دستگیره را فشار دادم تا از صاحبِ مغازه بپرسم چه چیزی باعث شده بعدازاین همه سال هنوز عکس او را پشت شیشه نگه دارد. در تاریک و روشنِ شیشه، دستی را دیدم که تکان خورد؛ یعنی «بسته است» و لبهایش گفت: «از در کناری بیا.»
با خودم گفتم، پاسخ سؤالم روشن است و کوتاه؛ ارحام صدر را دوست دارد و عکس او را هم برای همین اینجا گذاشته. نتیجه گرفتم که مصاحبۀ به این کوتاهی، انجام نشود بهتر است؛ رد شده بودم که مردی صدا زد: «گفتم اِز این در بیا دخترم»
دخترِ حرفگوشکنی شدم و برگشتم؛ مملو از این ملامت که چرا بیقصدِ خرید، امید دشتِ اولش را ناامید میکنم. بلافاصله بعد از سلام، توضیح دادم که مشتری نیستم و به خاطر عکسِ پشت شیشه میخواهم وقتش را بگیرم. گفتم که قصد دارم گزارشی تهیه کنم، به مناسبت ۲۳ آذرماه، سالروز درگذشت استاد ارحام... که حرفم را برید و گفت: «مراسمی استاد بیسا دومهس» گفتم: نه آقا، تاریخی که از دنیا رفتند. گفت: «اون که بیسا چارمهس» آنقدر مطمئن بود که جز به حافظهام، به هیچچیز دیگر شک نکردم.
هدایتم کرد به همان اتاقی که از پشت شیشه پیدا بود و گفت: «خب جایی اومدی، بقیه عکساشم رو دیوارهس»
نگاهم روی قابها خشکید. یک دیوار از سه دیوارِ مغازهاش را کرده بود آلبوم عکسهای ارحام صدر و همینطور که یکییکی تماشایشان میکردم، توضیح میداد که کدام را چه تاریخی گرفته و آنجا ارحام صدر چند ساله بوده و ... تا رسید به عکس آخر که گفت: «اینجا روزیس که اکبری عبدی بعدی فیلمی اخراجیا اومده بود اصفهان و میخواس با استاد ملاقات داشته باشد؛ ۲۲/۰۹/ ۸۷ . منم بودم، وایسادیما عکس گرفتیم و با کمالی تأسف چهلوهشت ساعت بعدش استاد به رحمتی خدا رفت.»
به صورتش خیره شدم؛ مویی روشن داشت و نهادی روشنتر. دست راستش را بلند کرد و به شاگرد مغازه گفت: «اعلامیه ارحاما بده خانوم» شاگرد، دستش را برد زیر میز و همان عکس پشت شیشه را گذاشت روی میز. گفتم: اعلامیهاش را هم دارید؟ گفت: «انقد که هر کی از این در اومد و خواس، یکی بدم دستش»
کاغذ را برداشت و لوله کرد و داد دستم. بعد ادامه داد: «نیمی دونم شوما در جریان هسین یا نه، استاد ارحام صدر جزوی چهرههای محبوبی جهانیهس و سلطانی تئاتری ایران بود. به گفتۀ مرحوم مشایخی، آقای عزتالله انتظامی و آقای کشاورز که الانم تو بستری بیماریهس، بزرگانی تئاتر و سینما، استادا بهعنوانی سلطانی تئاتر ایران قبول دارن. کارشم طنز بود؛ انتقاد در قالبی طنز. یعنی تمامی مسئولا را به چالش میکشید، به قشنگی و زیبایی. تئاتری اصفهان تئاتری بود در کشور نمونه، اما با کمالی تأسف دری تئاترا تو اصفهان بستن به روی اصلی هنر.»
گفتم که برای مصاحبه لازم است نام شریفش را بدانم. گفت: «بنده حسین رحمانیام. تویِ سمنهای مردمی فعالم و به میراث و شعر و موسیقیام علاقه دارم وگرنه خودم هنری ندارم اما سعی میکنم شنوندهی خُبی باشم.»
پرسیدم: تئاترهای ارحام صدر را هم میدیدید؟ به خامیام نگاه کرد و گفت: «بله، ما ۲۷ سال با هم رفیق بودیم، تو انجمنای ادبی هنری با هم میرفتیم، اکثری جاها که دعوتش میکردن میگفت اگه رحمانی بیاد منم میام.»
خطابش کردم که پس حتماً خاطرههای زیادی از استاد دارید. پاسخم داد: «وقتی میخواسیم بریم جلساتی هنری و ادبی، میگفت: حسین، طنزی جدید نداری؟ یه جک تعریف میکردم. میگفت: این ۱۰۰ امتیاز میارد. بعد خودش یه طنزی میگفت آ من میگفتم: حالا درسته س شوما گفتین، ولی به خدا بیستم نمی یارد! خلاصه هیچ تعارفی با هم نداشتیم، خیلی راحت بودیم.»
گفتم: از کجا با هم آشنا شدید؟ گفت: از همین انجمنای هنری. انجمنی فرهنگی ادبی هنری فرزانگان که هنوزم فعاله س و سه هفته یه بار جلسه دارن. همه اعضاش هنرمند و عالم و بندهی حقیرم هستم، اما هیچ باری علمی و هنری ندارم.» تواضعش را ستودم که توضیح داد: «آخه نمی خوام که بلوف بزنم. اما ساز همه چی دارم که اگه یکی گفت سنتور بلدم، اما ندارم بگم بیگیر و بزن. اگه کسیام گفت تار میزنم، بهش می گم بیگیر ولی شفاف بزن.» من و شاگرد و مشتریها خندیدیم.
از کشوی میز کارش، یک پوشه درآورد و گفت: «۹۰ درصد از تمامی شعرایی که برا ارحام صدر گفتن پیشی منه س. دنبالی فرصتی مناسب میگردم کتابش کنم.» گفتم: «چند شعر است؟» جواب داد: «خیلیس»
بعد، یک آلبوم آورد که پر بود از عکسهای خودش، ارحام صدر، تاج اصفهانی، محمدرضا لطفی و ... . گفتم شما که با این همه هنرمند دوستی دارید، چرا فقط عکس استاد ارحام صدر را روی در و دیوار گذاشتید؟ گفت: «چون اون صدری کار بود.»
یکی از مشتریها رو به من کرد و گفت: «خُب جایی برا گزارش اومدی خانوم، هیچ جا این اطلاعاتا درباره ارحام صدر ندارن.» گفتم: این کرامتِ ارحام صدر است آقا، که یازده سال بعد از مرگش، از پشت شیشه هم بلد است دل آدمها را شاد کند.
انتهای پیام
نظرات