به گزارش ایسنا،محسن غیور در سال ۱۳۴۴ در مشهد به دنیا آمد. او در سال ۵۹ در سن ۱۵ سالگی با گروه ضربت احمد بن موسی وارد جبهه شد و در مرحلهی چهارم عملیات بیتالمقدس مجروح و به اسارت دشمن درآمد. محسن غیور بعد از هشت سال اسارت در اردوگاه «عنبر»، سرانجام در ۱ شهریور سال ۶۹ به همراه دیگر آزادگان به وطن بازگشت و در حال حاضر بازنشستهی سپاه میباشد.
آزاده محسن غیور در مورد سالهای اسارت میگوید: در همان ماههای اول جنگ تحمیلی، عشق به وطن شوری عجیب در دلها به پا کرده بود، پیر و جوان همه عازم میدانهای جنگ شدند. من هم آماده رفتن بودم اما گریه و زاری پدر و مادر، قدمهایم را سست کرده بود. یک روز بالاخره با خواهشهای زیاد آنها را راضی کردم و در همان روز به پایگاه رفتم تا برای نامنویسی اقدام کنم اما همین که فهمیدند ۱۵ سال سن دارم مانع شدند. گوشهای نشستم و چندین بار شناسنامه ام را زیر رو کردم. تصمیمم را گرفته بودم، میخواستم به هر قیمتی که شده خودم را به جبهه برسانم. سنم را در شناسنامه تغییر دادم و از آن کپی گرفتم دوباره به پایگاه برگشتم و اینگونه پایم به جبهه باز شد.
در اسفند سال ۵۹ عازم جبهه غرب شدم و بعد از سه ماه از پادگان ابوذر به خانه آمدم و بعد از مدتی دوباره به خط بازگشتم. در زمان حضورم در جبهه، در عملیاتهای زیادی شرکت کردم (اگرچه در عملیات فتح المبین در جریان خط شکنان میدان نبودم اما بعد از آزادسازی وارد منطقه شدیم).
در شب چهارم عملیات بیتالمقدس وقتی از گوشه و کنار میدان بر سرمان آتش میریخت، چشمم به یکی از دوستانم افتاد که به شدت مجروح شده بود. زیر بغلش را گرفتم و او را کشان کشان به سمت سنگر بردم. چند قدم مانده بود تا به سنگر برسیم که تیری به سینهام برخورد کرد و دیگر چیزی نفهمیدم.
نمیدانم چه مدت بیهوش بودم اما وقتی به هوش آمدم کسی از نیروهای خودی را اطرافم ندیدم و دیدم دوستم هم شهید شده بود. از آن طرف جاده چند عراقی با اسلحه به طرفم تیراندازی کردند و اشاره کردند که به سمت آنها بروم. توان حرکت کردن نداشتم و گفتم که شما بیایید. زخمم را پانسمان کردند و من را در عقب ماشین جیپ انداختند. در بین راه به هر مقری که میرسیدند، من را نشان میدادند و میگفتند: اسیر گرفتیم. به بیمارستان صحرایی رسیدیم و چندین اسیر دیگر را هم با ما همراه کردند.
من روی تخت در چادری پر از مجروح جنگی، دراز کشیده بودم که دکتر فشاری به زخمم وارد کرد و خون با فشار بیرون ریخت. وقتی میخواستند من را به بیمارستان ببرند، بدنم به خون لخته شدهی زیر پایم چسبیده بود و با دست، خودم را به زور از تخت جدا کردم. بعد از پانسمان ما را به بیمارستان بصره بردند. حدود یک هفته در آنجا بودم که با تخلیه شدن خون از ششهایم کمی حالم بهتر شده بود.
بعد از یک هفته ما را به اردوگاه عنبر بردند. بعد از حمام به درمانگاه رفتیم و چند روزی تحت مراقبت دکتر مجید و دکترهای ایرانی دیگر در اردوگاه بودم. من را به «قاطع ۳ اردوگاه عنبر» فرستادند.
وجود فرشتگان نجاتی همچون دکتر مجید و دکتر بیگدلی در اردوگاه عنبر باعث شده بود که بیشتر مجروحان جنگی ابتدا به اردوگاه عنبر منتقل شوند و با وجود اینکه دارو و امکاناتی نبود اما بچهها را با همان امکانات کم درمان میکردند به گونهای که گاه با تیغ معمولی اسرا را جراحی میکردند تا آنها را از مرگ حتمی نجات دهند. هشت سال اسارت و سختی بالاخره تمام شد و اسرا گروه گروه در حال بازگشت به وطن بودند.
انتها پیام
نظرات