به توصیف نویسنده، فرهنگ جولایی، تهیه کننده باسابقه رادیو، در کارش به جدیت و دقت معروف بود. او در زمینه ساخت آثار مبتکرانه و خارج از روال عادی، نمونه یک رسانهایِ مولف به شمار میرفت.
متن رضایی در توصیف فرهنگ جولایی که در ۱۰ پرده با عنوان «طنزوارهای از ماجراهای مردی که زندگیاش با رادیو عجین بود»، در اختیار ایسنا قرار گرفته، بدین شرح است:
پرده اول:
آن آقای سالم و صمیمی،
آن تهیه کننده قدیمی.
آن که قدیمیبود، ولی به روز بود،
و خیلی محترم و بی کلک و دوز بود.
آدمیبود وقت شناس و دقیق
و صاحبِ قلبی مهربان و رقیق.
در برنامه سازی ادّعا داشت
و هر چه میساخت به نظرش بها داشت.
نامش فرهنگِ جولایی بود
و آرمان هایی که داشت، رویایی بود.
از همان ابتدا عادت به پویایی داشت
و ذهنِ خلّاق و جویایی داشت.
رادیو برایش ناموس بود
و از فضای مَجازی مایوس بود.
قدرتِ از دست رفته ی رادیو را ناعادلانه میدانست و سلطه ی فضای مَجازی را نتیجه ی تصمیم های کاهلانه میدانست. میگفت: این فضای بی در و پیکر را رقیب خطرناکی برای رادیو کرده اند.
و میگفت: ما یک زمان از طریقِ همین رادیو، باغ سیبِ کرج را از تخریب نجات دادیم.
پرده دوم:
مردی بود در رادیو حل شده
و به استادِ برنامه سازی بَدَل شده.
اولین تهیه کننده ی بعد از انقلاب در رادیو بود.
او بود که صدای جمشید عدیلی که گفت: "این صدای راستینِ انقلاب ملت ایران است" را پخش کرد.
از صفر شروع کرده بود و کم کم کارش به رادیوهای پایتخت رسیده بود.
برنامه های محبوبی را در تهران و کرج تهیه کنندگی کرد: رادیو جبهه، صبح جمعه با شما، صدای دریا، یکشنبه های سبز، گلباران، دو نیمه ی سیب، عصرانه، خانه و خانواده، راهِ زندگی، تابستان ۶۹ و دهها برنامه دیگر.
نزدِ اهالی رادیو قرب داشت
و در این رسانه حالتِ ذوب داشت.
سرش در استودیو به کار خودش گرم بود
و رفتارش اگرچه جدّی ولی نرم بود.
با بسیاری از شاعران و نویسندگان رفیق بود
و در رفاقت با آنها شفیق بود.
در گزینشِ آیتم ها شیوه ی دقیقی داشت
و در پخشِ موسیقی روشِ تلفیقی داشت.
در برنامه سازیِ رادیو ارایه ی طریق میداد
و در این زمینه ها نظریه ی عمیق میداد.
برای هیچ برنامه ای لَنگ نمیماند
و با یک تلفن، کلّی شاعر و نویسنده فرا میخواند.
با کارهای ابتکاری اش درخشید
و به برنامه سازیِ رادیو اعتلا بخشید.
یکی از کارهای مهمّش پخشِ موسیقی های ممنوعه بود،
که هیچ دلیلی هم برای ممنوعیتِ آنها نبود.
مثل صدای محمدِ نوری،
که وقتی به همت و جُراتِ او پخش شد،
همه دیدند که چقدر اشتباه بود که پخش نمیشد.
پرده سوم:
او را آلبرتِ کوچویی پشتِ میکروفون نشاند
و خودش هم بعدها دهها نفر را به رادیو کشاند.
مردی شریف و انعطاف پذیر بود
ولی در استودیو خطاناپذیر بود.
همان کسی بود که وقتی مهرانِ دوستی دیر آمد،
به استودیو راهش نداد
و هیچ ترسی هم از مدیر و سردبیر برنامه نداشت.
مهران دوستی وقتی از رشت به تهران آمده بود،
اوضاعِ بلاتکلیفی داشت و کسی را نمیشناخت.
ولی وقتی با او آشنا شد، آنقدر استعداد داشت که در قلبش جا بگیرد.
اما کمی چموش بود و گاهی او را دور میزد.
او هم ناراحت میشد و کج تابی میکرد،
اما چه کسی را میتوانست بهتر از مهران دوستی پیدا کند؟
این بود که ندیده میگرفت و با بدقولی هایش کنار میآمد.
یعنی فراتر از احساسات عمل میکرد،
چون کیفیت برنامه برایش مهم بود
و برای همین بود که برنامه هایش صادقانه بود
و بطور کلی عاشقانه بود.
پرده چهارم:
تلفیقی از لبخند و اخم بود،
ولی گرفتار یک زخم بود.
زندگی به او آرامش یاد داده بود،
ولی آن زخمش همه را به باد داده بود.
او که همه ی حواسش به برنامه و کیفیتِ آنها بود،
اهلِ مسایل جانبیِ زندگی و حواشیِ آنها نبود.
در یک کلاه برداریِ ناغافل، زخمی خورد،
که همه ی انگیزه و عشق های او را از بین برد.
یک نفر پیدا شده بود که: بیا خانه ی ویلایی ات را مشارکتی بسازیم و تو را صاحبِ چند واحد آپارتمانِ شیک کنیم.
او مقاومت کرد و راه نیامد،
اما رهایش نکردند.
وسوسه ها هم به کار آمد و به خیال آن که بچه هایش صاحبِ خانه شوند، گول خورد.
خانه ی نازنینش را به آن بلای ناگهانی سپرد،
و در چشم هم زدنی دید که امنیتش محو شد.
تخریب آن خانه همان
و تخریب آرامش و اعصاب او همان.
آن بساز و بفروش هم تعدادی از واحدهای نیمه کاره ی خودش را پیش فروش کرد
و پولها را به جیب زد و از دسترس خارج شد.
او ماند و چند نفر که جز او کسی را نمیشناختند تا یقه اش را بگیرند.
به ناچار خودش پا پیش گذاشت.
دو واحد از سهم خودش را پیش فروش کرد و با پول آنها،
ساختمان را برای خریداران و شاکیانِ عصبانی تمام کرد
و تحویلشان داد.
حتی برایشان سند هم گرفت.
اما بعضیشان بقیه ی پول او را ندادند.
گفتند: ما به آن یارو بدهکاریم نه به تو.
او هم اسیرِ رفت و آمدهای اعصاب خردکن به دادگاه و شهرداری و غیره شد.
میگفت: کاری با من کردند که اگر منبعد ببینم نابینا و چاه است، اگر هلش ندهم گناه است!
که البته شوخی میکرد،
چون اهل این کارها نبود.
ولی آن خانه اش باید موزه میشد،
چون بسیاری از اتفاقاتِ برنامه سازیِ رادیو با حضور بزرگانِ هنر و ادبیات،
در نشست های آن خانه رقم خورده بود.
اما این واقعه پیرش کرد
و از هر حرکتی خارج از کارهای رادیویی سیرش کرد.
فشارخونی که گرفت، بابتِ همین حادثه بود.
پرده پنجم:
دلش همیشه به دنبال عشق بود
و به دلیل پایبندی به خانواده، محروم از عیش بود.
روزی یکی از رندانِ رادیو از او پرسید: آیا غیر از همسر فعلی ات عاشقِ زنی بوده ای؟
سرخ شد و با شرم و حیایِ خاصِ بچه مثبت ها گفت: لطفاً از این موضوع عبور کنین و بذارین زندگیمونو کنیم، ما هنوز آرزو داریم.
روایت است که وقتی بچه هم بود خجالتی بود،
ولی از یک نظر روحیه اش سماجتی بود.
توی خانه، رادیویی لامپی داشتند.
دلش میخواست پیچ های آن را باز کند و برود تویش ببیند چه خبر است.
این نشان میدهد که از همان سنّ و سال میخواست برود توی رادیو.
از بس کنجکاو بود، میخواست از همه چیز سر در بیاوَرَد.
پدر و مادرش همیشه پیچ گوشتی و آچار و انبردست را از دسترس او دور میکردند،
چون اگر اینها به دستش میافتاد، میرفت سرِ وسایل برقیِ خانه و پشت و روی آنها را باز میکرد تا ببیند تویشان چه خبر است.
رادیوی لامپیِ خانه شان را چند بار از پشت باز کرده بود ببیند چه کسی از آن تو، حرف میزند.
حتی اطوی خانه را باز کرده بود ببیند چطوری داغ میشود.
یک بار هم ماشین لباسشویی را باز کرده بود که ببیند چه کسی آن تو، رخت میشوید.
هیچ کدام از وسایل خانه، از دست او در امان نبودند.
چندین بار او را برق گرفته بود، اما از رو نرفته بود.
به قول مادرهای قدیمی، چاره اش نشده بود.
نقل شده که این عادتِ رفتن توی وسایل برقی، آنقدر در او قوی بود که یک روز که پدرش مهمان داشت، کار عجیبی کرد.
پنج شش سال بیشتر نداشت.
عبدالله محمدی و اصغر تفکری، هنرمندان معروفِ رادیو به دیدنِ پدرش آمده بودند.
قرار بود نمایش رادیوییِ آنها همان موقع پخش بشود.
پدرش رادیوی لامپی را روشن کرده بود و همگی نشسته بودند تا آن نمایش را گوش کنند.
وقتی او دید که صدای آن مهمانها از رادیو در میآید و خودشان آنجا نشسته اند و با لذت گوش میکنند،
همان جا عاشق رادیو شد، ولی دلش میخواست بفهمد صدای آنها چطور توی رادیو رفته است.
وقتی آنها رفتند و خانه خلوت شد، دوباره یواشکی رفت سراغ رادیو و پیچ های تخته ی پشتِ آن را باز کرد تا واقعاً از ماجرا سر در بیاوَرَد.
امّا کار به جاهای باریکی کشید و کتکِ مفصًلی خورد.
عشقِ او به رادیو، چنان شَدید شده بود که همیشه منتظرِ فرصتی بود که برود توی آن.
مدتی در نمایش های مدرسه و کارگاه های نمایشیِ کتابخانه ی کانون پرورش فکری، شرکت کرد تا این که در یک جشنواره سینمایی با آلبرت کوچویی آشنا شد.
آلبرت آن وقتها خبرنگار روزنامه بود و در رادیو هم برنامه داشت.
او را به برنامه اش برد تا به عنوانِ یک شرکت کننده در جشنواره، حرف بزند.
شرکت در آن برنامه همان
و ماندنِ او در رادیو، همان.
از همان موقع فهمید که اگر میخواهد در رادیو ماندگار شود، باید موسیقی را بشناسد.
از کودکی هم علاقه اش به موسیقی زیاد بود.
با تخته پاره های حیاطِ شان و سیم های برق، سنتور درست میکرد و میزد.
قوطی های روغن نباتی را دَمَرو میکرد و ازشان صدا در میآورد.
بعدها در رادیو با موسیقیدان های بزرگی محشور شد.
نه تنها با آنها، بلکه با شاعران و نویسندگان مطرح مثلِ شاملو، مشیری، صالحی، م آزاد، اخوان و مانند آنها هم جور شد.
با شاملو مدتها قاطی بود.
قصه ی "مردی که لب نداشت" را برای او ضبط کرد.
همچنین "سکوت سرشار از ناگفتههاست" و "چیدن سپیده دم" که با موسیقی بابک بیات بود.
نقل است یک روز شاملو با او تماس گرفت که زود بیا خانه ی ما کارَت داریم. یک دستگاهی برای ما سوغات آورده اند که نه من، نه آیدا، از آن، سر در نمیآوریم.
میگوید: رفتم، دیدم دستگاهیه که باید یک صفحه ی برّاق؛ از صفحه ی گرامافون کوچکتر، بذاری توش که بخونه، اونم بدونِ سوزن. تعجب کردم. دستگاهی بود که تازه واردِ ایران شده بود و اسمِ صفحه ش" سی دی" بود. اونقدر باهاش ور رفتم تا طرز کارش رو یاد گرفتم و به شاملو و آیدا هم یاد دادم.
از فردای اون روز به هر کی که میرسیدم، ماجرای اون دستگاه رو میگفتم و همه از تعجب، شاخ در اُوُرده بودن که این دیگه چه پدیده ایه!!؟
پرده ششم:
سالها در رادیو کار کرد، اما مدیر نشد
و در کارهای اجراییِ رادیو اسیر نشد.
زندگی اش از همان جوانی با رادیو عجین شده بود
و سرگذشت رادیو در ایران با نامِ او قرین شده بود.
چشم بسته روی دستگاهها نوار میکاشت
و برای هر برنامه ای سنگِ تمام میگذاشت
در برنامه سازی، مرجع شد
و آثاری که میساخت منبع شد.
از مهبد قناعت پیشه، گوینده ی آینده دارِ رادیو پرسیدند که: تو همیشه با تهیه کننده های جَوون کار میکنی. دوست داری با تهیه کننده های قدیمی مثل فرهنگ جولایی هم کار کنی؟
گفت: آرزومه، ولی نمیشه که! خوشبختانه با نوید و سَحَر جولایی کار می کنم که از پدرشون یه چیزایی ارث بردن و کارشون خوبه. ولی هر وقت و هرجا که صحبت از تهیه کننده ی نمونه ی رادیو میشه، اسم باباشون میدرخشه. وقتی هم تاریخچه ی رادیو رو میخونم، میبینم همه جا برنامه های ایشون رو جزو برنامه های الگو معرفی کردن. "
حسِ مهبدِ قناعت پیشه، واقعی و از روی صداقت است،
برعکس بعضی ها که از روی خباثت، دلشان نمیآید از خوبها تعریف کنند.
خودِ جولایی، یکی از دلایلِ متفاوت بودنش با دیگر تهیه کننده ها را اینطور توصیف میکند: وقتی من برنامه ی صبحِ جمعه با شما را شروع کردم، زمانی بود که طنز ممنوع بود. دست زدن ممنوع بود. قهقهه ممنوع بود.
از سالِ ۶۳ بود که اینها در رادیو آزاد شد. خیلی از موسیقی هایی که من از رادیو پخش کردم، قبلش اجازه ی پخش نداشت.
مثلاً صدای محمدِ نوری رو که پخش کردم، فکر کردم از رادیو اخراجم میکنند.
البته اخراج نکردن، ولی مدیرِ اون زمانِ رادیو با من خیلی جرّ و بحث کرد که چرا اینو پخش کردی؟
فکر میکرد موقعیتش به خطر میفته.
چند سال بعد که صدای محمد نوری حسابی گل کرد و دم به ساعت از رادیو پخش میشد، اون مدیر هر وقت منو میدید عذرخواهی میکرد.
سرِ پخشِ ترانه ی "یارِ دبستانی" هم، همین ماجرا رو داشتیم."
پرده هفتم:
متنفر از نشستن پشتِ میز بود
و حرکاتش همیشه تند و تیز بود.
شیفته ی کوه و دشت و بیابان بود
و عاشقِ خوردنِ غذا با نان بود.
اگر به خانه ای دعوت میشد،
دوست داشت غذایشان برنجی نباشد
و حتی المقدور نانی باشد.
نان و سبزی و ماست برایش از خودِ غذا مهمتر بود.
میگویند از آش رشته و باقالیِ پخته و لبو خیلی خوشش میآمد.
اگر از او میپرسیدند که اینها باشد یا چلوکبابِ مسلم،
بطور قطع میگفت: اینها.
اگر کسی غذای ماسیده و یخزده برایش میآورد،
حاضر بود از گرسنگی بمیرد ولی به آنها لب نزند.
دوست داشت اگر به مهمانی دعوت میشود، ظهر باشد و سالاد هم باشد،
چون شبها نه غذا میخورد و نه میتوانست دیر بخوابد.
خوابِ کم مریضش میکرد
و روز هم نمیتوانست آن را جبران کند،
چون اصولاً به خوابِ روز اعتقادی نداشت.
معتقد بود که روز فقط برای کار کردن است.
دوستانش میدانستند که اگر ضروری شد به او زنگ بزنند،
حتماً قبل از ساعتِ دهِ شب باید زنگ بزنند.
مگر آن که مهمانیِ خاصی باشد و به ناچار بیدار مانده باشد.
روایت است روزی به یک مهمانیِ آنچنانی دعوت بود.
لباسِ "سانتیمانتالی" برایش آورده بودند که آن روز، همان را پوشید.
کفش های زیبا و خوشگلی هم خریده بود برای جاهای خاص، که همانها را پا کرد و راه افتاد.
رفت پمپ بنزین که باکِ ماشینش را پُر کند.
اما ناگهان متوجه شد جفتِ کفش هایش به آسفالتِ زمینِ جایگاه چسبیده و حرکت نمیکند.
چه مصیبتی!!
با هر جان کندنی بود فشار آورد و کفش ها را از زمین جدا کرد،
اما دید جا تر است و بچه نیست!
یعنی کفش ها به پایش بود اما کف نداشت.
کفِ کفش ها به ماده ای که روی زمین ریخته بودند چسبیده بود و رها نشده بود.
او ماند با کفش های بی کف، و قرارِ مهمانی که دیر هم شده بود.
حیران و پریشان از جنسِ تقلّبیِ آن کفش ها، ناچار به خانه برگشت و کفش ها را عوض کرد، اما حالش حسابی گرفته شد.
یا آن چسب ها، چسبِ پدرمادر دار بودند، یا یک بی پدرمادری کفش های بی کیفیت به او قالب کرده بود.
او که از این مسایل سر در نمیآورد،
تخصصِ او برنامه سازی برای رادیو بود.
پرده هشتم:
نقل است از او پرسیدند: امروزه در رادیو چطور میشود مردم را خنداند؟
گفت: هیچ طور.
گفتند: چرا؟
گفت: برای این که به گوشی های مردم چیزهایی میآید که به اندازه کافی میخندند و سیراب میشوند.
گفتند: بالاخره چی ؟ کارِ خنداندنِ مردم را که نمیشود تعطیل کرد.
گفت: مگر این که یاد بگیریم در این وانفسا به مردم حالِ واقعی بدهیم.
گفتند: چطوری؟
گفت: با خبرهایی که برایشان منفعتی داشته باشد. مثل خبرِ همسان سازی حقوق، خبرِ واریزی های درست و حسابی، خبرِ تمام شدن یک پل که از ترافیک های سرسام آور نجاتشان بدهد،
و هر خبری که دروغ نباشد و عملی باشد.
این روزها مردم با حرفهای پیشِ پا افتاده و معمولی و تکراری گول نمیخورند.
باید بهشان حال داد، در غیر این صورت نمیتوان آنها را خنداند.
ضمناً میتوان به طنزنویس های خوبی که الان توی رادیو هستند، بهای بیشتری داد تا حرف دلِ مردم را به زبان طنز بزنند و آنها را شاد کنند."
حرفهایش در این مورد، اساسی بود و حرف نداشت،
گرچه اجرایش برای بعضی ها صَرف نداشت.
گاهی آنقدر آشفته میشد که دلش میخواست یقهی یک نفر را بگیرد و حسابش را برسد.
مثل آن روز که یک نفر آمد توی استودیو و در کارش دخالت کرد.
با او گلاویز شد.
اگر اسکویی سواشان نمیکرد، ممکن بود داستانی در بیاید و باعثِ اخراج او بشود.
البته اخراج نشد، ولی به مدیرش گفت: نذار تو کارمون دخالت کنن، من حواسم پرت میشه و برنامه ی خودتون بی اثر میشه.
مدیران رادیو به حرفش گوش میدادند
و نمیگذاشتند کسی تمرکز او را در استودیو بهم بزند.
گاهی اعصابش در استودیو چنان خراب میشد که یکهو تصمیم میگرفت از تهران کوچ کند و برود شمال.
آن هم نه شمالِ کنار دریا، بلکه شمالِ دشت و جنگل و صحرا.
اما آرزو به دل ماند، چون همسرش نمیخواست از شهر و بچه ها دل بِکَنَد.
پرده نهم:
رادیویی ها با همه ی برنامه هایی که دارند، معمولاً در جامعه ناشناخته اند.
البته او با خیلی از شنونده های برنامه هایش ارتباطِ نزدیک و تعامل داشت.
اما بطور کلی مثل همه ی رادیویی ها از نظر چهره، در جامعه ناشناخته بود.
یک بار هم که مردی به او اظهار ارادت کرد، در واقع اشتباه گرفته بود.
ماجرا را پسرش نوید اینطور نقل میکند که یک روز وقتی او بچه بود، با پدر رفته بودند تعویض روغنی.
مردی که کاپوتِ ماشین را بالا زده بود و سرش توی موتور ماشین بود، ناگهان سر را بالا گرفت و به پدر گفت: ببینم، شما تو کارِ رادیو تلویزیون نیستین؟
پدر گفت: آره، ولی شما منو از کجا میشناسی؟
مرد خندید و گفت: من هر شب شما رو تو تلویزیون میبینم و خیلی بهِتون ارادت دارم.
بابا گفت: نه، من فقط تو رادیو هستم.
مرد باور نکرد.
گفت: ولی من شما رو همیشه تو تلویزیون میبینم و از بازی تون کیف میکنم.
پدر دلش به حال او سوخت.
گفت: اشتباه میکنی، من اون کسی که دیدی نیستم.
مرد اخم کرد و گفت: بی خیال فدات بشم، مگه شما آقای محرابی نیستین؟
بابا خندید.
گفت: دیدی گفتم اشتباه گرفتی! من اسمم جولاییه، نه محرابی.
مرد شرمنده شد.
گفت: جدی میگین!؟ خیلی ببخشین. فکر کردم شما اسماعیل محرابی هستین. آخه خیلی شباهت دارین.
پدر گفت: عیبی نداره، ایشونم همکار ماست.
مرد دمغ شد.
گفت: پس سلام منو به ایشون برسونین. تعویض روغنم مهمونِ من باشین.
پدر گفت: امکان نداره.
پرده دهم:
فاطمه آل عباس گوینده صاحب سبکِ رادیو حرف تازهای در مورد او میزند.
میگوید: "به نظر من آقای جولایی یک آدم استانداردِ رسانهای بود.
من خودم مُهر استانداردِ گویندگی را از او گرفتم.
اگر روز بود و ایشان میگفت شب است، من قبول میکردم، چون به نظرشان ایمان داشتم.
او هیچ وقت نمیگذاشت بدونِ تمرینِ خواندن ِ متن، به داخلِ استودیو برم و همیشه مثل آنکه فرزندشان باشم نصیحتم میکردند.
از هیچ اشتباهی هم به سادگی نمیگذشتند.
امیدوارم گویندههای نسلِ بعد از ما هم، افرادی مثل ایشان داشته باشند."
البته آنقدرها هم که این دوستان میگفتند، جدّی و مقرّراتی نبود.
رویِ دیگری هم داشت که سرشار از طنز و مطایبه بود
و آن را فقط دوستان نزدیکش میدیدند.
یکی از این دوستان نزدیک احمد طبعی، کارشناس ـ مجریِ پیشکسوت صدا و سیما بود.
احمد طبعی میگوید: " آن روی جولایی آنقدر پُرنشاط و هیجان انگیز است که وصف نشدنی است."
طبعی خاطرهای از سالهای دور نقل میکند و میافزاید: "در سفرهایی که من و جولایی و هرمز شجاعی مهر به استانهای مختلف از طرف رادیو داشتیم، او که آنقدر آرام و سر به زیر بود، گاهی لحظه های ما را چنان شاد میکرد که سر از پا نمیشناختیم.
زیباپسند هم بود. این زیبایی میتوانست یک قطعه موسیقیِ خوب باشد. میتوانست صدای خوب باشد. چهره خوب باشد. اثر هنری خوب باشد. درخت باشد. آسمان آبی باشد، یا هوای بارانی.
خلاصه زیبایی شناسی اش حرف نداشت.
البته گاهی شیطنت هم میکرد.
مثلا در یکی از سفرهای کاری، توی قایقی روی رودِ کارون، با هرمز شجاعی مهر، مرا دست انداخته بودند که به خیالِ خودشان تفریح کنند،
اما نمیدانستند که من هر دوِ آنها را سرِ کار گذاشتهام که ببینم در دست انداختن، چند مَرده حلّاجند."
طبعی اضافه میکند: "فرهنگ در برنامه سازی همیشه یک پایش آن طرفِ خط قرمز بود و به طرف خط سبز گرایش داشت. برای همین همیشه از جانب برخی مدیران طرد میشد."
اما خودِ جولایی میگوید: "من همیشه امیدم بعد از خدا به پشتیبانی شنوندههام بوده."
خدایش نگهدار باشد که هرچه بود، گذشت
و او این روزها مشغولِ ور رفتن با گل و گیاهِ خانه اش است.
گو این که گاهی به عنوان کارشناس و انتقالِ تجربه ها، به جام جم فرا خوانده میشود، چون هنوز شور و حالش را از دست نداده است.
عمرش دراز باد و تنش سالم و سلامت.
آمین یا رب العالمین.
* عکس های این گزارش از اینستاگرام هنرمند براشته شده است.
انتهای پیام
نظرات