به گزارش ایسنا، دوازدهم مردادماه سال ۱۳۴۶ ، فرزند آخر خانواده حسین رسولی، در شهرساحلی فریدونکنار متولد شد. در سن ۶ سالگی زمانی که میخواست پای در عرصه علم بگذارد، پدرش به علت بیماری از دنیا رفت. در سن ۱۳ سالگی نیز مصیبتی دیگر بر او وارد شد و خواهرش را نیز به علت بیماری دیفتری از دست داد.
تحصیلات ابتدایی را در مدرسه سنایی(دوشهید شالیکار فعلی)، راهنمایی را در مدرسه مهدیه و مقطع دبیرستان را در مدرسه شهید جهانیان فریدونکنار گذراند به گونهای که یکی از همکلاسیهایش میگوید: "ازهمان دوران ابتدایی، دانشآموزی آرام ولی بسیار ممتاز و درس خوان بود تا جایی که در زمان تحصیلش در مدرسه سنایی، وی را به علت ممتاز بودن به سفر مشهدمقدس فرستادند. "
سن زیادی نداشت اما به گفته دوستانش به جایی رسیده بود که میگفت:چرا باید مغرور باشیم وقتی مالک هیچ چیز نیستیم و خدا مالک مطلق است. در بخشی از وصیتنامهاش نیز مطالبی را با ظرافت خاصی بیان میکند که حتی در عصر حاضر نیز مسیر درستی را در مسائل مختلف به ما نشان میدهد: "خدا شاهد است برای مسلمین ننگ است که دست علمدار حسین(علیه السلام) را از تن جدا کنند و چشمان مبارکش را هدف تیردشمنان سیه دل قرار دهند، ولی ما با این دست هایمان دنبال حرام و گناه برویم، و با این چشمهایمان عصیان کنیم و حرام خدا را حلال گردانیم. ننگ است برای ما مسلمین که حنجره حضرت علی اصغر هدف تیر حرمله قرار گیرد و ما با این حنجره، فریاد شیطانی بلند کنیم و دستمان را در دست حرملههای زمان بگذاریم و طرح دوستی با آنان ببندیم. چرا به خود مغرور شدیم در حالی که مالک هیچ چیز خودنیستیم و اوست مالک مطلق. اگر بخواهد میگیرد،اما او رحمان و رحیم است. فراموش نکنیم که حافظ اسلام، خداست و ماییم که باید به داد مسلمانان مظلوم برسیم. "
وی از اعضای موسسه فرهنگی صاحب نام کوثر شهر فریدونکنار بود که بیش از ۳۰شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرد؛ از جمله، شهیدان سید علی اصغر ربیع نتاج، حمیدرضا اسفندیاری، قاسم میرزا بابائیان و . . . .
بسیار اهل ورزش بود. خصوصا در ورزش فوتبال مهارت ویژهای داشت و در تیم فوتبال برق فریدونکنار بازی میکرد. دربازیهای محلی و دوستانه همیشه هنگام یارگیری سر مسلم بحث میشد و هرکسی می خواست او را برای تیمش بردارد.
مسلم در سال ۱۳۶۲ پس از گذراندن آموزشهای نظامی لازم راهی مناطق جنگی شد. والفجر۶ که یکی از عملیاتهایی بود که درمنطقه «چیلات» دهلران برای کمک به اجرای عملیات خیبر در جزیره مجنون انجام شد و اولین عملیاتی بود که درآن شرکت کرد. پس از شرکت در این عملیات، به تحصیلات خود ادامه داد و مدرک دیپلم را اخذ کرد. عملیات کربلای ۱ در منطقه مهران ، دومین عملیاتی بود که در آن حضور پیداکرد. پس از آموزشهای لازم غواصی در منطقه بوفلفل نیز، در سوم دی ماه ۱۳۶۵به شرکت در عملیات کربلای ۴ پرداخت.
داستان عملیات کربلای ۴
در سوم دیماه ۱۳۶۵، عملیات کربلای ۴ با رمز عملیاتی یا محمدرسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) در منطقه اوالخصیب و شلمچه در شرایطی خاص انجام شد. عملیاتی که پس از انجام عملیات غرورآفرین والفجر۸ وفتح فاو، اذهان عمومی به گونهای بود که همگی منتظر یک پیروزی بزرگ و سرنوشت ساز و نهایتا پایان جنگ بودند اما متاسفانه به دلیل لو رفتن عملیات و دیگر عوامل مشکوک، با عدم موفقیت رو به رو شد.
مسلم هم در عملیات کربلای ۴، از غواصان و نیروهای خط شکن گردان یارسول(ص) لشکر ویژه ۲۵کربلا بود که پس از آغاز عملیات، این گردان به عنوان موج دوم وارد عمل شد. درگیری شدیدی بین نیروهای رزمنده و عراقیها درگرفت، رزمندگان گردان یا رسول از پلی که بین امالرصاص و ام البابی بود گذر کردند. غواصها و خط شکنان گردان یا رسول (ص) که دیگر آماده ورود به جزیره امالبابی بودند، پشت دژ ب شکل زمینگیر شدند اما چون عملیات لو رفته بود و دشمن از جزئیات عملیات باخبر بود، آتش تهیه سنگینی روی سر رزمندگان ریخته و آنان را محاصره کرد.
دشمن از ابتدای پل، شروع به پدافند کرد. مسلم،حسین وهادی جزو کسانی بودند که از اول تا اخر در جزیره ام البابی نبرد کردند و به محاصره افتادند. عراقیها آن قدر نزدیک بودند که یک تیر به گونه راست مسلم اصابت کرد و به شهادت رسید. پسرخالهاش حسین او را بوسید و خودرا ازخاکریز به عقب پرت کرد و نتوانست مسلم را به عقب برگرداند.
و مسلم جا ماند. . .
بازگشت مسلم پس از۲۹سال
نوشته پیش رو، خاطره ۵ روز تفحص شهدای غواص و خط شکن در منطقه ابوفلوس ، با روایت جستجوگر نور و همرزم شهید مسلم رسولی ، حامی آقازاده بوده که مربوط به تفحص شهید غواص و خط شکن مسلم رسولی است.
در انتظار تفحص شهدا در امالرصاص
از سال ۹۰ که کار برون مرزی تفحص شهدا شروع شد، دلم در جزیرهام الرصاص پیش مسلم بود . هر بار که از مسیرجاده البحار به فاو میرفتیم فقط میتوانستم ازدور به محل شهادت مسلم بنگرم و شعر "مازنی" که بچههای گردان یارسول (ص) لشگر ۲۵ بعدازعملیات برایش دراین سوی اروند سرودند را با خودم زمزمه کنم.
"توکجه وا من کجه اتا اروند میونه امه دل غرق خونه"
"یاد بیارین آموزش وینسمی غواصی او پشت شما بینی پذیرش اما بیمی سرزنش"
و ازپنجره مینی بوس فقط بامسلم نجوامی کردم
ودر دلم بود که روزی به این منطقه بیایم ومسلم را پیدا کنم.
در طول این مدت چند سال کارم دل تنگی برای مسلم ونگاه از لابلای پنجره مینی بوس به محل شهادتش بود. مسلم از دوستان کودکی وهم کلاسی من بود و در زمان جنگ همرزم بودیم . از منزل ما تاخانه ایشان فاصلهای نبود. بعد از شهادتش هرموقع مادرش را میدیدم شرمنده میشدم و همیشه میگفت: مسلم به صورتش تیر خورده و نمیآید! مادر او میدانست الان هم در تفحص شهدا مشغول هستم. حالاتش حالات یک منتظر بود ولی میگفت مسلم شناسایی نمیشود! و در این۲۹ سال من امیدوارش میکردم که مسلم بالاخره میآید.
روزهای آخر فروردین۹۴ قبل ازاعزام به عراق مادر شهید را دیدم و گفتم: مادر! مسلم میآید حتماً.
پیراهن زرد حزبالله و شهادت مسلم
یادم هست قبل از عملیات کربلای ۴ ،۶۰ عدد پیراهن زرد وسفید و سبز با آرم حزبالله فریدونکنار برای بچههای گردان یارسول (ص) و حمزه از طریق هلال احمر فریدونکنار با همت مرحوم صادقیفر تهیه کردم و به بچهها دادم. یکی از این پیراهنهای زرد با آرم حزبالله را به مسلم دادم که شب عملیات پوشیده بود.
عملیات شروع شد و حماسه گردان یارسول تا جزیره "ام البابی" ادامه یافت. دشمن از ابتدای پل، شروع به پدافند کرد. مسلم، حسین و هادی جزو کسانی بودند که از اول تا اخر در جزیره امالبابی نبرد کردند. عراقیها آن قدر نزدیک بودند که یک تیر به صورت مسلم خورد وشهید شد. پسرخالهاش حسین او را بوسید و خود را از خاکریز پرت کردعقب ونتوانست مسلم رابیاوردعقب و مسلم جا ماند!
شروع تفحص در ابوفلوس
۲۹ فروردین ۹۴ بچههای تفحص همه جمع شدند در پادگان شهید محمودوند اهواز. لیست را نگاه کردم نامم در گروه منطقه مجنون بود. رفتم ماشین مجنون را سوار شدم که آقای عشقی صدایم زد و گفت: وسایلت را بگیر باید دوباره به فاو بروی . گفتم برایم هرجا که خدمت باشه فرق نمیکنه. سریع با وسایلم آمدم تو کاروان بچههای فاو. از مرزگذشتیم .
بازهم جاده البحار.
بازهم سلام به شهدای کربلای ۴ .
نمیدانم چرا دلتنگیام این بار به مسلم بیشتر شده بود. اشکم سرازیر شد و نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و بخاطر اینکه بچهها درمینی بوس متوجه نشوند، سریع یاد شهدامظلوم کربلای ۴ صلوات و فاتحهای فرستادم.
این بارهمه گروه نگاهشان به جزیره بود
اولین روز کاری شروع شد
حاج محمود گودرزی برای شناسایی و پیگیری گزارش به اتفاق چندتن از بچهها به سمت امالرصاص حرکت کردند و هفت شهید را به همراه آورند. روز دوم که همه نیروها درمنطقه ابوفلوس حاضر شدند،باخودم حرف میزدم میگفتم مسلم من در"ام البابی" است. اینجا فاصله ۱۵کیلومتری دارد. ای خدا میشود مسلمم دراین جمع باشد؟
سه روز گذشت. هرروز صحنه دلخراشتری میدیدم که قابل وصف نبود. هر روزش برای خود هزاران حرف دارد.دستان بهم بسته.یکی با پارچه! یکی با کابل! یکی باسیم تلفن! یکی باسربند! یکی باچفیه .عهد بستم هر شهیدی که از دل خاک بیرون آمد تامیتوانم بر پیشانیاش بوسه بزنم و زدم.
هر شهیدی که رخ نشان میداد از شهید میپرسیدم:مسلمم را ندیدی؟
فقط یک شهید بود که سر نداشت خیلی دنبال جمجمهاش گشتم ولی .
بچهها دیگر فکر تشنگی و گرسنگی نبودند. هر شهید از این یکصد و هفتاد و پنج شهید که پیدا میشد به یاد مادر چشم انتظارش دنبال پلاک یا مدرک شناساییاش بودیم.
شهدا را قسم میدادم که ای شهید پس پلاکت کجاست. ؟؟
تفحص شهید با لباس زرد حزبالله
دلم هنوز پیش مسلم است. یاد مادر چشم به راه مسلم و بقیه مادرهای شهدای مفقودالاثر لحظهای از مقابل دیدگانم کنار نمیرود
روز چهارم بود
اول صبح ، حاج محمود پشت دستگاه بیل مکانیکی نشست.من به همراه دو تن از برادران کنار کانال ایستاده بودیم. اولین پارکت بیل که به زمین خورد پیراهن زردی به همراه شهید نمایان شد. یکی از بچهها بخشی از پیکر شهید به همراه پیراهن زرد همراه شهید را گرفت . رو کرد به من و گفت: "حامی" بیا کمک.
پریدم داخل گودال انگار یک نفر به من میگوید زیرپایت را نگاه کن.نگاه کردم دیدم مقداری نخ و یک سر فانسقه افتاده است سریع آنها را برداشتم.تکه فانسقه و نخ را گذاشتم بیرون کانال.هنگامی که تکه فانسقه را روی زمین گذاشتم، تکه فانسقه برعکس شد ،و یک پلاک مشخص شد.
گفتم: پلاک ،پلاک.
پریدم بالای کانال دیدم پلاکی به فانسقه چسبیده بود.
برداشتم و صلوات فرستادم. پلاک را دادم به آقای عشقی. رفتم داخل کانال، شهید را با پیراهن زرد برداشتم وداخل کاور مخصوص گذاشتم. بار دوم که برگشتم، قسمتی دیگری ازپیکر این شهید را به همراه تکه دیگری از پیراهن زرد جمع کرده و به پیکر اضافه کردم. خم شدم جمجه شکستهاش را بوسیدم و گفت:مسلمم راندیدی؟
درهمین حال ،چشمم به خطوط سیاه رنگ روی پیراهن زرد افتاد.
پیراهن را با چفیه و شلوار پاک کردم.
برق از چشمانم پرید. . . . قشنگ پاکش کردم دیدم خطوط سیاه شبیه به یک آرم است و این آرم هم آشناست
زیرآرم نوشته بود: حزبالله فریدونکنار!
گفتم: من بچه این شهرم. یادم آمد این پیراهن را من تهیه کردم و قبل ازعملیات به بچههای گردان دادم. یک لحظه با خودم گفتم ازبچههای شهرفقط مسلم تواین عملیات گمنامه. یعنی این مسلمه؟؟؟ فریادم بلند شد و با گریه و زاری گفتم: این مسلمه، این مسلمه. پیراهن را سر دست گرفتم آوردم پیش حاج محمود و آقای عشقی. پیراهن را به تک تک بچهها نشان دادم. دست و پایم می لرزید. فقط فریاد میزدم این مسلم منه.بچهها دورم جمع شدند و آرامم کردند.باز بلند شدم و آخرین قطعه از پیکر مسلم را از گودال گرفتم و کاملش کردم.
فرمانده ما برادر عشقی گفت: آرام باش پلاکش خیلی زنگ زدگی دارد بگذار استعلام کنم از مرکز.
چند دقیقهای طول کشید. دل تو دلم نبود.
مسلم خودش خواست و خودش پلاک را نشانم داد.
برادر عشقی آمد و گفت: حامی استعلام کردم مسلم نیست احتمال دارد پیراهنش را درشب عملیات به کسی داده باشد.
گفتم:امکان نداره نشانهای روی کارت سبز نوشته و بیشتر درمرکز بررسی بشه و نام مرا هم روی کارت سبز نوشتند تا بعداً پیگیرباشم. گفتم یقینا در بررسیهای بیشترجواب میدهد. ولی همان جا درجمع گفتم شک ندارم این پیراهن منه که به مسلم دادم واین مسلم است.
ساعتها گذشت. من نگران مسلم بودم. ابدان مطهر بقیه شهدا را از دل خاک بیرون آوردیم. غروب شد. شهدا را به معراج بردیم تا غروب دلم پیش مسلم بود وبا او نجوامی کردم. بعد از نماز مغرب بیش از ۱۰ بار کنار پیکرشهدا رفتم و با خودم تکرار کردم" مسلم!من میدانم توهستی. پیراهن تو نشانه خوبی است . پس چرا شماره پلاک شما اشتباه است؟
بسیار بیتاب در گوشهای در حال خودم بودم. برای این که حال و هوای خودم را تغییر بدهم با خانواده تماس گرفتم . به خانواده گفتم شما بیاید اهواز من دربرگشت از عراق شما را در اهواز میبینم. رفتم دوباره سراغ مسلم و با او نجوا کردم. برگشتم تو اطاق. پتو را کشیدم روی سرم و از گریه زیاد بخواب رفتم. در عالم رویا خوابم دیدم درمعراج اهوازهستم. سردارباقرزاده را به همراه برادرعشقی در خواب دیدم. دیدم یک شهید دردست سردار باقرزاده است و به سمت من میآیند.
سردار باقرزاده به من میگوید: این مسلمات است بگیر!
گفتم سردار پیراهن میگوید مسلم است، ولی پلاک چیزی دیگری میگوید.
گفت:نه اشتباه نکن این مسلمه.
درهمین هنگام درعالم رویا، مسلم را درمقابل خودم دیدم!
مسلم گفت: حامی! این شهید، من هستم.
بگیرشک نکن . خودت خواستی . مادرم منتظر است من هویتم مشخصه و گمنام نیستم.
گفت: می خواهی بگم قبل ازخواب مشغول چه کاری بودی؟
یادته زنگ زدی منزل؟ اگرتومن را نمیشناسی خانمت که همسایه من است و میخواهد بیاید اهواز، من را میشناسد. تا این را گفت شهید را از بغل سردار گرفتم
از خواب پریدم و باز شروع به گریه و زاری کردم.
رفتم پیش حاج محمود ماجرای خواب را برایش تعریف کردم و پیغام شهید را به ایشان گفتم .
شبانه حاج محمود رفت سراغ مسلم.
دوباره آرم حزبالله را چک کرد و روی زنگ زدگی پلاک کار کرد و پس از تلاش فراوان موفق شد زنگ زدگی را از پلاک بردارد بگونهای که توانست رقم آخر پلاک را اصلاح کند.
صبح استعلام کردند دیدند شماره پلاک،متعلق به شهید مسلم رسولی است.
من صبح به اتفاق بچهها رسیدیم ابوفلوس.
دیدم برادر عشقی و حاج محمود به سراغم میآیند. روبوسی کردند و گفتند که این پلاک، پلاک مسلم است ومسلمَت پیدا شد.
نشستم روی خاک وبه درگاه حق به سجده افتادم وخدا را شکر کردم .
فراق ۲۹ سال دوری یک طرف و فراق از شهید تا زمان تبادل یه طرف . انگار این فاصله زمانی تفحص تا تبادل شهدای غواص، از ۲۹ سال مفقودی این شهید برایم طولانیتر بود .
بالاخره وصال حاصل شد و مادر شهید بالاخره فرزندش را پس از ۲۹ سال به آغوش کشید.
وصیت نامه شهید مسلم رسولی کناری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لأَنفُسِکمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا : اگر نیکی کنید به خودتان نیکی می کنید و اگر بدی کنید پس به خودتان بدی می کنید.
به قدر طاقتتان به عذاب جهنم گناه کنید. حضرت علی (ع )
حمد سپاس خدای را که به جهان هستی داد. به یاد مهدی عج یگانه منجی عالم بشریت و با درود و سلام بر امام امت و به امید آن تا ظهور حضرت قائم عج. با سلام و درود بر آنانکه بر عقیده و ایمان خویش تا پای جان ایستادند و از بذل جان دریغ نورزیدند و بدین وسیله دین خود را به اسلام و قرآن و اولیای خدا ادا نمودند و سرافراز و سربلند از امتحانات الهی بیرون آمدند. درود به ارواح طیبه شهدا به خصوص شهدای شهرمان.
در آستانه ضربت خوردن حضرت علی علیهالسلام در ماه مبارک رمضان هستیم. زمانی که محراب کوفه به خود لرزید و علی علیهالسلام در خون خود میغلطید، خونی پرجوش و خروش چهره او را شکوه خاصی بخشید. فرشتگان در اضطراب که استوانههای هدایت فرو ریخت و مردم گریان که عدالت به شهادت رسید و یگانه سنگر مظلومان و محرومان از بین رفت. تاریخ در انتظار بازتاب ضربت پسر ملجم در روح ابرمرد خویش است که در این فراز حساس از زندگی چه میکند و چه میگوید. آنان که تاکنون در انتظار چنین سرنوشتی بود اکنون که شاهد مقصود را در آغوش کشید چگونه است که ناگاه لبهای علی (ع) حرکت کرد. چه گفت؟ لابد از درد نالید نه! کلمهای گفت که تاریخ کهن در قاموس زندگی به خود ندیده است. «فزت و رب الکعبه» بله علی (ع) چنین گفت. علی شهادت را رستگاری میداند. پس ای آنانکه فرزند مسلمان هستید و از اسلام بدورید چرا خویش را در مقابل نفس اماره عاجز میبینید و مأیوس از بازگشت به سوی خدا که خود بزرگترین گناه است در حالی که میدانید در راه و سیاهی گام برمیدارید ولی باز گستاخانه از حریم اسلام و قرآن دوری مینمایید. بدون وحشت از فردایی که باید در مقابل شهدا پاسخگو باشید شهیدانی که در کردستان جگرشان را کباب میکردند و در خیابانهای شهر میفروختند، شهدایی که دست و پایشان را به چهار ماشین میبستند و در آن واحد به خلاف هم حرکت میکردند بیاید برگردید.
بیایید از آنهایی که فرق مبارک علی علیهالسلام را در محراب عبادت شکافتند تنفر جوئیم. بیایید تنفر جوئیم از آنانی که امام حسن علیهالسلام را جگر پاره کردند و امام حسین (ع) را سر بریدند و سرش را به نیزه آویختند. خدا شاهد است برای ما مسلمین ننگ است که دست علمدار حسین (ع) را از تن جدا کنند و چشمان مبارکش را هدف تیر دشمن سیه دلان قرار دهند ولی ما با این دستهایمان دنبال حرام و گناه برویم و با این چشمانمان عصیان کنیم و حرام خدا را حلال گردانیم. ننگ است برای ما مسلمین که حنجره حضرت علی اصغر هدف تیر حرمله قرار گیرد و ما با این حنجره فریاد شیطان بلند کنیم و دستمان را در دست حرملههای زمان بگذاریم و طرح دوستی با آنان ببندیم.
ننگ است برایمان اعضا و جوارح مردان خدا قطعه قطعه گردند و ما با اعمال زشتمان بدون آنکه بیندیشیم که خدای متعال از رگ گردن به ما نزدیکتر است و ناظر بر اعمال ما است مشغول باشیم. چرا به خود مغرور شدیم در حالی که مالک همه چیز خود نیستیم و اوست مالک مطلق. اگر بخواهد میگیرد اما رحمان و رحیم است. فراموش نکنیم که حافظ اسلام خداست، و مائیم که در این دنیا باید پر از آزمایشات خداوند به نحو احسن بیرون آییم و لیاقت انسان بودن را ثابت کنیم مائیم که باید بداد مسلمانان مظلوم برسیم.
تقاضا دارم از شما با فاسدانی که کثافت از سر و رویشان میبارد کناره بگیرید و دوستیهای غیرخدایی را قطع کنید و آنانی که امروز فکر و ذکرتان خوردن و خوابیدن است ودائم نق میزنید و آنانی که با اعمال زشتتان جوانان را بدبخت میکنید و خانوادهها را از هم جدا مینمایید بیان آن که به روحانیت شما بر انسانیت تانک غلبه کرده یا آن تضعیف کنید و یاد من باشید آیا خدا را نمیشناسید آیا نمیدانید که باید بمیرید و دوباره زنده خواهید شد؟ آیا عذاب جهنم را میدانی که وجود دارد؟ آیا بدون تقوا داشتن و پاک بودن ارزش دارد بیایید؟ خداوند را فراموش نکنید تا کی میخواهید گناه کنید و خوش بگذرانید شرم نمیکنید و توبه نمینمایید؟ علی (ع) با آن همه تقوا و عصمت چنان گریه و زاری میکرد و اشک میریخت. امام سجاد (ع) به سجدههای طولانی خود امیدوار نبود و از خوف خدا میترسید ولی ما نه تنها استغفار نمیکنیم بلکه گناهانمان بیشتر میشود. امت مسلمان آنانی که میخواهند به نحوی به اسلام و قرآن خیانت کنند نابودشان کنید و به فتنهها مجال حرکتهای خلاف اسلام را ندهید. پدران و مادران مواظب فرزندانتان باشید. فرزندان نیکو بار بیاورید و نگذارید دنبال فساد و گناه بروند. جوانان شهر مواظب باشید که خلاف نکنید و خودتان را اصلاح نمایید و گرنه به خشم امت حزبالله دچار خواهیم شد.
گذشته را فراموش کنید و از خداوند درخواست استغار نمایید که خدا کریم است و رحیم. توبه نمایید که خداوند بخشنده است توبه واقعی توبه ای چنان توبه فضیل.
حال سخنی با مادرم!
مادرم سلام گرم مرا که از اعماق وجودی شرمنده از جبران کردن زحمات فراوانی که برای من کشیدی بپذیر. به خدا شرمندهام از اینکه حرفهایت را کمی گوش میکردم و قدرت را نمیدانستم. مادر دوستت دارم چون مرا خوببار آوردی و راه اسلام را به من نشان دادی و مرا تشویق به خواندن نماز و قرآن و گرفتن روزه میکردید، دوستت دارم چون بعد از فوت پدر همه سختیهای زندگی را برای فرزندان تحمل کردیم و سعی میکردید آنها را درستکار بار بیاوری.
مادر، میدانم که از دست دادن فرزند سخت است ولی تو باید مقاوم باشی همچنان که با از دست دادن پدرم و خواهرم مقاومت کردید. دلم میخواهد اگر مرا غسل میدهند همچنان که خواهرم را غسل دادی مرا نیز با دستهای مهربانت غسل دهی تا کوردلان بفهمند که مادران ما استقامت زینب را دارند.
تقاضایی از تو مادر عزیز:
هرگاه بر سر مزارم میآیید از خداوند بزرگ تقاضای بخشش گناهان ممن را بکن از خدا بخواه که تن ضعیف پسرت طاقت عذاب سخت را ندارد. از تقاضایم تعجب نکن چون میدانید که خیلی گناه کردم و خواستم که شاید سوز دل مادر داغدیده و رنجدیده ای چون توعذابم را کم کند و دلم میخواهد خیلی چیزها برایت بنویسم ولی زبانم نسبت به مهربانی تو الکن است.
سخنی با برادرانم : از همه شما به خاطر زحماتی که برای میکشیدید متشکرم. تقاضایی که از شما دارم این است که خدا را فراموش نکنید، نماز را حتماً بخوانید، از فاسدان کنارهگیری کنید و تا جایی که میشود برای آمرزش گناهانم دعا کنید.
سخنی با خواهرانم: خواهر بزرگم از شما میخواهم همچنان صبر داشته باشید و امیدوارم به بازگشت پسرعمو محمود و پسر دایی محمدرضا باشید. از خواهران دیگر نیز تقاضا دارم که زندگی زینب واری در پیش گیرند.
در مراسم تشییع من شیون نکنید تا آنانی که منتظر گریه های شما هستند خوشحال شوند. در آخر از همه شما اگر بدیهایی که به شما کردم معذرت میخواهم. امیدوارم مرا ببخشید. خیلی دوست داشتم مرا در کنار پدرم دفن کنید ولی اگر نشد در کنار خواهرم و اگر هم نشود در کنار قاسم میرزابابایان دفن کنید. دوست دارم در مراسم هفتم من پنج بار دعای «امن یجیب...» را به نیت آمرزش گناهان بخوانید. همچنین حتماً این شعر از شهید قاسم میرزا بابایان را بخوانید. نام شعر بسیجی است و ابتدایش:
من بسیجیم از ستم فکر ترا. . . ستانم / همچو بوذر یا به همچون مالک اشتر ستانم
یاوران را همنوا شبها به اشک والا به دل / مغفرت را بر گناه چون حر نام آور ستانم
سر آخر از شما تمامی امت حزبالله تقاضا دارم که مرا ببخشید چون میترسم که اگر شما مرا نبخشید به عذاب جهنم مبتلا شوم. دعا کنید من به عنوان شهید در نزد خدا محبوب شوم چون خودم را لایق شهید شدن نمیدانم. دعای همیشگی را فراموش نکنید. «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
محل نوشتن، در چادری در مقر گردان.
۱۹رمضان برابر با ۶۵/۳/۸
مسلم رسولی کناری کوثری.
ایسنا- محمدحسین اسفندیاری.
انتهای پیام