این داستان، تنها بخشی از گفتگوی مفصلی است که مرحوم زاون قوکاسیان، کارگردان، منتقد و مدرس دانشگاه، باب آن را از سال ۱۳۸۲ با رضا ارحام صدر، استاد مسلم تئاتر باز کرده و حاصل آن سال ۱۳۹۲ از سوی نشر نهفت با نام زندگی در تماشاخانه اصفهان به چاپ رسیده است. ادامۀ آن را از زبان شیرین استاد رضا ارحام صدر بخوانید:
«مادر من که گویا خیلی هم زیبا بوده، در سن و سال کم با پدرم ازدواج میکند. اولین بچهاش من بودم که خیلی به من علاقه داشت. یک روز میبیند کوچه شلوغ شد؛ جلوی مسجد بیدآباد، یکی از عمههای من سر میکند توی کوچه و به مادرم میگوید: میدانی چه خبر است؟ دسته دارد میآید. چه دسته دیدنی و جالبی.
مادرم بهسرعت چارقدش را سرش میکند، جوراب میپوشد_خودشان آنوقتها میگفتند پاکش_ چادر نمازش را هم سرش میاندازد، دست من را میگیرد و میبرد توی کوچه به تماشای دسته. عمه جانم هم پشت سرش میآید و به مادرم میگوید: بگم آغا مواظب باش بچه توی شلوغی لای دستوپا گم نشود.
مثل اینکه دو ساله بودم. دسته میآید و مردم آن محل هم همه مذهبی بودند. همهشان سینهزن و زنجیرزن و این اولین باری بوده که دهل و نقاره میآمده توی دسته...مادرم محو تماشا میشود و دست من از توی دستش درمیآید و دیگر یادش میرود که یک بچهای هم دنبالش بوده. یکدفعه مادرم میگوید: رضا، اِ رضا کو؟
به عمه جونم میگوید: عمه خانم رضا کو؟ و عمه جونم میگوید: من که بهت گفتم حواست جمع رضا باشه.
خلاصه تو این کوچه آن کوچه در این خانه در آن خانه را میگردند. ناامید و مأیوس میشوند. میروند خانه به گریه و نذر و نیاز کردن. شب سفره ابوالفضل میاندازند و همه همسایهها جمع میشوند دور سفره و تا آفتاب میزند اینها دعا میکنند.
صبح آفتاب نزده طلبۀ جوانی که عبایش را زده بوده زیر بغلش و نمازش را هم خوانده بوده، دو تا نان سنگک و یک قالب پنیر هم دستش بوده از کوچه میگذشته و میرفته خانهاش. صدای ناله میشنود. برمیگردد میبیند از توی چاه مستراح توی کوچه صدای ناله میآید.
آنوقتها چاله کمعمقی درست میکردند که قسمتی از آن میآمد توی کوچه و پیت کش ها میآمدند آن را خالی میکردند و برای باغات میبردند. رسم هم بود که یک مانعی میگذاشتند که اگر چیزی افتاد آن را نگه دارد... توی چاله کوچه هم یک چوب گذاشته بودند همینکه من از دهانه چاله میافتم صاف یک پایم این طرف میایستد و یک پایم آنطرف؛ مثل وقتیکه سوار الاغ میشوند.
دیدم یکی آن بالاست و عمامه سرش است. گفت: بچه جان کی هستی؟ گفتم: من با مادرم آمدم توی دسته گم شدم افتادم اینجا روی یک چوب، توی آبها نیفتادم... گفتم: من ننهام رو میخوام.
نانها را میگذارد لای عمامه و شالگردنش را باز میکند و به یک آقایی هم که داشته رد میشده میگوید: آقا یک بچه افتاده توی چاه من میروم پایین بچه را میبندم به این شال و شما بکشیدش بالا.
آمد پایین و شال را بست به کمرم و من را کشیدند بالا. یادم هست همینطور که میرفتم بالا سر و شانهام میخورد به دیوار چاله...چشمم خورد به آفتاب، نشستم پای یک درخت. بعد دیدم آن مرد شال را دوباره کرد داخل چاه و طلبه را آورد بالا. طلبه آمد دست کشید روی سر من و گفت: پدر و مادرت دیشب را با چه وضعی گذراندهاند.
رفت و در خانه را زد و گفت: بچهتان افتاد بود توی چاه و ما کشیدیمش بالا. حالا میبریمش حمام و آویزانش میکنیم که اگر چیزی خورده و رفته پایین، بیاورد بالا.
این طلبه جوان ما را لخت میکند و میبرد توی خزینه و بیرونم میآورد. آن آقایی که باهاش بود میگوید آویزانش کن. یعنی پا را بیاور بالا و آب را میریزند و میشویند و تمیزم میکنند.
خدا میخواسته که من زنده بمانم، بعد من را میپیچند لای حوله. در که باز شد دیدم محیط بینه حمام پر از آدم شده. مادرم هم آمده و دارد خدا را شکر میکند و دعا میخواند...اهل محل میگفتند این بچه نظرکرده است که توی چاه مستراح مانده، پایین نرفته و چیزی نخورده که مسمومیت پیدا کند و بمیرد. چطور توانسته این بچه دو ساله، اینهمه مقاومت کند و پایین نیفتد؟
عجیب بود، توی خانواده که هیچ، میان مردم محل هم عزیز شده بودم. رد که میشدم مردم دست میکشیدند به بدن من و میمالیدند به بدن خودشان و میرفتند. میگفتند این بچه نظرکرده خداست.
بعضی مرا میگرفتند و توی دلشان فشار میدادند و به درگاه خدا التماس میکردند که خدایا به بیگناهی این بچه گناهان ما را ببخش.
مادربزرگ و پدرم تأکید میکردند که بدون بزرگتر توی کوچه نرود مخصوصاً حالا که این اسم را پیداکرده مردم میریزند دورش و ماچش میکنند یکوقت یکی از روی لجبازی و حسادت بچه من را خفه میکند. مادرم که نگران من بوده به پدرم میگوید حالا که اینطور شده بیا از این محل برویم و تصمیم میگیرند از این محل بروند و میآیند پاقلعه...
کمکم آقا رضا را در آن محل شناختند و بعد از تئاتری که در دبیرستان ادب اجرا شد، به همدیگر میگفتند: رفته تیارت بازی میکند و مطرب شده. وقتی میآمدم رد شوم یا از خانه بروم مدرسه، سرشان را میانداختند زیر و میگفتند: «اعوذبالله من الشیطان الرجیم، لعنت خدا بر شیطان حرامزاده.» تا من عبور کنم. من را با شیطان یکی میدانستند! چون شنیده بودند که در تئاتر بازی میکنم...
کارهای هنری بسیط است و محدود نیست. همانطور که میگردد یکدفعه قلابش میافتد پشت گردن یکی و میآوردش بیرون. ما وقتی از محیط پاقلعه آمدیم چهارباغ، زندگیمان عوض شد. خانواده من روحیهشان عوض شد. فهمیدند که تئاتر اهمیت خاصی دارد. زن من تا آن موقع میگفت: خب میروند مزه میاندازند و مردم را میخندانند ولی وقتی آمدیم در چهارباغ و با خانوادههای فرهنگی نشستوبرخاست کردیم، زن من فهمید که تئاتر هم برای خودش یک مکتب است.»
غلامرضا مهیمن، فیلمساز با سابقۀ اصفهان، در پایان همین کتاب، یادداشتی دارد با عنوان «آذر، ماه آخر پاییز» و در آن روایت میکند که وقتی در آذرماه سال ۱۳۸۷ ارحام صدر از دنیا رفته، مردم محلات مختلف اصفهان خودشان را به پل خواجو رساندهاند تا با شادی اصفهان، وداع کنند و هنگامی که پیکر او بر دستشان مانند موجی عبور میکرده یک صدا میگفتهاند: «نصف جهان عزادار، ارحام خدا نگهدار.»
انتهای پیام