پنجمین مغازه دست راست، روبروی گذر ورودی سبزه میدان، ترتیب مودب شیشههای آبلیمو کنار سرکه سیب و آبغوره و رب انار، لب به لب پیشخوان حاشیه زرد شیشهای که با لباس چرک کهرباییِ دو تا بچه فروشنده هماهنگ است، مغازه دو وجب جا بیشتر نیست، اما از وسط قوس کمر شکسته و تا سقفش را شیشه چیدهاند، سبز لیمویی و قهوهای بیات شده آبِ قوره و کدری سیبِ سرکه شده.
به قدر یک، نیم کمر که موافق پیچ مغازه کلّه بکشی مرد شماره یک تمام آن آبغورهها و آبلیموها با شکم برآمده و چشمهای زرد و پوستی که از رنگ آبغورهها واگرفته ایستاده است.
رئیس جمهور فردا به اصفهان میآیند، میدانید؟ اگر جای من الان ایشان ایستاده بود چه میگفتید؟
«اصن برای حرف ما ارزش هم قائلن؟! خب اِگه آره، میگفتم درست مدیریت کنن».
یعنی همین؟! حرف و نَقل و بحث دیگری؟ مشکلات مالی؟ «بله» را کش میدهد، مشکلات معیشتی، یک «بله» کشدار بلندتر دیگر و بعد بی آنکه از دم عمیقی که تازه گرفتهام کلمهای بیرون آمده باشد، میگوید: «همه چی داریم، آدِم خیلی هدفا دارِد که نیمیتونه بِش برسه، من یه پدرم، دو تا بچه دارم، سعی میکونم مدیریت کنم که از هم نپاشه، وقتی آدم مسئولیتی را قبول میکونه بایِد جونِشم که میره اون مسئولیت را حفظ کونه، اگه قبول نکونه میپاشه، امروز نپاشه، فردا میپاشه، حالا من اینا میگما، اما وقتی فک میکونم میبینم اونام حق دارن، الان همین من دو تا بچهام به حرفم گوش نیمیکونن، ینی منم نیمیتونم درست مدیریت کنم، اونا که دیگه مسئول و وزیر و وکیلان!»
یک شیشه کدرِ قهوهای را بلند میکند جلوی نور، رگه سرخ از وسط قهوهای خودش را بیرون میکشد و رو به من از نو سر میگیرد که:
«این روو من خریدم ۴۰ تومن، میدم ۴۵ تومن؛ فردا اگه دولت داد ۲۰ تومن، من بازم میدم ۴۵ تومن، چون پیش خودم میگم فردا باز گرون میشه بذا منم گرونتر بدم؛ اون وقت دولت چی کار میکونه؟ دولتام میره سر وقت مالیاتها، تعزیرات و بهداشت رو هل میده سمت کاسبها، میخوام بگم الان مملکت دست مردمه، دولت فقط رئیسه، خود مردم هم یه وقتایی نمیخوان مدیریت بشن؛ اما من میگم آدِم باید آروم زندگی کنه، من الان فکر و ذکرم اینه چطور زندگی رو اداره کنم».
نخ زرد صدای قناری که قفسش آویزانِ بالای سر در مغازه است، ریخته روی پیادهرو، گرفته به چرخهای ماشین پراید فروشندهِ کناری که انگار با پُتک توی سرش خورده و به دَه سانتی زمین رسیده، درهای عقبیاش تا حد نصفه بازند و جعبه-جعبه چیزی از آن سواره و پیاده میشود؛ کنار پیادهرو مردی که برق آفتاب سیاهی مو و ریشش را برده از حاشیه شمشادهای کَل کلی و چند ساقه یکی خشکیده بلند میشود، سوال ذوق زدهاش میکند«ینی شوما آقای رئیسی؟!»
بله فکر کنید من آقای رئیسی، به ایشان چه میگویید؟
«میگم آقای رئیسی دستت درد نکنه، اون انتظاری که ازت داشتیم برآورده نشد، همیشه در انتخاباتهای قبلی رأی که میدادیم میگفتند نمیذارند کار بکند چرا؟ چون سه قوه و مقامات کشوری و نهادها با او همسو نیستند، اما همه با آقای رئیسی بودند و هستند، اما الان هیچ کس از اوضاع اقتصادی راضی نیست، حالا احتمال دارد بعداً خوب شود، اما حالا هیچ کس از اوضاع راضی نیست، حالا هم وزیر کار استعفا داد، یک وزیر که نباید با یک کارت زرد استعفا دهد. این یعنی ضعف دولت، مردم در این دولت نظر و فکرشان چیز دیگری بود، من خودم به آقای رئیسی رأی دادم، اما تا به حال که برآورده نشده است، این دولت حرف زده است باید سر حرف خودش بایستد که بعداً نگویند گفتند و نتوانستند، مردم حرف میزنند، اما دغدغه من این است که ما که آقای رئیسی را دوست داشتیم و روی کار آوردیم، حالا منتظریم نتیجه کارهاشون را ببینیم».
آن سمت خیابان رو به روی سه جاف مغازه عتیقه و قلیان و لالهفروشی دو تا راننده تاکسیِ خطی صندوق عقب یک سمند زرد با آرم شرکت تاکسیرانی اصفهان را بالا زدهاند و زیر سایهِ سن زده یک درخت لاغر منتظر مسافر نشستهاند: «ما اگه آقای رئیسی را ببینیم درباره بدبختی و بیچارگی و گرفتاری و این صوبتا با ایشون حرف میزنیم، شوما با این آقا حرف بزن که واردتره؛ من بیشتر از این بلد نیستم».
مردی که پیرهن قهوهایاش برق آفتابِ روی بند خورده را با خودش از خانه تا سبزه میدان و میدان کهنه آورده بود با چشمهای مشکی و بی برقِ افتاده تَهِ کاسه چشم با حرفهای نیمه جویده و هول زده انگار که کسی دنبالش کرده باشد میگوید:
«ماشین من و همکارم ینی ایشون، فرسودهاِس، تاکسیام ینی چی چی؟ ینی باید آرامش داشته باشِد، کولر داشته باشِد، امکانات داشته باشد، اون وخ الان ماشین بی وام میدن ۱۸۰ میلیون، یه راننده تاکسی که تو اجاره خونهاش مونده مگه چه قد پول داره که بخواد پای اجاره خونه بده و نقدی عوض کونه، الان ماشین ما فرسودهاس، بعدم خواهری من! گفتن طرح ملی مسکن، ما چطور تا دو سال ۲۰۰ میلیون جور کنیم؟ بعد گفتن بعد دو سال ۴۰۰ میلیون وام میدهند که باید برجی پنج میلیون وام بدهد، تازه بعد چهار سال خونه بهش میدن، من الان تِشنِمه و آب میخوام، چهار سال دیگه به چه دردم میخوره؟»
لای صدای اذان که آفتاب را پس میزد و میریخت روی سر شهر با قدمهایش من را آن طرف درخت لاغرِ تنها کشید، ساییدگی لب یقهاش که تا چانه میرسید، کنار حرکت متناوب گردنش، معلوم میشد و نمیشد، وسط صحبت انگار که به ویبره زنگ خور گوشی توی کیف زیپی شلوارش شک کرده باشد، بی آنکه نگاه کند دو سه باری حجم مستطیل کوچکی را که از حالت گرفتن دستش روی کیف معلوم بود حجم و عرض و اندازه آن را خوب میشناسد لمس میکند، اما زنگی در کار نیست، اشتباه کرده است.
«میخوایم عوض کونیم پولشو نداریم، گوش دادی؟ خرج خونه، مدرسه، دانشگاه، اجاره خونه، خب نیمیشه، باید یه ماشین بِمون بدن که اقساطی باِشد، یه وام حسابی روش باشِد، گوش میدی؟! ما درآمدمون همه صرف هزینهمون میشه، یه روز گیریبکسمون خرابه، یه روز موتورمون روغن کم میاره، خب اگه ماشین نو باشِد دیگه این هزینهها رو نداره، گوش میدی؟ مشکل بعدیمون بیمه رانندگانه، که سختی کار به ما تعلق نمیگیره، خب ما سختمونه، میشنوی؟ شب و روز، تابستون و زمستون، ما با کرونایی سر و کله زدیم، کی میگه کارمون سخت نیس؟»
عصا و دو پای کُند و دو تا سمعک، پیری یک شهر را روی صورت یک آدم که لب کفشهایش از قاب دهنه سبزه میدان بیرون زده، نزدیک و نزدیکتر میآورد؛ خطوط عرضی پیشانی از دُمَلهایِ آماس کرده تنگ همِ روی پیشانی گذشتهاند و جایی حدود خط رُستن مو محو شدهاند، بند آویزان عینک هر نیمه صورتش را توی یک هلال قیتونی قهوهای گذاشته، قوس طلقی-شیشهای سمعک را پشت حلزون گوشهایش نمیبینم، نور، از بس که از دو شیار عمیق و مورب و سیاهِ چسبیده به دهانش رد نشده، کلمات جان افتادن از سهمی لبهایش را دیگر ندارند، میپرسم: رئیس جمهور رو میشناسی؟ « ها..اآآن... »، اشاره به سمعکش میکند که یعنی چه؟ باز صدای بلندتر من، بعد فریاد من، بعد سوالم که به نظر عابرین و خودم شبیه داد زدن است، اما تنها چیزی که میشنوم همین است «هاا..اآآآن...» و کسی که رد میشود و میگوید «نمیشنوه، نپرس».
زیر گذر سبزه میدان، توی سه تا جعبه ۹ تا خرگوش و ۸ تا مرغ خوابالود و ۴ تا خروس قبراق نشسته و ایستادهاند، دست راست یکی بی آنکه حرفی بزند، لابد از روی چپ و راست کردن گیج و سربه هوای من که دنبال صاحب بساط میگردم، آن طرف خیابان را نشانم میدهد، عینکم همراهم نیست، انگار به نظرم کسی پنبههای یک متکا را بیرون میکشد، صدای از توی حلقی کسی حواسم را پرت میکند «مال منه».
رئیس جمهور را میشناسی؟ اگه الان جلوت ایستاده بود چی ازشون میخواستی؟
«ما بارمون اینجاس الان ما هم کاسبیم، بِش میگم خب ما بارمون رو اینجا گذاشتیم برفوشیم».
به نظرم هوش و حواسش بهجا نیست، منظورم را خوب نمیفهمد، توی عالم خودش است.
«ما یه خونه به ناممون درومد ندادن».
چرا ندادند؟
«نیمیدونم، ۴۰ تومن ام ازمون گرفتن، ولی ندادن، به نظرت خونمون رو میدن؟!»
شاید بِدن، حالا این خرگوشها چند؟ چرا کف جعبه افتادهاند، چه قدر نازند.
«خرگوشا دونهای ۴۰ تومن، چون تو آفتاب بودن، یکی بخر».
نمیخَرم، باز حواسم جمع مرد آن طرف خیابان میشود، عرض یک خیابان بین ما و آن پرها که بادِ داغ تا نیم متری بالا میبرد و بعد آرام جایی جلوی کفشهای پشت، خوابیده و از پهلو پاره شده آن مرد میافتد. بساط مرغ و خروس و خرگوش اصلا مال او است، چیزی که میبینم باورم نمیشود، چطور ممکن است که یک نفر این همه بوی تعفن مرغهای سر بریده و دو تا کبوتری که از سر و کولشان مگس بالا میرود را تحمل کند، سلام؛ اما بو نمیگذارد حرف بعدی را بزنم، حالم به هم میخورد، میخواهم سوال بپرسم نمیتوانم، عقب میروم، میخواهم بی ادبی نکرده باشم، اما ملکولهای بو توی سرم پخش میشوند، به زور جلوی خودم را گرفتهام، مرد اما عین خیالش نیست، چاقوی میوه خوری ارّهای را زیر پوست گردن بریده مرغ میاندازد، پوست و پر را با هم، قِلِفتی بیرون میکشد، بعد شَستش را به لبه جدا شده پوست میگیرد و تمام بدن مرغ را با دو حرکت، لُخت میکند، دو رد چاقو کنار سینه مرغ تا پا و بعد دل و جگر و سنگدان و روده است که یک جا روی همهِ آن پرها روی زمین میافتد، هر مرغ ۱۵ تومان و هر کبوتر ۲۰ تومان.
از چهار قدم آن طرفتر در حالی که صدایم را بلند کردهام که بشنود میپرسم: آقای رییسی فردا اصفهان میآیند، ایشان را ببینی چه میگویید؟
«می گم ما دربه دریم، بدبختیم، نون نداریم بخوریم، تو اجاره خونه موندیم، بیمه نداریم، پول نداریم بدیم، چارتابچه داریم، دوماد داریم، عروس داریم، خیلی دربه دریم، میشه یه کاری برامون بکنین؟»
شما این مرغها را چه میکنید؟
«میرفوشیم به مستحقها»
اینها مریض بودن؟
«نه! میگم که میدیم به مستحق ها»
خب شما که میگویید نان نداریم بخوریم از این مرغها خانه میبرید؟
«نه اینها رو بچههای من دوس ندارن».
مرد دیگری هم با من شاهد این نمایش دراماتیک سنگدلانه است، رو به تعجبی که لابد از تمام جوارحم پیدا است، با سرِ لبهایی خمیده به پایین از تفکر در جواب «اگر رئیس جمهور جلوی شما ایستاده بود چه میگفتید» میگوید:«هر کسی یه دنیا و سرنوشتی داره، صحبت از نظامهای سیاسی هم نیست، من از آقای رییسی میخوام نظام را حفظ کنه، اسلام و دین و راه امام خمینی(ره) و حق و حقیقت را حفظ کنه، بعد هم هر کسی هر چه بخواد باید برای اون بها بده، کشور ما کشوریه که انقلاب کرده، قبلاً ذلیل و خوار بود، الان میخواهد سربلند باشه، باید براش سختی کشید، ما که نمیخوایم بگویم چهل سال خون دادیم که حالا تسلیم شیم، همچین چیزی که نمیشه، باید از حالا به بعد هم مقاومت کنیم، از رئیسی میخوایم که هر طور که میتونه به مردم برسد و خدمت کند».
دوباره آن طرف خیابان وقتی به بساطِ پَر کَنی مرد نگاه میکنم، دست از پر کندن برداشته و دارد به یک زن مرغ میفروشد و زن مرغ را زیر چادرش قایم میکند و دور میشود.
یک خیابان عمودی که بگذری در گذر افقی آن طرف که یک سمتش به راسته پارچه فروشها میخورد و سمت دیگرش به طلافروشها، صاحب طلافروشی دارد ویترین مغازهاش را جمع میکند، سرِ برداشتن آخرین ردیف النگوهای قلاب شده به میلهِ آن وسط، نگاهش را کجکی سمتم میچرخاند، پیر است و خوش لباس و بی اعصاب که قله طاسی سر را رد کرده و در حاشیه، جان سالم به در برده است.
«من آقای رئیسی رو ببینم؟»
دستش، معطل روی لبه حفاظ شیشهایِ طلاها مانده، آن قدر سفت، که کف دستش خون را پس زده است.
«هیچی! چی بگم؟»
خب به هر حال یه چیزی دارین بگین.
«چیزی نداریم، چی چی بوگَم؟»
خب هر کس از اینجا رد شه فکر میکنه شما در آسایشین، به هر حال شما یه طلا فروش هستین.
«شوما وقتی وضعتون خوب باشه ولی نتونین کوچکترین چیزی رو بخورین چه فایده داره؟!»
مگه شما نمیتونین بخورین؟ سوالم را پَرّههای پنکه توی هوای شرجی مغازهای که َدوَران باد گرم، آسایش تعلیقش را به هم میزند از این سو به آن سو میچرخاند.
«من کلاً میگم».
ولی مگه پول همه چیز رو حل نمیکند؟
«پول؟ نه ایمان همه چیزو حل میکنه، امیر المومنین علی(ع) میگه پاکدامنی و افتخار همیشه بر ثروت دنیا مقدم است، مردم این دوره و روزگار چشم و چارشون رو پول گرفته وگر نه پول درد کسی رو دوا نمیکنه، خدا رحمت کنه حَج آقا مصطفی ابطحی که منبری بود، میگفت هر چی آب گل آلود میاد از بالا گل آلوده».
ولی قبول دارین برای اونی که آن طرف میدان نشسته و داره کفتر و پرنده پوست میکَنه تا بفروشه پول درمان دردهاشه؟
«این بی وجود بوده نتونسته خودش رو به کسب و کار بزنه، آن وقت باید از یکی که وجود داشته پنج برابر سال قبل مالیات گرفته بشه و خون بدنش رو مِکید؟، ما هم باید دزد باشیم یا قمار باز باشیم؟ یا کف خیابونها وِل باشیم تا دولت کاری به کارمون نداشته باشه؟».
خب مالیات به این دلیل است تا به افراد نیازمند کمک شود.
«در جواب مسخره میکند که منم هر چی میگم شوما یه چیزی برا گفتن داری و رویش را آن طرف میکند».
و من میفهمم که مکالمه همان جا تمام است. دالان بازار را که بگیری و تند هم راه بروی از میدان کهنه تا نو راهی نیست، لب سه نبش سرای دالان دراز روی زمین پلاستیک سیاه پر از جورابی را دستش گرفته و افتادهتر از آن است که راست بنشیند، قوزش از جایی میان مهره هفت و هشت کمر عین یک کوهِ قله گرد بیرون زده و برای دیدن آدمها نگاهش را یک دور از پایین ابروهایی که تا میانههای پشت پلکهایش کشیده شده بالا میاندازد و بعد از بی شمار دُشول بیرون زده روی پیشانی عبور میدهد تا به چشمهای مخاطبی که اغلب قیمت جوراب میپرسد و کمتر میخرد، برساند.
زانو میزنم کنار بساطش، روبه روی چشمهایش، دُشوِل ها برآمده و مشکی مثل لکههای بزرگ پس داده جوهر روی صفحه صمیمی و بی بدل یک اثر تاریخی و مکتوب زرد شده هستند، اگه رییس دولت رو ببینی چی میگی؟
«میگم خدا نگه دار شوما باشِد که سرپرست ما هستین، از همه چی راضیم، کاری نیمیتونیم بکونیم».
دوست دارین دولت براتون کاری بکند؟
« بل... خدا، خدا».
همین طور که با او حرف میزنم دُورم مغازه دارهای اطراف جمع میشوند، یکی روبرویی که لباس زیر زنانه میفروشد و دیگری لباس فروشی کناری، مرد لباس فروش رو به من میگوید از خانم جلالی بپرسین، منظورش فروشنده مغازه روبه رویی است و به او میگوید از «از ایسناس، یه خبرگزاری معروفه ایسنا».
خانم جلالی که پف چهل و پنج سالگی زیر پلکش دویده، بالا کشیدگی فرم ابروهایش وقت حرف زدن بیشتر میشود و تا من را میبیند روسریاش را کمی جلو میکشد، بوی بادام زمینی توی دهنش زیر بینیام میخورد.
«اول میخواستم که آب زاینده رود را دائمی برای ما باز نگه دارند، بعد هم یک فکری هم برای جوانهای مردم و گرانی بکنند، ببین! پسر من ام اس داره، سالی که احمدی نژاد رییس جمهور بود، آمپول من ۷۵۰ تومن بود، الان دارم دونهای ۱۰ میلیون میگیرم، من ساعتی ۸ هزار تومن میگیرم، شما خودت رو جای من بذار، مادر یک مریض و خانواده ۵ نفر، دخترم رو تازه شیش ماهه که عقد کردم».
وقتی میگوید شیش من متوجه دندانهایش میشوم، دندانهای جلویش تماماً خراب هستند، سه چهار تا بالا و پایین دندان ندارد، نیش را پرده کرده است.
«شوهر من خاتم سازه، کسی هم که صنایع دستی رو به اون صورت نمیخره، دو سال شوهر من یک میز و صندلی به سفارش صنایع دستی ایران برای نمایشگاه اکسپوی دوبِی ساخت کردن، به اسم میز صلح، عکسهایش را هم دارم، حتی در هتل سپاهان اصفهان هم برایش مراسم رونمایی گرفتند، اما هیچ چیز دستشون رو نگرفته، یعنی اجازه ارائه این اثر رو توی دوبِی ندادن، این میز و صندلی رو توی فرودگاه نگه داشتن، بعد انبار کردن، الان هم میگن که اگه میخواین برگردونین باید هزینه این مدت انبارداری در دوبِی رو بدین، اما از کجا؟!»
دَه قدم بالاتر از سرای مروارید فروشها، پسرکی که میگوید کلاس هشتمی است اما به کلاس پنجمیها هم نمیخورد گردو را کیلویی ۱۲۵ هزار تومان میفروشد، یک کارتخوان گذاشته کنار پایش و توی گونی هم بیشتر از دو کیلو گردو نیست؛ رییس جمهور رو میشناسی؟ آقای رییسی رو میشناسی؟ سر میجنباند که یعنی "بله" اگه ببنیشون چی میگی: «گردو بهش میفروشم، میگم گردوهام خوبه، کیلو ۱۲۵ تومن».
یعنی به رییس جمهور هم ۱۲۵ تومن میفروشی؟
«آره خب»
دیگه چی میگی؟
«میگم اینایی که اجاره نشین هستن، اجاره کم بگیرین، اجارهها رو کم کنین».
مگه شما اجاره نشینین؟ چند تا خواهر و برادرین؟
«ما خواهر و برادر نیستیم، ما همه داداشیم، فک کنم ۵ تا داداشیم، من از همه بزگترم، مامانم دستش درد میکنه، بابامم کمرش، منم مث بابام کار میکنم».
ماهی چقدر داری؟
«روزی ۱۰۰ تومن»
پس میشه ماهی سه تومن
سختی کار هم دارین؟
«خب شهرداری میاد بساطمو جمع میکنه میبره، دو کیلو، سه کیلو بارم رو میبره، بعد هم دیگه پس نمیدن، من باید حواسم هی جمع باشه!»
پنجاه قدم جلوتر، مردی از توی یک کیسه مشکی چیزی شبیه پاکتهای سیگار را بیرون کشیده، چهار تا مدل دار، دو تا پسر تازه پشت لب سبز شده، جعبهها را از توی دستهای مرد که حاضر نمیشود جعبهها را دست خریدار بدهد میبینند، من مدام منتظرم چند نخ سیگار از توی جعبهها بیرون بیاید، اما نمیآید، حین معامله سرم را گرم خواندن مارک لوازم آرایشی که همگی در تِیست تِر مغازه کناری، بیرون پس دادهاند می کنم، بلکه معامله جوش بخورد و سوالم را بپرسم، روی همهشان نوشته RTS برای من آشنا نیست، انگلیسی روی شیشههای کِرِم پاک شده و سرخی تمام خط چشم ها از خستگی بیرون سرک کشیدهاند.
«برو آقا جان، برو رد زندگیت، برو دیوونه!» دو تا پسر، فروشنده را سر کارش گذاشتهاند، اعصابش خرد است، شکمش را بیش از حد بیرون داده، یک طرف پیرهنش از شلوار بیرون زده و روی استوانه کنار گذر لم داده است.
سیگار میفروشین؟
«اینا که سیگار نیس، وَرَقه»
آقای رئیسی دارن میان اصفهان
«کدوم رئیسی؟»
رئیس جمهور
«منِ بد بخت ۶۱ ساله باید دست فروشی کنم؟ نه شغل دارم نه بیمه دارم، دخترام فوق لیسانس، پسرم فوق لیسانس و بیکار و دربه در، آنها هم دارن کارگری میکنن؟ قبلا روسری میفروختم، از بس شهرداری چیها اومدن منو بردن و اثاثمو گرفتن، حالا دیگه وسایلو میندازم توی کیسه پلاستیک که تا اومدن یه جا قایم شم»
سرا به سرا و تیمچه به تیمچه مجبور میشوم کنار بایستم تا یک گاری چی، گاری اش را رد کند.
آقا میشه من یه سوال بپرسم؟ آقای رئیس جمهور اصفهان میان ببینیشون چی میگی؟
«بدنش انگار که هنوز در حال هُل دادن لاشِ سنگین یک گاری باشد، خم به جلو با دستهایی که یکی مماس میله گاری است و دیگری را اهرمی برای نگه داشتن چانهاش برای فکر کردن و حرف زدن قرار داده باشد»، میگوید:
«ایشون گفتن خط قرمز ما سفره مردم است، اما متاسفانه سفره مردم کوچکتر شد».
تا حالا شمردهام؛ سرای دالان دراز، سرای میرزا کوچک، سرای طالار، سرای حاج کریم، سرای خوانساریها، سرای فخر، سرای گلشن، سرای مخلص، تیمچه سعادت، بازار درباغ و ...
حالا رسیدهام به نبشی میدان نقش جهان، توی یک سینی، آلو سیاه و آلبالو و آلوچه؛ هر بسته ۲۰ هزار تومان که نمیارزد و آدمی که اعتیاد دماغش را تیغ کشیده، صورتش سیاه است، سین حرفهایش را زیادی میکشد، بُلیزش را با سیاهیِ پاشیده توی صورت و چشمهایش ست کرده و زردی دندانهایش انگار گاز متصاعد از کلری که با گاز طبیعی واکنش داده است.
«آقای رئیس جمهور؟ از اینجا رد بشه؟ خب میگم این کار و بار جوونها رو درست کنه، من وضعم بد نیس، میگذره دیگه، ولی کارمون بهتر شه خوبه».
خورشید، تمام آتش بارش را روی سر شهر گرفته است، سایهها به اجسام متناظرشان پناه بردهاند و آسفالت انگار آیینه تختی که نور را با زاویه ۹۰ درجه روی خودش دوباره و چند باره و هزار باره به سقف آسمان میکوبد و بازمیگرداند، راسِ عمودِ گدازهای که با هزار سوزن ریز از کفش به کف پا و بعد تمام تن تا مغز سر فرو میرود و صبر و طاقت و حوصله را میخشکاند.
آب چاه را باز کردهاند و تن داغ زده اسبهای درشکه را میشورند، چهار بچه دورِ نگهبان اسبها جمع شدهاند، اسب خوشش آمده بود، شلنگ کلفت آب را گرفته بود روی بدن اسب و خُنکش میکرد، من آرام کف دستم را روی بدنش کشیدم، قهوهای بدن اسب زیر بدنم مرتعش میشد، میپرید، سرش کَج میشد، اما چشم بند نمیگذاشت برگردد و نگاهم کند؛ مرد نیشابوری نگهبان میگوید:
«روزی که رئیس جمهور بیاد، نمیذارن ما بیایم، من بچه اینجا نیستم، ولی اگه آقای رییس جمهورو ببینم میگم خیلی گرونیه و برای کارگرا زندگی سخت شده».
نگاه به بچهها میکنم، علیرضا، احمد، متین و محمد، سه تا افغانستانی و یکی ایرانی.
«ما اینجا آدامس میفروشیم».
رئیس جمهورو میشناسین؟
«بله»
اگه اینجا بیاد چی میگین بهشون؟ همهشان یک صدا میخندند، خجالتشان گرفته، مدام ته میدان را نگاه میکنند، لابد قبلاً جایگاه ویژه سخنرانی را برای آدمهای مهم شهر اینجا دیدهاند.
دوباره یک صدا «میگفتیم شهرداریها ما رو نگیرن، علیرضا کوچکتر از بقیه است، میخندد که اگر ما را بگیرند میبرند بهزیستی، بعد مکافات میشه».
بعد می خندد، متین سقلمهاش میزند، که:
«مگه خنده داره؟ دیگه ام خنده نداره، بدبخت میشیم، ما هم فرار میکنیم».
محمد میگوید: «میبرن بعد باید باباهامون بیان کارت اقامت بیارن تا آزادمون کنن، بعد اگه باز تکرار بشه میبرنمون دم مرز و میفرستنمون افغانستان».
راه را گرفتهام که بروم، همان آقای نیشابوری که حالا میگوید به خاطر روزی در میان ۱۰۰ تومن، اصفهان کار آمده میدَوَد سمتم که «بگویید یک جوری با مردم کنار بیایند که مردم شرمنده زن و بچههایشان نشوند».
نگاهم به ساعد دست تتو دارش می افتد، روی دستتون چی نوشتین؟
«اسم بچمه، آرتین» کینگ آرتین با یک کلاه پادشاهی.
دارم از میدان نقش جهان خارج میشوم، ورودی همان جایی که به خیابان حافظ میخورد، زنی روی زمین در سایه یک شمشاد نشسته، چادر را روی سر کشیده، خانوم؟ خانوم؟ آشوب است، کلافه است، آب زده به صورتش، ابروهایش بلند و مشکی با تُنُکهای خاکستری است، حتما پیرتر از سنش میزند، دل آشوب است، غم ماسیده روی تمام بدنش، آقای رییس جمهور میآیند چه خواستهای دارید از ایشان؟
«وای ننه! من چی بخوام آخه، جوونم هفت ماه پیش مرد، آخ ننه، داغ جوون سخته، از کرونا مُرد، یه دونه اولادم زیر خاکه من اینجا چی کار میکونم ننه، کاش من مرده بودم، سی و دو سالش بود، به بیمارستان نکشید، دکتر گفت سیستم ایمنیاش ضعیف بوده، ننه داغ جوون سخته، من اینجا میام میخوابم کسی رو نبینم».
چه بگویم، چه میتوانم بگویم؟ چه چیزی تسلیش میدهد؟ چه حرفی یا جمله یا عبارت و کلمهای میتواند برای او که به من نگاه میکند و زیر گریه میزند مفید باشد، من زانو روی زمین زدهام، اما حجم غم او از شانههای او و من و هر کس دیگری سنگینتر است، مودبانه بلند میشوم، مودبانه عذر خواهی میکنم، مودبانه دور میشوم، و غم او را گوشهای از کوله شرمساری تمام عمرم میگذارم که تازه دعای خیر، بدرقهام میکند که خدا پشت و پناهم باشد.
دم سومین کبابی، دست چپِ خیابان حافظ، یک افغانستانی با کلاه پشمی، یک گونیِ بزرگ جوراب پشت کولش انداخته و سر چیزی که آخر هم نمیفهمم چیست با مغازه دار بحث میکند، کنار میکشمش، آقای رییس جمهور دارن میان، شما خواستهای ازشون نداری؟ انگار نوار کاست را روشن کرده باشند پشت هم کوتاه و بی وقفه و بی خستگی یا ذرهای تغییر ریتم صدا میگوید:
«ایرانی ها مردم خوبی هستند، دو تا بچههای ما مرد، وقتی داشتیم قاچاقی میآمدیم ایران، ایرانیها بچههای ما را خاک کردند، خانمِ ما را دوا درمان کردند، ما افغانی هستیم، خدا ایرانیها را سبز کند، خدا هر چه میخواهند بدهد، خدا آمریکا و عربستان و پاکستان را نابود کند، تِکه تِکه شان کند».
کارِت خوبه؟
«کار ما چه خوبه؟ دست ما شکسته، کمر ما شکسته، کسی کمک نمی کنه، ایرانی ها خوب هستند، ایرانیها کمک میکنند، ایرانیها را خدا سبز کند...خدا ایرانیها را رحمت نکند میخواهد چه کسی را رحمت کند؟ از دولت میخواهیم به مردم غریب رسیدگی کنند، تحریمها را بردارند، که خدا آمریکا را نابود کند! هشت میلیون افغانی توی ایران هستند» و باز از نو همین نوار را دو بار دیگر هم میگذارد، من دور میشوم.
کمی پایینتر کنار سینما فرهنگیان، رو بروی مرکز مدیریت حوزههای علمیه اصفهان، دو حوزوی مُعمم دارند سوار ماشین میشوند، آقای رئیس جمهور پنج شنبه به اصفهان میآیند اگر با ایشان مواجه میشدید چه میگفتید؟
«سلام عرض میکنم خدمت سرور بزرگوار جناب آقای رییسی، خواهش بنده از سرور بزرگوار، رییس جمهور مردمی و جهادی به تعبیر مقام معظم رهبری این است که خدمت به مردم را در راس امور قرار دهند، به خصوص قشر ضعیف، قشر کم درآمد، مستاجرها، بیکارها و در درجههای بعدی رفاه عمومی برای مردم. میبینیم سفره های مردم خالی و کم رنگ میشود، بعضا میوههای فصل میآید یا غذاهایی که نمیشود، مردم به ما مراجعه میکنند که ما مصرف نکردیم تا فصلش گذشت و حتی برخی مسافرتها مثل سفر به عتبات عالیات یا مشهد الرضای خودمان که دیگر خیلی دشوار شده»
همان راسته کمی پایینتر از چهار راه نشاط یک قلیان فروشی باز و خالی است، میدانید رئیس جمهور به اصفهان میآیند؟ شما با توجه به شغلتان از ایشان درخواستی دارید؟
«شغل ما رو کسی داخل جایی حساب نمی کنه اصلا، ما تابلو داشتیم اما مجبور شدیم برداریم، فقط چون تابلو روش عکس قلیان داشت، بابای من نزدیک ۴۵ سال هست که جواز داره، چایخونه داره، اما تو اصفهان توی هر دولتی سریع بعد یه مدت دستور میدن چایخونهها بسته بشه، چون باهاش مخالفن»
ولی الان که بازن؟ قلیون هم فکر کنم ارائه میدن
«الان بازن بله قاچاقی قلیونم میدن، اما از کجا معلوم ما باز چاخونه بزنیم بعد دوباره دستور ندن که جمع کنیم؟»
خب حالا که ندادن
«میدن، توی اصفهان اولین چیزی که همیشه میبندن چایخونهها هستن، در حالی که تو تهران هیچ وقت چایخونهها تعطیل نشدن، امروز نبندن بالاخره فردا و پس فردا میبندن، منم دیگه قیدِ چایخونه داری رو زدم»
اشتباه رفتهام، چهارباغ عباسی کلا آن طرف است، باید برگردم، دوباره خودم را به چالش داغی تیز آفتابی بکشم که گُرَش گرفته است و تابستانی که خودش را به خردادِ بهار سنجاق کرده است، عالی قاپو نشان مناسبی برای رسیدن به گذر سعدی یا پشتِ مطبخ است، آنجا کمر کش نزدیکترین دالان بازار تا گذر، دو تا جوان روی کوسنهای بلند پشمی توی مغازه نسبتا بزرگ صنایع دستی نشسته اند، به آقای رییسی چه می گویید به شوخی جواب می دهند:
« کاش برای زیر مجموعههای وزارتخانهها و نهاد ریاست جمهوری به عنوان کادو از صنایع دستی اصفهان استفاده میشد این به اقتصاد بازار کمک بسیار خوبی میکرد، و کاش برای زاینده رود هم فکری بشود، البته در بحث کشاورزی که آقای رییس جمهور بهتر از خود ما مساله را میدانند اما باز شدن آب به بحث گردشگری هم کمک زیادی میکند، چون آب برای اصفهان علاوه بر دغدغه کشاورزان اصفهان، ایجاد شغلهای جانبی هم میکند، همین طور بحث تولید صنایع دستی هم در اصفهان مطرح است، بالای ۲۰۰ صنعت دستی در اصفهان وجود دارد که باید برای رونق آنها فکری چاره شود»
دوست دیگری که کنارش نشسته بحث برجام و توافقات و صدور قطعنامه اخیر را در صنعت توریسم و گردشگری موثر میداند: «بحث گردشگری با برجام درهم آمیختگی شدیدی دارد، با توجه به اینکه قطعنامه اخیر سه تا کشورها سفر به ایران را برای گردشگران خود تحریم کردهاند، آمریکاییها کم و بیش ایران میآمدند اما توریست فرانسوی زیاد وجود داشت و الان هم حرف رییس جمهورشان را گوش میکنند، حالا این از طرفی شاید از زبان ما گفته شود لحاظ یا دیده نشود، اما توریست یک صنعت بسیار مهم در کل دنیا است، و میطلبد که دستگاه دیپلماسی و وزارت خارجه برای جایگزین کردن دیگر کشورها به جای این سه کشور چارهای بیاندیشد؛ از طرف دیگر مساله تولید صنایع دستی از فلزاتی مانند مس هم مطرح است، الان صنعت گر باید مس را از طریق بورس و با دلار مدام در حال نوسان خریداری کند، اما محصول خودش را به ریال به کسی بفروشد که او هم به ریال حقوق میگیرد و این برای ما ناامید کننده است کاش بشود کاری کرد که این گردونه بچرخد».
مدرسه امام صادق، درب پاسخگویی به مسائل شرعی، هیچ کس نیست، اما منشی دمِ در یک معلم عینکی جوانِ دَشداشه پوش را صدا میزند که تازه وضو گرفته، خوش صحبت و آگاه است، محاسنش را تازه شانه کرده و در پاسخ به هر سوالی که مطرح میکند و هر جوابی که میدهم و با نظر او موافق در میآید، نوک انگشت اشاره اش را وسط نقطه اتصال دو قاب عینک دُور مشکیاش میگذارد و با تمرکز و تاکید روی هر «بله» یا «خیر» من، عینک را به سمت چشمهایش محکم هُل میدهد.
«ینی حاجاقا اینجا بیان؟ ینی شوما میخَین من راحت صوبِت کونم؟ من اولا ازشون میپرسم شوما چه قد قدرت دارین؟»
خب ایشون خیلی قدرت دارند، رئیس جمهور هستند.
« من یه بار ایشون رو توی خود حرم امام رضا زمانی که تولیت آستان بودند دیدم، در نماز جمعه مشهد، آقای علم الهدی هم داشتند نماز میخواندند، ایشان پشت سر من آمدند، من حواسم نبود، چند مُهر از دستم افتاد زمین و شکست، من برگشتم سمت ایشان، و ایشان جمله قشنگی گفت، گفت من در حد اختیاراتم میبخشم، ما باید الان هم ببینم ایشان چه قدر قدرت دارد؟ آیا میتواند در امور برخی نهاد ها یا افراد دخالت کند؟ اگر میتواند که باید حتما یه کارهایی در حد رفاه مردم انجام دهد، حالا باید ببنیم حدود اختیارات آقای رییسی چه قدر است، خیلی کارها هم تبلیغاتی است، به هر حال در کلان که نمیشود امور را تغییر داد، آقای باهنر نماینده سابق مجلس میگفت دولت پول ندارد آجر روی آجر بگذارد، برای حقوق کارمندان میگه من کم دارم و میبینم بازنشسته ها هم اعتراض دارن من بگم چی رو درست کنه؟ نمیتونم چیزی بگم»
خوب نگاهش کردم، مجسمه شیخ بهایی کتابش را زیر بغل زده بود و متعجب انگار در حل مسئلهای سخت مانده باشد موزاییکهای کف گذر چهارباغ را با شانههای افتاده میشمرد.
سی و سه پل خودش را انداخته روی رودخانه خشک، آدمها توی دهنهها میخندند به دوربین ها لبخند میزنند، دست هایشان را کمی عقب، کمی جلو، رو یا پشت به نور میگیرند، ۳۶۰ درجه میچرخند، بهترین زاویه صورت را توی دوربین درست میکنند و "کلیک" لحظه آنِ شان را توی دوربین ثبت میکنند، زاینده رود اما هیچ لحظه ثبت شده آنی از ۲۰ سال به قبل خودش که همیشه جاری بوده توی آلبوم ندارد، بوی لجن تازه بالا میزند، سقف شکم کرده و قناس پل، روی دامنه دوباره تراز میشود، آفتاب خودش را زیر چاک آسفالت وسط پل میکشد، خورشید طول پل را سه قسط کرده و دو وَرَش را تا خود ساعت ۶.۳۰ دقیق صاحب شده است.
چهار قدم و نیم بعدِ لب های چاک خورده آسفالتِ وسط پل که معلوم نیست سازه را هم شکاف داده یا همین جا و همین ناحیه متوقف شده دایره کارت بازی ۱۵ تا جوان خیلی داغ است، وسط گود میایستم و خوب به قواعد بازی که قبل هر دور از نو توضیح داده میشود گوش میکنم.
«سه تا کارته، دو تا پوچه، یکی پشتش رنگیه، میبینین، این دو تا کارت پوچ هیچی نداره، اون یکی رو اگه پیدا کنین بردین»
و من از هفت دستِ تماشاچی، پنج دست را درست حدس میزنم، یک جایی پسرک بالای هشتی کنار دهنه چاک خورده میرود و خطاب به من میگوید
«بازی خراب کنی، تا صبحم که اینجا وایسی دیگه بازی نمیکنیم»
من از بازی اخراج میشوم و روی سراشیبی پل پایین میدوم، اصفهان تا ۱۴۰۹ بیشتر آب ندارد، اصفهان فقط تا هشت سال دیگر جایی برای زندگی است، آقای رییس جمهور فردا به اصفهان میآید اما چه کسی میداند این آیا آخرین بار تا دفعه دیگر است که میشود سی و سه پل، عالی قاپو و میدان نقش جهان، آدمها و اصلا شهر اصفهان را هنوز سر پا دید؟ رو به عصر بود، شهر تازه داشت از شر گرما خودش را خلاص میکرد، جیرجیرک یک بند میخواند، صدای گنجشک لای سایهِ تُنُکِ درخت میرقصید، فاخته با سه خالِ گردنش جولان میداد و اصفهان به فردای آمدن مهمی فکر میکرد؛ کاش اتفاق خوبی بیفتد.
انتهای پیام
نظرات