محرم سال 61 هجري- قمري است و در صحراي كربلا، روزها... ساعتها... دقايق... و ثانيهها ميگذرند و امام حسين (ع) با وجود اينكه هدفشان محو باطل و منكر و جبهه آن است، تلاش ميكند كه افراد هرچه كمتري در اين جبهه قرار گيرند. شايد بتوان تلاشهاي ايشان براي منصرف كردن افراد مختلف حاضر در سپاه عمر بن سعد و حتي خود وي را براي خروج از اين مهلكه، از جمله اين تلاشها دانست.
به گزارش خبرنگار دين و معارف اسلامي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در ادامه رخدادهاي هشتم ماه محرم الحرام سال 61 ه-ق در ادامه ميآيد:
1- قحط آب در خيمههاي امام حسين (ع)
در اين روز آب در خيمههاي سيدالشهداء (ع) ناياب شد."خوارزمي" در مقتل الحسين و "خياباني" در وقايع الايام نوشتهاند كه در روز هشتم محرم امام حسين (ع) و اصحابش از تشنگي سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراين امام (ع) كلنگي برداشت و در پشت خيمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمين را كند، آبي گوارا بيرون آمد و همه نوشيدند و مشك ها را پر كردند سپس آن آب ناپديد شد و ديگر نشاني از آن ديده نشد. هنگامي كه خبر اين ماجرا به عبيداللّه بن زياد رسيد، پيكي نزد عمر بن سعد فرستاد كه:
"به من خبر رسيده است كه حسين چاه ميكند و آب به دست ميآورد، به محض اينكه اين نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين و يارانش سخت بگير".
عمر بن سعد به دستور وي عمل كرد.
2- در اين روز "يزيد بن حصين همداني (حمداني)" از امام (ع) اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفت و گو كند. حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛
عمر بن سعد گفت: اي مرد همداني چه چيز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نيستم؟
گفت: اگر تو خود را مسلمان ميپنداري پس چرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به كشتن آنها گرفتهاي و آب فرات را كه حتي حيوانات اين وادي از آن مينوشند از آنها مضايقه ميكني؟
عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت: اي همداني، من ميدانم كه آزار دادن به اين خاندان حرام است، من در لحظات حساسي قرار گرفتهام و نميدانم بايد چه كنم؛ آيا حكومت ري را رها كنم، حكومتي كه در اشتياقش ميسوزم؟ و يا دستانم به خون حسين آلوده گردد، در حالي كه ميدانم كيفر اين كار، آتش است؟ اي مرد همداني؛ حكومت ري به منزله نور چشمان من است و من در خود نميبينم كه بتوانم از آن گذشت كنم.
يزيد بن حصين همداني بازگشت و ماجرا را به عرض امام حسين (ع) رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ري به قتل برساند.
امام (ع) مردي از ياران خود به نام "عمرو بن قرظه" را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند. شب هنگام امام حسين (ع) با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند.
امام حسين (ع) به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود "عباس" و فرزندش "علياكبر" را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نيز فرزندش "حفص" و غلامش را نگه داشت و بقيه را مرخص كرد.
در اين ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام (ع)كه فرمود: آيا ميخواهي با من مقاتله كني؟ عذري آورد.
يك بار گفت: ميترسم خانهام را خراب كنند.
امام (ع) فرمود: من خانهات را ميسازم.
ابن سعد گفت: ميترسم اموال و املاكم را بگيرند.
فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالي كه در حجاز دارم.
عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم "ابن زياد" بيمناكم و ميترسم آنها را از دم شمشير بگذراند.
حضرت هنگامي كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نميگردد، از جاي برخاست در حالي كه ميفرمود: تو را چه ميشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگيرد و تو را در قيامت نيامرزد. به خدا سوگند من ميدانم كه از گندم عراق نخواهي خورد.
ابن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است.
پس از اين ماجرا، عمر بن سعد نامهاي به عبيدالله نوشت و ضمن آن پيشنهاد كرد كه حسين (ع) را رها كنند، چرا كه خودش گفته است كه يا به حجاز برميگردم يا به مملكت ديگري ميروم. عبيداللّه در حضور ياران خود نامه ابن سعد را خواند، "شمر بن ذي الجوشن" سخت برآشفت و نگذاشت عبيداللّه با پيشنهاد عمر بن سعد موافقت كند.
منبع:
- تقويم شيعه، عبدالحسين نيشابوري، انتشارات دليل ما، 1387
- www.rasekhoon.net
انتهاي پيام