در دل یکی از محلات حاشیه نشین شهر اصفهان که سالهاست پناه مهاجران داخلی و خارجی به این شهر است، زمین خاکی و متروکهای سر پناه امن چندین خانواده شده که راه درازی را تا رسیدن به اینجا پشت سر گذاشتهاند.
درب آهنی رنگ و رو رفته و چهار دیوار، تنها حفاظ زمین خرابهای است که حالا سرپناه این پنج خانواده ۳۰ نفره شده است.
از درب آهنی که پا به داخل زمین متروکه یا همان خانه بدون سقف و ستون می گذاری، تا انتهای زمین دیده می شود، زیر پا، زمین خاکی و بالای سر، سقف آسمان است. اگرچه چند درخت و بوته در انتهای زمین خاکی، از خشکی و سختی فضا کاسته، اما هیچ چیز در این فضا رنگ و بوی خانه را ندارد.
از همان بدو ورود اتاقکی که درب آن با موکت کهنه پوشیده شده به چشم می خورد که از آن به عنوان سرویس بهداشتی استفاده می شود، کنار آن موکت رنگ و رو رفته و خاک خورده ای روی زمین و زیر پای چند زن و دختر پهن است. کمی آن طرف تر چند مرد مشغول دار کردن چند ستون چوبی هستند که قرار است سقفی برای فرار از سرمای پیش روی پاییز باشد.
در انتهای زمین خاکی، بچههای ریز و درشت با سر و صدا مشغول بازی هستند، نه از جنگ چیزی می دانند و نه از فرار و آوارگی، گویی برای گردش چند روزه اینجا آمده اند و غرق دنیای کودکانه خودشان هستند.
اگرچه هنوز ترس در عمق چشمانشان دیده می شود و گرد خاک راه روی تن هایشان نشسته و تاول های پاهایشان خوب نشده، اهالی این خانه با روی باز به ما خوشامد می گویند. حرف هایشان را می فهمم، کمی متفاوت، اما به زبان فارسی صحبت می کنند، ساده و صمیمی اند و خیلی زود سر صحبت یا بهتر بگویم درد دل را باز می کنند تا از داستان عجیب و پر ماجرای فرارشان از مزار شریف تا شهر اصفهان بگویند.
پای پیاده از مزار شریف تا مرز ایران
عبدالقهار، یکی از جوانان این خانواده داستان آمدنشان به ایران را اینطور برای ایسنا روایت می کند: از مرز نیمروز آمدیم، وقتی ما آمدیم وضعیت مرز خوب بود، اما می گویند حالا وضعیت مرز خراب شده، چون مهاجر زیادی می خواهد به این طرف مرز بیاید. روزهای بد و سختی ها و مشکلات زیادی دیدیم تا اینجا رسیدیم. تقریبا ۲۵ روز پیش از مراز شریف بیرون آمدیم، آن زمان مراز شریف سقوط کرده و دست طالبان بود.
_چی شد که از مزار شریف فرار کردید؟
_جنگ بود، نان پیدا کردن سخت بود، همه چیزهای خود را گذاشتیم و آمدیم، در راه برادرم هم شهید شد...
غمش هنوز تازه است و نمی تواند درباره برادرش حرف بزند، می گوید وقتی طالبان آمدند خوب رفتار می کردند، اما مردم می ترسیدند مثل دوران سابق با آنها رفتار کنند و به همین خاطر وحشت زده بودند.
"کسی از ترس نمی توانست از خانه بیرون برآمده شود" اسدالله این جمله را می گوید و ادامه می دهد: افغانستان بسیار ناامن و وضعیت اقتصادی هم بسیار بد است.
_چقدر طول کشید تا به اینجا رسیدید؟
_۱۴ روز طول کشید، روزی چهار تا شش ساعت پیاده گردی می کردیم، نان و آب پیدا نمی کردیم، خیلی سخت آمدیم. می خندد و ادامه میدهد: از مرز ایران تا اصفهان قاچاقی آمدیم، اما حالا شنیده ایم سختگیری می شود.
_از مرز ایران چطور تا اصفهان آمدید؟
_یک قاچاق بر اینجا را بلد بود و ما را به اینجا رساند، نفری چهار میلیون از ما گرفت.
_پول داشتید؟
قرض گرفتیم.
_ایرانی بودند؟
_تا مرز ایران بلوچ های پاکستان بودند و از مرز تا اینجا ایرانی بودند.
نه زیر پا دارند و نه بالای سر
پیرمردی که از هم ولایتی ها و پسرخاله پدرشان است برای کمک به آنها آمده، می گوید: من ۴۵ سال است اینجا زندگی می کنم و دو عروس ایرانی دارم و نوه هایم هم ایرانی هستند، تا جایی که دستم می رسد کمک شان کردم، اما خیلی ندار هستند، نه زیر پا دارند و نه بالای سر...
پیرمرد می گوید که در افغانستان فامیل زیاد دارد؛ پسر برادر، پسر دایی، پسرعمو، ۱۵۰ تا ۲۰۰ پسرخاله دارد! اما هیچکدام اینجا نیستند.
_با فامیل هایت ارتباطی داری؟
_آری، از جنگ و کشتار می گویند. چیزی برای خوردن پیدا نمی شود، گرانی بیداد می کند. یک کیلو گوشت را اینجا ۹۰ هزار تومان می گیریم، آنجا چهار برابر اینجاست!
خیلی از اقوامم رفتند پاکستان، آنها که بدبخت تر هستند چاره شان نه به پاکستان می رسد و نه ایران، بندگان خدا چاره ای ندارند جز اینکه بمانند.
_کسی هم هست طرفدارشان باشد؟
_فقط آمریکا و پاکستان.
_از مردم افغانستان چطور؟
_کسی دل خوشی ندارد، پشتوها طرفداران آنها هستند؛ بیشتر در قندهار و بلخ و نیمروز و برخی نقاط هرات که پشتو زبان ها هستند.
از زنان و دختران می پرسم کدام فارسی صحبت میکنید؟
صدا در صدا می پیچد و می گویند همه می توانند حرف بزنند. کنار گُل جان روی زمین می نشینم، از سن و سالش می پرسم که معلوم است جوان است، اما گرد پیری روی چهره اش نشسته.
_می پرسم چند سال داری و پاسخ می دهد دو کم سی(۲۸ سال)
به قول خودش دو بچه و چهار دختر دارد. یک دخترش در افغانستان شوهر کرده و یک دخترش دم بخت است. دو بچه خردسال دارد، دو بچه که همان پسرهایش هستند یکی سر کار می رود و دیگری بیکار است. شوهرش هم تکلیف دارد که یعنی بیمار است.
شُکر که آرام شدیم
گل جان می گوید در شهر ما طالبان تازه داخل شده بود که ما فرار کردیم، دم جانمان را برداشتیم و هیچ چیز با خودمان نیاوردیم. اولادهای ما گرسنه بودند، نانی پیدا نمی کردیم. جنگ بود و نا آرامی، مجبور شدیم که آمدیم.
از دختر بزرگش می پرسم، می گوید: آنها طرف پاکستان رفتند.
_آمدن تا مرز ایران سخت بود؟
_۱۴ روز در راه نه آب بود و نه غذا، همین یک تکه نان بود، خیلی سختی دیدیم. پاهای ما هنوز زخم است و پاهایشان را نشان می دهند... پای پیاده بودیم، این زخم ها تازه خوب شده است، بچه ها را نمی توانستیم بغل کنیم، یک دختر فلج و یک پیرزن و طفل خردسال داریم و به سختی آمدیم.
_ در کشورتان می ترسیدید؟
_بسیار می ترسیدیم. شُکر که آرام شدیم.
حالا دو هفته است اینجا هستند و همسایه ها کمک کرده اند و وسایلی مثل پتو و کپسول گاز و قابلمه و مواد غذایی به آنها داده اند.
پیرزنی که خودش را زهرا معرفی می کند می گوید پسرکم در جنگ با طالبان شهید شد. پسر جوانم شهید شد، دلم گرفته و با ترکیدن بغض او زن ها و دخترها به گریه می افتند.
_همشهری هایتان هم فرار کردند؟
_خبر نداریم اما می گویند مرزها بسته است.
_می خواهید اینجا بمانید؟
_می خواهیم که بمانیم، راحت هستیم، جانمان سلامت است، هیچ چیزی نداریم، اما همسایه ها و خویشان به ما کمک کردند.
دخترهای کم سن و سال با چشمان زیبا و لبخندی روی لب، فقط گوش می کنند، اما صحبتی نمی کنند.
نمی فهمیدیم در خانه یا در زندان هستیم
فاطمه خانم هم که می گوید تکلیف دارد و بیمار است، کمی روی زمین خودش را به جلو می کشد و ادامه می دهد: شکر خدا اینجا آمدیم، آرام شدیم، آرام نان می خوریم، آرام می خوابیم، آنجا نمی فهمیدیم در خانه هستیم یا در زندان، یک نان نداشتیم بخوریم، بیرون نمی رفتیم، ترس جان داشتیم.
_می پرسم چطور فرار کردید و به مرز رسیدید؟
_می گوید از چپ و راست می رفتیم، از بیراه می رفتیم، شب می رفتیم، روز می رفتیم... بعد از چند روز توانستیم غذا بخوریم، بخوابیم، شکر که آرامیم. سه نفر زیر یک پتو می خوابیم، همیشه بیرون هستیم، سقف نداریم، اما شکر.
از وضعیت دخترها می پرسم، مادرشان می گوید: "دخترها مدرسه می خواندند، مکتب نمی رفتند، شکر خدا که بسیار اینجا خوش هستیم و آرام، اما مدرک برای مدرسه طفلان برای ما بسیار مشکل است".
چند روزی است که اینجا آمدیم اما از ترس بیرون نمی رویم، مدرک نداریم، می ترسیم ما را برگردانند.
_ از من می پرسند: ما ایرانی "یاد نداریم"، اگر شما بفهمید؟
_ می گویم زبانمان مشترک است، می فهمم چه می گویید.
وقتی خیالشان راحت می شود، راحت تر هم صحبت می کنند، شاید برخی از لغات و اصطلاحات را متوجه نشوم اما ریشه های مشترکمان باعث شده درک کاملی از حرف های همسایه هایمان داشته باشیم. آنها که به قول خودشان قبل از اینکه طالبان بیایند زندگی شان خوب بوده، مردان کار می کردند، از خودشان خانه داشتند، زمین داشتند، اما همه را گذاشتند و آمدند، حتی یک لباس اضافه نیاوردند. فقط مدام شکر می کنند که زنده و سلامت به اینجا رسیده اند.
فاطمه دختر ۲۰ سالهای است که یک گوشه نشسته و با حوصله مشغول پوست گرفتن گوجه و پیاز است. می گوید مکتب نمی رفته و مجرد است.
_سر صحبت را با دختر جوان باز می کنم تا برایم از سختی های رسیدن به اینجا بگوید.
فاطمه می گوید: خانه مان را رها کردیم و آمدیم اینجا، اما خواهرم با شوهرش کابل است، وقتی طالبان آمد از خانه بیرون نمی رفتیم. اگر کسی رویش باز بود نمی توانست بیرون برود. قبل از طالبان هم رویشان را می پوشاندند اما بعد که آمدند کسی بیرون از خانه نمی توانست برود.
دختر جوان می گوید آرزو دارد زندگی شان خوب شود، برادرش سر کار برود، پدرش درمان شود.
_برای خودت چه آرزویی داری؟
_بیرون از خانه نمی توانم بروم، دوست دارم درس بخوانم، کار بکنم، هر کاری باشد می کنم، اما از وقتی اینجا آمده ایم اصلا از خانه بیرون نرفته ایم.
چند پسر بچه بازیگوش مشغول بازی هستند و می گویند اینجا را دوست دارند. هنوز نمی دانند جنگ چیست، اما می گویند از طیاره و بمباران می ترسند.
فلک پسربچه ۱۰ ساله با همان خنده و شیطنتی که دارد می گوید: ما از اینجا نمی توانیم بیرون برویم! مادرش که همان حوالی است می گوید هیچ مدرکی نداریم، اینجا غریب هستیم، میترسیم ما را برگردانند. بچه ها اما می گویند اینجا را بیشتر از شهر و خانه خودشان دوست دارند. و دوباره صدای خنده و شادی شان در فضا می پیچد.
پسر جوان ۱۸ ساله که اسمش محمد است می گوید نه فقط زنان و کودکان که مردها هم می ترسیدند و بیرون از خانه نمی رفتند.
محمد از همان روزهای اولی که اینجا آمده مشغول کار شده است. یکی از فامیل هایشان که سر کارگر است آنها را سر کار می برد. از شش صبح تا شش شب کار می کند و روزی ۱۷۰ هزار تومان می گیرد که همه اش خرج خانه می شود.
_ از محمد می پرسم اینجا می مانید؟ از ایران جای دیگری نمی روید؟
_نه اینجا خوب و آرام است، فقط اگر وضعیت بهتر شود، کار دیگری پیدا می کنم.
_چه کاری؟
_بنایی یا کار در کارخانه، هر کاری باشد انجام می دهم.
_وقتی از پسر جوان می پرسم چه آرزویی داری، فقط می خواهند خانواده اش سر و سامان بگیرد، برای خودش اما هیچ آرزویی ندارد.
سقف خانه ات آسمان باشد اما دلت دریا
شلنگ آبی تا وسط حیاط آمده و روی اجاق گاز چهار پایه که به کپسول گاز وصل است کتری و قوری گذاشته و چای دم می کنند. در همین زمین بدون سقف می کوشند بهترین میزبان برای ما میهمانان سر زده باشند، اهالی این خانه سقف خانه شان آسمان است اما دلشان دریا...
چند مرد خانه از سر کار برگشته و دست و رویشان را می شویند، اینجا گاز و آب گرم و حمام ندارند. بوی نم خاک بلند می شود. در انتهای حیاط دیگ گذاشته اند و در تاریکی، بالای سر غذا نشسته اند تا بپزد. کم کم بوی غذا در فضا می پیچد، شبیه بوی غذاهای ایرانی.
حالا صمیمی تر شده ایم و ما را در این شهر و دیار غریب، هم زبان و آشنا می بینند، برایمان چای می آورند و دعوت به شام یا به قول خودشان دیگی می کنند که بعد از مدت ها برایشان فراهم شده است.
زن مسن تر می گوید: ۱۴ روز در راه بودیم، هیچ غذایی نداشتیم، شب ها یک تکه نان خشک می خوردیم، دو هفته ای که اینجا آمده ایم هم دیگ نکرده بودیم. امشب بعد از دو هفته با کمک همسایه ها و وسایلی که برایمان آوردند دیگ کردیم.
نسیم خنک در هوا می پیچد، نسیمی که کم کم بوی پاییز می دهد، اما خدا کند تا آن زمان سقفی برای بالای سرشان پیدا شود.
انتهای پیام
نظرات