«فصل مرگ‌هاي نورسيده» دو شعر از محمدرضا تركي

دو شعر از محمدرضا تركي

 

**بقعه‌ي دل

 

حسي غريب مي‌کشد اين سمت و سو مرا

عطري نجيب مي‌وزد از روبه‌رو مرا

خورشيد رفته است و به دامان نشسته است

گرد و غبار قافله‌ي آرزو مرا

پيراهني نمانده که روزي بياورد

حتا نسيم گمشده بويي از او مرا

يک تکه استخوان و پلاکي شکسته هم

زان پيکر غريب به خون‌خفته کو مرا

در پايبوس سرخ کدامين زمين و مين

گل مي‌کند شراره‌ي اين جست‌وجو مرا...

***

در آستان بقعه‌ي دل ايستاده‌ام

اذن دخول مي‌شکند در گلو مرا

اي ابر اشک وقت زيارت رسيده است

آخر مخواه اين همه بي‌آبرو مرا

عطري شگفت در همه‌جا موج مي‌زند

ديگر نمانده طاقت اين گفت‌وگو مرا...

                                                                   *****

**مرگ‌هاي نورسيده

 

خوشه‌هاي بمب

بر حرير خواب کودکان

سقوط مي‌کنند

*

فصل

فصل مرگ‌هاي نورسيده است

موسم درو رسيده است...

*

کيست تکيه‌گاه کودکان خسته

جز عروسکي شکسته

آن زمان که بمب‌ها

شهر را کوير لوت مي‌کنند؟!

*

رستخيز ديگري است

آسمان سياه،

شالي از غبار، گرد ماه

مادران چه ساده مرگ را

ناگزير مي‌شوند

کودکان

در هراس ناشناس مرگ

پير مي‌شوند...

*

آه آه از اين نگاه‌هاي رهگذر

آه‌هاي بي‌اثر...


*

واژه‌هاي شرمگين

سکوت مي‌کنند!

انتهاي پيام

  • شنبه/ ۳۱ شهریور ۱۳۸۶ / ۱۴:۳۳
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 8606-17861
  • خبرنگار :