*8 سال حماسه،30 سال پايداري* چرا صحبتي از فرستنده‌هاي راديويي در خطوط مقدم غرب نمي‌شود؟ گفت‌وگو با عليرضا معيني از گويندگان و نويسندگان راديو جبهه

افرادي كه در راديو سال‌هاي دفاع مقدس مشغول به كار بودند هركاري از دستشان برمي‌آمد براي انتقال پيام‌هاي جنگ به مردم انجام مي‌دادند. عليرضا معيني، علاوه برگويندگي؛ گزارش و نويسندگي را نيز در راديو در دوران دفاع مقدس تجربه كرد تا بتواند تماس زواياي پيدا و پنهان جنگ را بي‌هيچ كم و كاستي انتقال دارد. به گزارش سرويس فرهنگ و حماسه ايسنا،عليرضا معيني مي‌گويد: نمي‌دانم چرا با گذشت سال‌ها از دفاع مقدس، صحبتي از فرستنده‌هاي راديويي مستقر در جاي‌جاي خطوط مقدم غرب از بانه و سرپل ذهاب تا مهران به ميان نيامده است و مي‌پندارم كه شايد اين بخش از دفاع مقدس ملت ما جزو اسرار است؛ و گرنه يك ايستگاه راديويي كه ژنراتور آن را يك تريلي 18 چرخ حمل مي‌كرد و فرستنده آن از يك اتوبوس بزرگ‌تر بود و گاه براي در امان ماندن از آتش دشمن در عمق 45 متري زمين مستقر مي‌شد، چيزي نيست كه به راحتي ناديده گرفته شود و در تمام مصاحبه‌ها و نوشته‌هاي مقامات نظامي، سياسي و فرهنگي از سردار رحيم صفوي كه در اولين روزهاي فعاليت خود در سرپل ذهاب با ايشان آشنا شدم تا مديران راديو كه احكام اعزام به جبهه همه ما را امضاء كرده‌اند، نامي از آن به ميان نيايد. با اين حال، يكايك رزمندگان دفاع مقدس حتما به خاطر دارند كه هرجا اين راديو مستقر مي‌شد و شروع به فعاليت مي‌كرد، نيروهاي خودي و بيگانه در شعاع 100 كيلومتري روي هر موجي از راديو و در هر باندي تنها صداي ما را مي‌شنيدند و تا زماني كه «راديو جبهه» به شكل منسجم آن در تهران راه‌اندازي نشده بود، رزمندگان اسلام، همان فرستنده‌هاي سيار را به عنوان «راديو جبهه» مي‌شناختند. پيش از آن كه به طور منظم در خطوط مقدم منطقه سرپل ذهاب مستقر شوم، بارها براي تهيه گزارش و مصاحبه با رزمندگان اسلام و مقامات و شخصيت‌هايي كه به منطقه مي‌آمدند، به خطوط مقدم اعزام شده بودم. اما اين مأموريت‌ها معمولا حوالي ساعت 10 صبح شروع و ساعت 4 بعدازظهر پايان مي‌يافت. چراكه من گوينده، نويسنده و تهيه‌كننده برنامه‌هاي صبح و عصر و شب راديو كرمانشاه و هم‌زمان با آن گوينده و عضو تحريريه خبر كرمانشاه بودم و مديران مركز حضور مرا موثرتر از اعزام به جبهه مي‌دانستند. از اول مهرماه 1359 كه به صورت داوطلب از مركز اصفهان به مركز باختران معرفي شدم، مشتاق فرصتي براي حضور در جبهه بودم. سرانجام در تاريخ 1360/6/1 نامه مدير مركز كرمانشاه – مينايي – به من ابلاغ شد كه نوشته بود: «برادر عزيزم، عليرضا معيني – بنا به ضرورت امر از امروز به مناطق جنگي غرب كشور به عنوان گوينده و نويسنده به اتفاق گروه هشت نفره از همكاران داوطلب اعزام مي‌شويد». اين گروه هشت نفره شامل يك نفر تهيه‌كننده، دو نفر نويسنده نوجوان اصفهاني، يك صدابردار، مسوول فني فرستنده، من و دو راننده تريلرهاي هجده چرخ بود كه يكي فرستنده و ديگري ژنراتور برق استوديو و فرستنده را حمل مي‌كرد. اولين مقصد مأموريت ما، پادگان ابوذر در سرپل‌ذهاب بود كه در منتهي‌اليه شمالي آن در كنار ويلاي اختصاصي فرمانده سابق پادگان مستقر شديم. اما محل استقرار ما ظرف كم‌تر از هشت ساعت پخش آزمايشي لو رفت و مورد حمله شديد هوايي و موشكي دشمن قرار گرفت. اولين جمله‌اي كه از اين فرستنده خواندم چنين بود:«اين صداي جمهوري اسلامي ايران است كه از گلوي رزمندگان جبهه‌هاي حق، مستقر در خطوط مقدم نبرد و از دل حادثه مي‌شنويد.» اين اعلام مكاني بود كه بارها و بارها در طول حضور من در خطوط غرب تكرار شد و به عنوان زيباترين جمله عمرم، همواره در خاطر خواهم داشت. جالب آنكه راننده‌هاي تريلرها، سويچ هر دو تريلي را به من دادند و به كرمانشاه برگشتند و من كه هرگز موفق به روشن كردن و راه‌انداختن يكي از تريلرها نشدم، روزي سه بار فاصله ايستگاه فرستنده تا آشپزخانه پادگان را با اسب تريلر ديگر طي مي‌كردم تا غذاي همكارانم را تحويل بگيرم. در يكي از همين مراجعات به آشپزخانه كه در ضلع غربي پادگان ابوذر قرار داشت،‌ از بچه‌هاي آشپزخانه و بعضي فرماندهان، از جمله ابوشريف، شنيدم كه شب قبل به خاطر احتمال حمله دشمن براي ساعاتي پادگان را از ادوات و نيروها تخليه كرده‌اند تا در صورت حمله، خساراتي به نيروها و تجهيزات وارد نشود. اما به دليل فاصله زياد بچه‌هاي راديو از ساير نيروها، فرصت خبر كردن ما را پيدا نكرده بودند و درواقع شب گذشته را درحالي با خيال راحت در پادگان خوابيده بوديم كه كمترين دفاعي از ما در برابر حمله دشمن وجود نداشته است. اين درحالي بود كه دستيابي به عوامل راديو براي دشمن بعثي اهميتي بيش از درهم‌كوبيدن يك لشكر از نيروهاي ايراني را داشت. در چنين شرايطي و با حضور ثابت گروه ما، يك ابتكار رسانه‌اي كه در هيچ يك از جنگ‌هاي كلاسيك و مدرن جهان سابقه نداشت، شكل گرفت و اين از ثمرات دفاع مقدس ما بود. البته در طول فعاليت ما نيروهاي داوطلبي از سنندج، كرمانشاه و همدان هم براي كمك اعزام شدند. اما تنها تيم ثابت راديويي كه هشت ماه تمام در جبهه سرپل ذهاب مستقر بود بنده و يك صدابردار قصرشيريني و دو نويسنده نوجوان اصفهاني بوديم. هما‌ن‌طور كه اشاره كردم، محل استقرار اوليه ما خيلي زود و در همان ساعات اول پخش آزمايشي لو رفت و مورد حمله شديد زميني و هوايي قرار گرفت. اما با تدابيري كه همكاران فني به عمل آوردند، بار ديگر آنتن در فاصله‌اي ناچيز از محل قبلي برپا شد و گفتند ديگر عراقي‌ها نمي‌توانند گراي ما را پيدا كنند و بمبارانمان كنند. اين خبر خوش به قدري اهميت داشت كه از ياد برديم بين خط اول و توپخانه و در مسير آتش دو طرف قرار داريم و تنها وسيله دفاعي ما اسلحه‌هاي كلاشينكفي است كه تجربه تيراندازي با آنها را هم نداريم. فرستنده ما صبح‌ها از يك ساعت مانده به اذان صبح تا دو ساعت بعد از اذان فعال بود. ظهرها هم از يك ساعت به اذان ظهر تا ساعت 14 پخش زنده داشتيم. سپس اخبار ساعت 14 شبكه سراسري را رله مي‌كرديم و بعد از آن برنامه‌هاي خود را تا اذان مغرب و گاهي تا ساعت 10 شب ادامه مي‌داديم. محل اتاق فرمان، آشپزخانه همان خانه ويلايي فرمانده سابق پادگان بود و ميكروفن و گوينده كه بنده باشم در گوشه راهرو باريك منتهي به آشپزخانه مستقر مي‌شد. هميشه يك پشتي كه با پتو درست كرده بودم زير دستم بود و دو زانو يا چهارزانو و گاهي درازكش، گويندگي مي‌كردم. جالب اين‌كه دم به ساعت از ميهمانان و شخصيت‌هاي مختلفي كه به جبهه مي‌آمدند براي گفت‌وگوي زنده راديويي دعوت مي‌كرديم و در همان راهرو، با ميكروفني كه روي آجر و بلوك سيماني بند كرده بوديم با آنها مصاحبه مي‌كرديم. راهرو براي برخي مهمانان از جمله آقاي قرائتي تنگ بود و با او در اتاق مجاور به وسيله ضبط ناگرا گفت‌وگوي كوتاهي انجام داديم و پخش كرديم. بعد از مصاحبه، قرائتي به من گفت تو چه‌طور با اين لهجه غليظ اصفهاني، طوري گويندگي يا مصاحبه مي‌كني كه معلوم نمي‌شود اصفهاني هستي؟ در جواب گفتم: ما در راديو فيلترهايي براي لهجه‌هاي مختلف داريم كه اگر قبلا به صدابردار بگوييم اهل كجاييم، كليد آن فيلتر را فعال مي‌كند و هرگونه لهجه‌اي تبديل به لهجه تهراني مي‌شود. او كه متوجه شوخي من شده بود، گفت: اما من فكر نمي‌كنم فيلتري باشد كه بتواند جلوي نشت لهجه كاشاني را بگيرد! دو هفته از شروع كار ما گذشته بود كه باز سر و كله ميگ‌هاي عراقي پيدا شد و با بمباران جدي فرستنده، عملا كار ما تعطيل شد. اما چند روز بعد با آمدن نيروهاي فني متخصص از تهران، تازه فهميدم راديو جبهه در تهران مركزيت و مديريت دارد و درواقع كاري بزرگ و حساب‌شده، با پشتيباني جدي و همه‌جانبه است. فرستنده ما دوباره فعال شد و من احساس غرور كردم از اينكه جزيي از بدنه اين عمارت رفيع‌انگيز و ايثارم. بعد از هشت ماه كار عاشقانه، هشت نيروي تازه نفس به پادگان ابوذر آمدند تا كار را به جاي ما ادامه دهند. گوينده اين گروه محمود كريمي علويجه، گوينده هنرمند همشهري‌ام بود كه درواقع به جاي من آمده بود. محمود كريمي، همان گوينده دريادل شهيد داده‌اي است كه توفيق اعلام آزادي خرمشهر در سال 1361 نصيبش شد. دو سال از اين مقطع زماني گذشت و براي عيد ديدني به اصفهان رفته بودم كه مادرم به محض ورود گفت: آقاي خزايي (مدير و باني اصلي راه‌اندازي راديو جبهه) تماس گرفته و گفته عليرضا را به محض رسيدن به اصفهان، به بانه بفرستيد. به تهران زنگ زدم و گفتم حميدجان يكي دو روز مهلت بده سال تحويل شود. گفت: اگر مادرت راضي نيست نرو، «عطابخشي» را مي‌فرستم. گفتم: نه، حتما مي‌روم. 7/5 صبح فردا، از كرمانشاه به طرف بانه در حركت بوديم. سال در سنندج تحويل شد و به بانه كه رسيديم برف مي‌آمد. روز دوم فروردين در خيابان‌هاي سربالايي و كوچه‌هاي سرازيري بانه چرخي زدم. يك چفيه خريدم، قدري توتون و يك بسته كاغذ سيگار پيچستون، يعني پيچيدني و يك كتاب كه آن را هم در همان بقالي ديدم: نصاب الصبيان. شب را در ساختمان فرستنده بانه خوابيديم و صبح زود با يخ‌هايي كه آب كرديم وضو گرفتيم. آفتاب كه زد، ما در منطقه جنگي شمال غرب بانه بوديم و فرستنده‌اي كه در سرپل ذهاب از آن خاطره‌ها داشتم، اين بار در عمق 300متري زمين، در دل خطوط شمالي جنگ به من لبخند مي‌زد. خيلي برايم جالب بود. منتهي چيزهاي تازه‌اي به آن اضافه شده بود و من در اينجا بود كه براي اولين‌بار استوديو و اتاق فرمان سيار اشتودر را ديدم، مجهز به وسايل گرم‌كننده و خنك‌كننده، ميز و ميكروفن گوينده، نور كافي و ... اما، ته ته زمين. اما آنجا هم بعد از چند هفته شناسايي شد. يك شب تا صبح صداهاي عجيبي را بالاي سرمان مي‌شنيديم؛ صبح كه بالا آمديم ديديم دور و بر ما پر است از موشك‌هاي دو سه متري كه در زمين‌هاي گل‌شده از باران پي‌درپي فرو رفته بود. همگي از ديدن اين همه راكت و موشك عمل نكرده، حيرت كرده بوديم؛ زيرا اگر يكي از اين همه موشك‌ها عمل مي‌كرد همه ما مدفون مي‌شديم. بدن‌هامان مي‌لرزيد و به هم نگاه مي‌كرديم و خدا را شكر مي‌كرديم. اما وقتي خبر آوردند كه ديشب در همين بمباران هوايي و شليك‌هاي توپخانه دشمن، تعداد زيادي شهيد شده‌اند از صميم دل به آنان رشك برديم. دريغ كه در طول بيست‌وچند ماه حضور در جمع رزمندگان، نصيبي همچون آنان نبردم. اما از اينكه در معرفي و پايه‌گذاري راديو جبهه كه تا امروز همچنان سرافرا و پيشرو است نقشي داشته‌ام، خرسندم. انتهاي پيام
  • شنبه/ ۶ شهریور ۱۳۸۹ / ۰۹:۵۰
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 8906-01455.164492
  • خبرنگار :