالله هاشمی نسب نمین» و میخوانم: «ارگ بم، پاییز، پل خواجو، تخت جمشید، چهلستون، حیوانات و حشرات، سفر قورتان دیدنیها، سیوسهپل، عشایر، غروب، کاشان، گلها، مسجد جامع، مسجد حکیم، مشهد، میدان کهنه یا سبزهمیدان، میدان نقشجهان، مینیاتور، نمایشگاه صنایعدستی، هشتبهشت، یزد، پرندگان و ... » تمام نشدنی است، از هر کجا و با هر سوژهای که فکرش را میکنم، عکاسی کرده است. خانه پُر است از تابلوهای عکس از نقاط مختلف اصفهان و ایران... من را به اتاق کارش دعوت میکند، یک دوربین کداک قدیمی درون ویترین چشمنوازی میکند و اتاق مملو است از تابلوهای عکس با تصاویر مختلف و متنوع از طبیعت و بناهای تاریخی و سوژههای هنری و ورزشی و اجتماعی. دستانش به سختی میلرزد... از من میخواهد کامپیوتر روی میزش را روشن کنم و یکییکی آرشیو عکسهایش را بازمیکنم و هرکدام داستانی دراز دارد...
آنچه میخوانید گفتوگوی اختصاصی ایسنا با سید عبدالله هاشمی نسب نمین ، پیشکسوت هنر عکاسی است.
استاد، پسوند «نمین» در نام فامیلی شما یعنی از اهالی شهرستان نمین اردبیل هستید؟
بله، من ۱۶ آذرماه ۱۳۱۰ در شهرستان نمین اردبیل متولد شدم. نمین اولین شهر در ایران است که در آن مدرسه ابتدایی تأسیس شد، اولین شهری است که خانه سهطبقه آجری داشت که الآن به موزه تبدیلشده است، شهری است که اولین خلبان ایران از آن برخواست.
تا چندسالگی در نمین زندگی کردید؟
تا ۵ سالگی. پدرم «سید هاشم» در تهران پزشک راهآهن ایران بود که در دوره رضاشاه افتتاح شد. آن زمان بیمارستان نبود و همهچیز موقتی بود و کمکم بیمارستان ساخته شد و پدرم عهدهدار این مسئولیت شد که بیمارستان بین راه یعنی اراک را ایجاد کند، بهاینترتیب ما در سال ۱۳۱۵ از نمین به اراک رفتیم و اراکی شدیم.
بنابراین در اراک به مدرسه رفتید؟
بله مدرسه را در اراک شروع کردم و تا کلاس ششم به مدرسه هدایت میرفتم. بعدازآن مدرسه پهلوی و دبیرستان هم در مدرسه صمصامی درس خواندم و بعد به تهران رفتم.
همراه با خانواده به تهران رفتید؟
خیر، مادرم «اختر منتظری» در ۱۳ سالگی با پدرم ازدواج و در ۱۸ سالگی از دنیا رفت و پدرم دوباره ازدواج کرد. نامادریام زن مهربانی بود، ولی من تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم و بهاینترتیب به تنهایی برای کار از اراک به تهران رفتم.
در تهران چهکاری انجام میدادید؟
اول در پخش روزنامه کیهان کار میکردم و بعد به «جنرال مد» رفتم و تبلیغات جنرال مد را به عهده داشتم. مدیر آنجا فردی به نام آقای شیبانی بود و من لباسهای جنرال مد را میپوشیدم و آقای شیبانی از من فیلم تهیه میکرد و پیش از شروع فیلم سینمایی حدود ۵ دقیقه آنونس تبلیغی جنرال مد برای مردم نشان داده میشد. مجلهای هم به نام «گنجینه» منتشر میشد که با شرکتهای مختلف قرارداد میبست و من از سوژههای موردنظرش در شهرهای مختلف عکاسی میکردم و بهاینترتیب تبلیغات کشور دست من بود.
چند خواهر و برادر بودید؟
از همسر اولِ پدرم من و یک خواهرم بودیم که دو سال کوچکتر از من بود، ولی از همسر دومِ پدرم ۴ خواهر و ۴ برادر داشتم.
چه شد که عکاسی را شروع کردید؟
پدرم درعینحال که رئیس بیمارستان بود، اما صدای خیلی خوبی داشت و مثنوی را با آواز میخواند. ما در اراک یک خانهباغِ ۵ هزار متری داشتیم که انواع درختها در آن وجود داشت و وقتی پدرم به سر کار میرفت به ما سفارشهایی میداد تا انجام دهیم. یک روز به ما گفت که وقتی به خانه برگشت هرکس خوب آواز بخواند برای او جایزه میخرد. من آوازهای استاد تاج اصفهانی و قمرالملوک وزیری را دوست داشتم و زمزمه میکردم. یادم است ما اجازه نداشتیم بدون اجازه با پدرمان حرف بزنیم برای همین وقتی پدر از بیمارستان آمد و ناهارش را خورد به او گفتم «بابا اجازه» پدرم نگفت بگو پسرم، گفت «بگو پسر» گفتم «من میخواهم بخوانم» و بعد از شادروان تاج اصفهانی برای او خواندم. پدرم شنید و دست زد و گفت «فردا برای تو جایزه میخرم.» و فردای همان روز یک دوربین کداک انگلیسی که فیلم ۱۲۰ سیاهوسفید میخورد همراه با دو حلقه فیلم ۱۲ تایی برای من خرید. بهاینترتیب من از سن ۱۶ سالگی عکاسی را شروع کردم و وقتی به تهران رفتم و کار کردم دوربین خوب تهیه کردم و به عکاسی ادامه دادم.
پس اولین عکسهایتان را در اراک گرفتید؟
بله اراک کوه بلندی دارد به نام «کوه مستوفی» که نامش مربوط به همان زمان است که مستوفیالممالک در ایران اسم و رسم داشت. من عکسهایم را به شکلی تنظیم میکردم که گویا این کوه در دستانم قرار دارد. بعد هم که به تهران رفتم و عکاسی را آنجا ادامه دادم.
از آواز صحبت کردید و اینکه اولین دوربین را به خاطر خوب آواز خواندن از پدرتان جایزه گرفتید. آواز را ادامه ندادید؟
تمام ساعتهایی که در تهران بعد از کارم آزاد بودم و فروشگاه تعطیل بود یک دست لباس گرمکن و خرما و سیبزمینی پخته میگرفتم و به «پسقلعه» میرفتم و زیر درخت بید مجنون و کنار آبشار مینشستم و آواز میخواندم. یادم است که به کلاس موسیقی هم میرفتم و استادم مرحوم آقای بنان بود و آقای مشیر همایون شهردار برای من پیانو میزد. سه نفر بودیم که به کلاس میرفتیم، من و آقای جبلی و خانم شمس. به خانم شمس و آقای جبلی گفتند که فقط باید تصنیف بخوانید، اما به من گفتند که شما ششدانگ صدا را داری و باید ردیف خوانی انجام دهی.
من آن زمان اعتقاداتی داشتم که شاید به نظر عدهای حماقت بود و به خاطر همین فقط دو ماه به کلاس موسیقی رفتم و آن را رها کردم چون با خودم فکر کردم که اگر در این رشته بهجایی برسم باید در مجالس بخوانم و یا باید بنوشم یا بِکِشم، به همین خاطر آواز را کنار گذاشتم. حتی یادم است که پدرم تلفن زد و از کلاسم سؤال میکرد و وقتی گفتم آن را رها کردم به من گفت «اگر برای پول است برایت پول میفرستم»، اما گفتم که نمیخوهم بنوشم یا بِکِشم. پدرم دوست داشت که من آواز بخوانم و ما را تشویق میکرد که هنر داشته باشیم. البته الآن آن اعتقادات را ندارم.
برای عکاسی، معلمی داشتید یا بهصورت تجربی آموختید؟
تجربی بود. فقط یکزمانی در تهران دو جلسه به یک کلاس عکاسی رفتم که در جلسه دوم دو عدد از عکسهایم را به مدرس آن کلاس نشان دادم و او گفت عکسهایت را به من بده، اما من گفتم «نه برای دلم گرفتم» و گفت «تو از من استادتری.»
چه زمانی به اصفهان آمدید؟
سال ۱۳۵۸
فرزندانتان در کار عکاسی نیستند؟
من سه فرزند دارم؛ پسرم در آلمان است و دو دخترم در کانادا زندگی میکنند. مخارج زندگی ما را هم بچهها تأمین میکنند. در کار عکاسی هم نیستند، البته دخترم در صداوسیما کار میکرد، اما آن را رها کرد و به کانادا رفت.
شما بیشتر عکاسی آنالوگ انجام دادید، تغییر رویکرد و رفتن به سمت عکاسی دیجیتال برای شما سخت نبود؟
سخت خیر اما دیر رفتم سراغ دیجیتال چون دوست نداشتم.
آنچه از عکاسی میدانستید را آموزش دادید؟
بله بیش از ۱۰۰ هنرجوی عکاسی داشتم و برای نمونه یکی از آنها به نام «زینب منصوری» در رشته عکاسی استاد دانشگاه است. من افتخار میکنم که آنچه از عهدهام برآمده را برای هموطنانم انجام دادم. من ۵ دوربین آنالوگ و دیجیتال که متعلق به خودم بود را به بچههای دانشجو اهدا کردم که با آن کار کنند چون معتقدم که دلسوزیهای ما نسبت به یکدیگر کم است. من خوشحالم که در تمام عمرم خدمتی کردم به درد خورده است. من همیشه با مردم و برای مردم زندگی میکنم و منیت ندارم چون جامعه مربوط به همه است و معتقدم جامعه به همه رشتهها نیاز دارد.
ارزش عکسهای خود را در چه چیزی میدانید؟
من میدانستم عکسی که امروز میگیرم ۱۰ سال بعد نمیتوانم چون آن سوژهها دیگر موجود نخواهندبود چون وضعیت و محیط عوض میشود، مثلاً من سال ۸۰ از ارگ بم عکاسی کردم و ۸۲ زلزله آمدم و تخریب شد اما عکسهای آن موجود است.
ماجرای آن موزه فرهنگی چه شد که قرار بود شهرداری اصفهان از آثار شما ایجاد کند؟
زمانی که آقای دکتر نوروزی شهردار اصفهان بود تمام عکسها و ابزار عکاسیام را به شهرداری دادم چون گفتند موزه عکس هاشمی نسب نمین را تأسیس میکنند، من هم گفتم تا زندهام دلم میخواهد که این موزه افتتاح شود. بهاینترتیب ۲۵ لنز نیکون، ۲۳ دوربین، ۳ دوربین فیلمبرداری، ۶۲ آلبوم ۲۴۰ تایی و ۴ میلیون عکس و ۴۱۷۳۰ حلقه فیلم آنالوگ را فهرست کردم و به آنها دادم. اما سه سال همه این آثار دست آنها بود و ما را چشمانتظار گذاشتند و خبری از موزه نشد که نشد. تا اینکه در دوره بعد با شهردار فعلی یعنی با آقای قاسمزاده صحبت کردیم و گفتیم «ما از طلا بودن پشیمان گشتهایم مرحمت کنید ما را مس کنید.» او هم بعد از شنیدن ماجرای این موزه خیلی ناراحت شد. درنهایت ما گفتیم که «وسایلمان را بدهید ما از خیر موزه گذشتیم.» و تمام این آثار را گرفتیم. ولی مجموعه عکسها و لوازم ورزشیِ من توسط آقای ساکت مدیرعامل باشگاه فولاد مبارکه سپاهان در موزه ورزشی این باشگاه وجود دارد و از این موضوع بسیار خوشحالم و از او ممنونم.
شما صحبت خودتان را با سه کلمه «خدا، میهن و محبت» شروع کردید. این واژهها برای شما چه مفهومی دارد؟
شعار زندگی من «خدا، میهن و محبت» است. ما اگر برای هم زندگی کنیم مشکلی نخواهیم داشت. ما باید درد هم را بفهمیم یا کسانی که در مقام مسئولیتهای مختلف هستند باید درد من و دیگران را بفهمند. از محبت بالاتر چیزی وجود ندارد. ما باید فارغ از این فارغ از آن و فارغ از هر کیش و آیین مهربانی را بیاموزیم. ارزش زندگی همین است. ما یک جامعه هستیم، اما متأسفانه از یکدیگر خبر نداریم و غم هم را نمیخوریم. ما فکر میکنیم دیگری بد است و ما خوب هستیم درحالیکه اینطور نیست. اگر من یزید یا بهترین آدم دنیا باشم باید جوابگوی رفتارم باشم، مهم این است که آنچه از دستمان برمیآید برای یکدیگر انجام دهیم و افتخار هم نکنیم که آن را انجام میدهیم بلکه وظیفهمان است. ما برای وطن هستیم و وطن برای ما است. من همه جای کشورمان را رفتم و همهچیز را دیدم ولی احساس کردم مَنیت ما زیاد و انسانیت ما کم است، البته همه اینطور نیستند و انسانهایی هم هستند که حداقل من به آنها مدیونم.
تعریف شما از خدا چیست؟
وجدان. من اگر وجدان داشته باشم کار بد انجام نمیدهم، آنوقت است که به سمت خدا میروم و میدانم که خدا طرفدار ظلم نیست، خدا ظالم نیست و ازهمین روست که ما به خدا میگوییم رحمان و رحیم است. اگر شما بدی کنید از خدا دور هستید. شک نکنید که دنیا در گردش است و هرچه بدی یا خوبی کنید به خودتان بازمیگردد و انسان خوب یعنی همهچیز یعنی فرشته...
هنر و هنرمند را چطور تعریف میکنید؟
کار هنری به فرهنگ و تربیت شخص و به موقعیتی که قرار میگیرد بستگی دارد، به اینکه چه چیزی او را اغنا میکند و به چه چیزی تمایل دارد وابسته است. هنر من این بوده که آنهایی را داشته باشم که دیگر تکرار نمیشوند.
و از عشق چه تعریفی دارید؟
یعنی با تمام وجود دوست داشتن و خود را وفای معشوق کردن. خوبی کردن، دنیا را میسازد. دوست داشتن به آدم همهچیز میدهد. باید بخواهی و اگر خواستی میتوانی اما اگر رهایش کنی خیر
و شما عکاسی را دوست داشتید؟
من عاشق این کار بودم و هرچه داشتم و نداشتم در راه عکاسی بود...
به گزارش ایسنا، وقت خداحافظی که میرسد دوباره تأکید میکند: «مهربانی یادت نرود... خدا، میهن، محبت.»
انتهای پیام
نظرات