کتاب صداهایی از چرنوبیل درباره حادثه انفجار نیروگاه هستهای چرنوبیل نوشته شده است. سوتلانا الکسیویچ روزنامهنگار مشهور اوکراینی است که مصاحبه صدها نفر از مردم اوکراین در زمینه حادثه چرنوبیل را به صورت مستند در این کتاب بیان میکند. این کتاب در خصوص اتفاقات بعد از این حادثه و داستان مردم و افرادی است که ناخواسته درگیر آلودگیهای شدید هستهای ناشی از انفجار نیروگاه هستهای شدهاند.
این داستانها از زبان اقشار مختلف جامعه از جمله شهروندان آن منطقه، آتشنشانان و خانوادههایشان، پاکسازیکنندهها، دانشمندان و کارگران بیان شده است.
این کتاب را میتوان تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی دانست. نویسنده داستان کتاب را با نگاهی عمیق به جنبههای اجتماعی و خانوادگی و جنبههای محیط زیستی پس از حادثه نوشته است. همچنین موضعگیری دولتها و به ویژه اتحاد جماهیر شوروی و مخفیکاری آنها برای حفظ قدرت در این داستان از دیدگاه شهروندان اوکراینی مواجه شده با حادثه بیان شده است.
صداهایی از چرنوبیل با یک پیشدرآمد آغاز میشود که از زبان همسر یکی از آتشنشانانی روایت میشود که روز حادثه به چرنوبیل اعزام شده و به دلیل آلودگی به تشعشعات ذرات ریزهستهای میمیرد. نویسنده وقایع حادثه چرنوبیل را به شیوه داستانی روایت میکند و از این طریق خواننده را با خود همراه میسازد. توصیف مناسب و قابل درک علاقه و محبت میان افراد درگیر آسیبها و مشکلات ناشی از انفجار، فضا و حس آن دوران را به خوبی به مخاطب منتقل میکند.
فاجعه چرنوبیل را میتوان بدترین اتفاق غیرنظامی معاصر در نیروگاه هستهای نامید. این حادثه در ۲۶ آوریل ۱۹۸۶ و به دلیل یک خطای انسانی روی راکتور هستهای رخ داد. این انفجار سبب متلاشی شدن مرکز هستهای راکتور شده و حجم زیادی از تشعشعات رادیواکتیو را در منطقهی وسیعی از غرب شوروی و حدود سهچهارم اروپا منتشر کرده است. بر این اساس برخی معتقدند که تأثیرات انتشار این تشعشعات تا سال ۲۰۶۵ در کره زمین باقی خواهد ماند.
سوتلانا الکسیویچ در خصوص کتاب خود گفته صداهایی از چرنوبیل درباره خود فاجعه نیست بلکه درباره تاثیراتی است که این اتفاق بر زندگی انسانها گذاشته است. این کتاب در سال ۲۰۱۵ برنده جایزهی نوبل ادبیات شد. همچنین این کتاب در سال ۲۰۰۵ جایزه انجمن ملی منتقدان کتاب آمریکا را دریافت کرد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
ساعات پایانی جمعه شب بود که این اتفاق رخ داد. آن روز صبح، هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت. پسرم را به مدرسه فرستادم و شوهرم هم به آرایشگاه رفت. مشغول آماده کردن ناهار بودم که شوهرم از آرایشگاه بازگشت. او گفت: به نظر میرسد که نیروگاه هستهای آتش گرفته. آنها میگویند که نباید رادیو را خاموش کنیم.
یادم رفت بگویم که ما در پریپیات نزدیک راکتور زندگی میکردیم. هنوز هم میتوانم آن درخشش قرمز رنگ را ببینم. انگار راکتور در حال تابش بود. این آتش معمولی نبود، نوعی آزاد شدن گازها بود. خیلی زیبا بود. هیچگاه چنین چیزی را حتی در فیلمها هم ندیده بودم. آن روز عصر همه به بالکنهایشان آمده بودند و آنهایی هم که نبودند به منزل دوستانشان رفته بودند. ما در طبقه نهم زندگی میکردیم و دید بسیار فوقالعاده به راکتور داشتیم. مردم بچههایشان را بیرون آورده بودند، آنها را بلند میکردند و میگفتند:«ببین! به خاطر بسپار!» و افرادی که در راکتور کار میکردند، از قبیل مهندسین، کارگران و فیزیکدانان همگی در میان آن غبار سیاه ایستاده بودند، صحبت میکردند، نفس میکشیدند و شگفتزده شده بودند. مردم از اطراف با ماشین و دوچرخه به آن جا میرفتند تا از نزدیک همهچیز را ببینند. ما نمیدانستیم که مرگ میتواند تا این حد زیبا باشد، اما این آتشسوزی با بو هم همراه بود. بویش شبیه بوی پاییز و بهار نبود، بوی دیگری داشت اما بوی خاک هم نبود. گلویم میسوخت و از چشمانم اشک میآمد.
تمام شب را نتوانستم بخوابم و صدای پای همسایهها را هم در راهرو میشنیدم که آنها هم نخوابیده بودند. آنها وسایلی را جابهجا میکردند، شاید داشتند وسایلشان را جمع میکردند. قرص سیترامون خوردم تا سردردم آرام بگیرد و بتوانم کمی بخوابم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و اطرافم را نگاه کردم و احساس آن روزم را به خوبی به خاطر میآورم. احساس میکردم که چیزی درست نیست و چیزی برای همیشه تغییر کرده است. ساعت هشت صبح آن روز نظامیان با ماسک ضدگاز تمام خیابانها را گرفته بودند. وقتی که آنها را با آن وسایل نقلیه نظامی در خیابانها دیدیم اصلاً نترسیدیم و برعکس آرامش هم پیدا کردیم. وقتی که ارتش اینجاست یعنی همهچیز درست خواهد شد. ما نمیدانستیم که آن «اتم کوچک صلحآمیز» میتواند انسانها را به کام مرگ بکشاند و اینکه انسان در برابر قوانین فیزیک بسیار بیدفاع است.
انتهای پیام
نظرات