سوسن شريعتي صحبت از جنبش دانشجويي را کار دشواري مي داند، چراكه يا گوينده به موضع وعظ و دادن رهنمود ميافتد يا اينكه مجبور به تکرار كليشههايي ميشود كه جريانات دانشجويي در سالهاي اخير، خود، به آنها رسيدهاند و ديگر نيازي به تكرار مكررات نيست.
او در گفتوگو با خبرنگار تاريخ سياسي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، با ذکر اين نکته که «دانشجو در رابطه با سن و نيز نسبتي که با آگاهي دارد تعريف ميشود» مسجل شدن چهار کليشه را براي جنبش دانشجويي مايه خرسندي دانست و آن موارد را اينگونه برشمرد: «يكي از اين كليشهها استقلال جنبش دانشجويي است. اين امر که جنبش دانشجويي بايد رويکردي انتقادي به قدرت، نهادهاي مسلط، معضلات جامعه مدني داشته باشد و به نوعي، به واسطه عدم تعلق به يک طبقه اجتماعي و عنصر آگاهي ناظر نظم اجتماعي گردد.»
سوسن شريعتي ادامه داد: «كليشه دوم، پرهيز از تبديل شدن به ابزار اجرايي قدرت است. اگر تا دو دهه قبل جريانات دانشجويي موجود و ممکن، به بلندگوي نظم مستقر تبديل شده بودند، امروز براي دانشجو روشن شده كه بايد اسباب استقلال خود را فراهم کند.»
وي به بيان كليشه سوم پرداخت و افزود: «جنبش دانشجويي، از سوي ديگرظاهراً به اين باور رسيده است که تبديل شدن به شاخه جوانان احزاب نيز وظيفه او نيست. كليشه چهارم اين است كه تعيين چشماندازهاي بلندمدت سياسي و اجتماعي و غير قابل دسترس، که بنا بر تعريف وظيفه احزاب است، از حوزه اختيارات و تواناييهاي او خارج است و او بايد تعريف دوباره اي از ميدان فعاليت و اهداف خود را سامان دهد.»
* تشابه جنبش دانشجويي و جنبش مدني
وي به تشابهات و خصوصيات مشترك جنبش دانشجويي و جنبش مدني اشاره كرد و گفت: «جنبش دانشجويي را طبيعتاً نميتوان از وضعيت عمومي اجتماعي جدا تصور کرد. جبنش دانشجويي از همان ضعفهايي رنج ميبرد که جنبش مدني. هر دو به ضرورت استقلال و فاصله گرفتن از حوزه قدرت پي بردهاند اما هنوز راههاي عملي و ممکن اين استقلال را به تمامي تجربه نکردهاند و از اين رو دايره انتخابشان محدود است.»
شريعتي يكي ديگر از مشكلات جنبش مدني و جنبش دانشجويي را متكثر بودن و نمايندگي نداشتن دانست و اظهار داشت: «جبنش دانشجويي مانند جامعه مدني متکثر است اما اين تکثر شکل نمادين پيدا نکرده و نمايندگان خود را ندارد. اتميزه است و فردگرا، اما نميداند چگونه آن را به يک اراده جمعي تبديل کند و دست آخر اينکه جنبش دانشجويي مانند جامعه مدني ناراضي و ناخشنود است اما در بيان مطلوب و ممکن آن دچار سردرگمي است. از همين رو شايد به کار بردن تعبير "جنبش" درباره فعاليتهاي متعدد جريانات موجود دانشجويي کمي زودرس باشد.»
* تعريف وجه انتقادي دانشجو در تقابل با قدرت از مشكلات جنبش دانشجويي است
وي افزود: «اينكه مدام وجه انتقادي دانشجو در تقابل با قدرت تعريف شود، خود، مشكل ديگري است. وقتي همه چيز از كانال سياسي تعريف شود، بسته شدن آن دريچه به هر دليلي، زمينگير ساختن هر حرکتي است. لازمه بروز يك "اتفاق" و مثلاً سر زدن يک جنبش، همدستي سه مولفه "اراده"، "تخيل" و "انديشه" است. امروز با بحران اين هر سه مولفه مواجهيم. همه آن نقاط عزيمت اوليه تئوريك كه ديروز ما را وادار به حرکت ميکرد امروز محل ترديد است. لذا الگوهاي سابق تکان خوردن، کهنه و مندرس به نظر ميآيد. اساسا نفس داشتن الگو در ابهام است. آيا بايد اصلاً الگويي داشت يا نه؟ اراده معطوف به تغيير نيز زير سوال است: از كجا معلوم كه تغيير سرمنشاء خشونت نشود؟ و آنچه فردا اتفاق ميافتد بهتر از امروز باشد؟ و سومين عنصر يعني تخيل، آنچه چاشني هر حركت اجتماعي است و نام ديگرش اميد يا فرداي بهتر است نيز به گونهاي تعطيل شده.»
سوسن شريعتي در ادامه به مقايسه جنبش دانشجويي در ايران و اروپا پرداخت و تصريح كرد: «تفاوت شرايط اين دو جريان بسيار است، اما تشريح و مقايسه آنها ممكن است اشاراتي براي ما داشته باشد.»
وي افزود: «اولين تشابه ميان جنبش دانشجويي دهه 60 اروپا و وضعيت دانشجوي امروز، نقادي الگوهاي موجود بود؛ در اروپاي شمالي الگوي دموکراسي ليبرال و در اروپاي شرقي، الگوي نظامهاي توتاليتر کمونيستي. دانشجويان در همه کشورهاي اروپايي (فرانسه، اسپانيا، آلمان، لهستان، چکسلواکي، يونان و...) ناقد و معترض به اين دو الگو بودند.»
سوسن شريعتي دومين تشابه نسل دهه 60 فرانسه با جامعه دانشجويي ايران معاصر را بدبيني جوانان نسبت به احزاب سياسي عنوان كرد و افزود: «در جوامع دموكراتيك غربي و در كشورهاي اروپاي شرقي، در اين دهه، احزاب چپ و راست وجود داشتند اما احزاب امكان بسيج جوانان را از دست داده بودند. آنها – حتي اگر در اپوزيسيون بودند - جزو سيستم به حساب ميآمدند و همگي دستاندرکار حفظ نظم مستقر. جوانان به نسل قديم، يعني بازماندگان جنگ دوم، چه آنهايي كه در قدرت بودند و چه نمايندگان و مسوولان احزاب بدبين بودند. در نتيجه آنها به هيچ عنوان تحت تاثير كنشها و واكنشهاي احزاب قرار نميگرفتند و تغيير را به گونهاي ديگر تعقيب ميکردند. اين مشخصه هم بيشباهت با نسل جامعه جوان امروز ما نيست.»
شريعتي تفاوتها ميان اين دو وضعيت را در اين چند نکته دانست: «جنبش دانشجويي اروپاي دهه 60 عليرغم غيبت يک گفتمان ايدئولوژيک مسلط، توانست تحت تاثير تئوريهاي مطرح جريانات فکري چپ انتقادي (مارکوزه و برخي از متفکرين مکتب فرانکفورت و...) نارضايتيهاي خود را به نوعي تئوريزه کرده و قابل انتقال سازد. وجود يک اقليت فعال و بسيار متکثر و متنوع چه به لحاظ فکري و چه از نظر گرايشات سياسي که توانست بدنه دانشجويي را نمايندگي کند، همبستگي با جنبش اعتراضي بينالمللي و به تعبير سارتر داشتن قوه تخيل بالا که آنها را واميداشت به اشکال جديد فعاليت سياسي و اجتماعي دست پيدا کنند (مثلاً همبستگي با کارگران، با جنبش زنان و...) وجوه ديگر تفاوت ميان آن زمان آنها و اين زمان ما است.»
* تفاوت جنبش دانشجويي قبل و بعد از انقلاب
وي در ادامه به تفاوتهاي جنبش دانشجويي قبل و بعد از انقلاب پرداخت و افزود: « تفاوت جنبش دانشجويي پيش از انقلاب و پس از آن، شايد بيشباهت با تفاوتهايي که در مقايسه با دانشجويان اروپايي دهه 60 بر شمرده شد نباشد؛ تكثر طيفهاي فکري و سياسي دانشجويي در دهه 40 و 50 و در نتيجه امکان انتخاب براي دانشجو، جذابيت مبارزه سياسي - عليرغم بالا بودن هزينه آن -، ذينفوذ بودن گفتمانهاي ايدئولوژيک (از همه نوع) و...، همگي امکان آرايش نيروها را در پشت يک «ما»ي ايدئولوژيک، «ما»ي ملي و يا سياسي فراهم ميکرد. چه در شکل پيوستن به گروههاي سياسي و نيمه مخفي و چه از طريق فعاليت در کنفدراسيون دانشجويي. اما اشکالي که شايد بتوان به آن نوع فعاليت گرفت شايد همين موضوع باشد که عمده فعاليتهاي دانشجويي در آن زمان، بر محور مساله قدرت ميچرخيد و از دريچه سياست نگريسته ميشد، حتي اگر در تقابل با قدرت مرکزي و دولت وقت.»
وي در خصوص تفاوتهاي جنبش دانشجويي كنوني و دهه 40 و 50 گفت: «اگر در آن زمان سياست، ايدئولوژي، راديکاليزم سياسي و به عبارتي رويکردي اتوپيستي، اکسير و ترکيبي تکانآفرين بود؛ امروز چنين معجوني در اختيار دانشجو نيست. اين معجون در لابراتوار واقعيت و دو دههاي که از انقلاب ميگذرد تجزيه شده است و بيخاصيت. نه فقط دانشجويان، بسياري از اکتورهاي سياسي همان دهه نيز نسبت به عملکرد و بينش ديروزي خود به عالم و آدم نقد دارند و قانع شدهاند که بايد به گونهاي ديگر عمل کرد.»
وي در ادامه گفت: «جنبش دانشجويي دهه 60 اروپا، حتي اگر در حوزه سياسي سرمنشاء اتفاقات خيلي اساسي نشد و به سرعت فرو نشست، اما از آنجا که توانست صداي رساي نسل خود، نسل پس از جنگ شود، يک اتفاق عظيم فرهنگي را زمينهسازي کرد. به گونهاي كه حتي همين امروز، از اروپاي قبل از دهه 60 و بعد از آن صحبت ميكنند. مقصودم اين است که شايد يکي از مهمترين نقطه ضعفهاي جريانات دانشجويي، نه انفعال و ناتواني در حوزه صرفاً سياسي است بلکه در اين است که هنوز دغدغهها و اضطرابهاي هم نسليهاي خودش را حتي به درستي نميشناسد، نمايندگي نميکند و از تئوريزه کردن آن ناتوان است و در نتيجه هم از وادار کردن مسنترها به تغيير درميماند و هم از ايجاد تحرک در بدنه خودش عاجز. دلايل بسياري براي اين ماجرا هست، پرداختن به سياست، قبل از اينکه تعريف درستي از موقعيت نسلي خود داشته باشد، بياعتنايي به حوزه مدني نيز شايد علت ديگر باشد.»
* جنبش دانشجويي بايد دنبال اشكال جديد حضور اجتماعي باشد
وي در ادامه گفت: «جنبش دانشجويي بايد به بازتعريف جايگاه نسلي خود بپردازد و خود را قبل از هر چيز به عنوان يک جنبش اجتماعي تعريف كند و براي اين كار به دنبال اشكال جديد حضور اجتماعي باشد. يکي از دلايلي که امروز غيبت اين راهکارها در عرصه عمومي بيشتر از همه وقت احساس ميشود، تعريف و اعتبار تغيير را در گرو سياست و فعاليت سياسي دانستن بوده است.»
شريعتي محدود بودن تشكلهاي دانشجويي را يکي ديگر از نقاط ضعف جنبش دانشجويي در ايران دانست و افزود: «اينكه تنها جريانهاي موجود در دانشگاهها، انجمنهاي اسلامي و يا بسيج دانشجويي هستند، با همان تقدم سياست که اشاره شد، طبيعتاً طيف وسيعي از بدنه متکثر دانشجويي را بيرون از درها ميگذارد. کم بودن تعداد فعال زياد مهم نيست به شرط آنکه اين اقليت فعال بر مبناي تنوع و تکثر شکل گرفته باشد، به شرط آنکه حتي اگر نميتواند، حداقل خواستهها و توقعات گرايشات ديگر را بشناسد و در تلاش براي برقراري رابطهاي جديد با بدنه باشد. لذا بخش عظيمي، رد پاي خواستههاي خود را در اينجا و آنجا نميبيند و احساس همبستگي نميکنند. اتفاقاً همين موضوع است که زمينه وابستگي سياسي تشکلهاي دانشجويي موجود را در بسياري اوقات فراهم کرده است.»
*جنبش دانشجويي و روشنفكري
وي به نقش روشنفكران و نسبتشان با جنبش دانشجويي اشاره كرد و گفت: «بحث درباره جايگاه، نقش و وظيفه روشنفکران هنوز محل نزاع است. چه در نسبتش با قدرت، چه در نسبتش با احزاب، و چه در نسبتش با جنبش اجتماعي. کار او هدايت است؟ دخالت است؟ آگاهي بخشي است، راهکار نشان دادن است؟ هيچ کدام روشن نباشد حداقل اين روشن است که روشنفکر قرار است امکانات فهم و شرح موقعيت تاريخي و فرهنگي جامعهاي که در آن زندگي ميکند را فراهم آورد و در اختيار ديگران بگذارد. يعني بايد بشود در پرتو شعور و آگاهياي که او مدعي آن است، نقاط کور و مبهم وضعيت موجود را روشن کرد. به نقش روشنفکران دهه 60 اروپا اشاره شد. طرح مباحث کلاني چون موقعيت انسان در نظامهاي سرمايهداري و کمونيستي (انسان تکساحته مارکوزه)، صنعت، فرهنگ، دموکراسي، نقد تکنيک و سرمايه و... همگي آن ابزارهايي بودند که نسل معترض آن زمان توانست به کمک آنها خودش را بشناسد و خواستههايش را توضيح دهد و آرزوهايش را فرموله کند. اينکه روشنفکران ما امروز تا کجا توانستهاند چنين نقش و چنين تاثيري را داشته و گذاشته باشند خيلي روشن نيست.»
وي يادآور شد: «شريعتي به عنوان روشنفكر نه تنها توانست بحثهاي جديدي را در حوزه تفكر ديني به ميانه ميدان فرهنگي جامعه بکشاند، بلكه در رفتار بخشي از نسل جديد زمانه خود هم تغيير ايجاد کرد. درست و غلط بودن کار او موضوع بحث من نيست. فهم دلايل تاثيرگذاري است. پيوند خوردن با نيازها و دغدغههاي يک نسل است. پبدا کردن زبان جديد است و گشودن افقهاي جديد. شريعتي نه اداي آنها را درمي آورد و نه برايشان تعيين تکليف ميکرد و نه نصيحت ميکرد. فقط توانسته بود تشخيص دهد بحران در کجاست. به او گفت تو بين سنت و مدرنيته حيراني، بين دردهاي جهان سومي و دردهاي قرن بيستم سردرگمي تا مثلاً دانشجو بتواند دلايل بحران زدگياش را تعريف كند وبعد به كمك ادبيات، سياست، ايدئولوژي يا ... بتواند به راههاي مختلف و ممکن خروج از بحران فکر کند. احتمالاً به همين دليل ميتوانست اعتمادشان را جلب کند. آيا روشنفكر امروز - ديني يا غير ديني - قادر به چنين کاري است؟ مشکل بحرانزدگي خود روشنفکر است؟ مشخص نبودن جايگاهش است؟ نسبتش با قدرت است؟ نزديکي زياد به قدرت يا دوري زياد از مردم؟ در حال حاضر چنين پيدا است که نسل جديد، رفتارش را چه در حوزه دينداري و چه در حوزه عرفي، چه در حوزه سياسي و اجتماعي خود تعيين ميکند. البته بيشتر به گونهاي غريزي و خودبخودي و از سر بياعتنايي به رهنمودها و راهکارهاي بزرگان ديني و بزرگان سياسي. بد است؟ بد هم که نباشد آشفته است و بي شکل. خوب است؟ در صورتي که بتواند زمينههاي خودکفايي و ايستادن بر روي پاهاي خود را فراهم کند و اين اتفاق ميسر نميشود بجز با اندکي تخيل، مقداري اراده و بسيار آگاهي: يعني شناخت موقعيت نسلي خود و تلاش براي معرفي خطوط اصلي نيازها و دغدغههايش؛ تعريف دوباره از نسبت دانشگاه با قدرت از يک سو و با جامعه مدني از سوي ديگر؛ عمل به عنوان يک گروه اجتماعي و نه صرفاً سياسي؛ حضور در حوزه فرهنگي و مدني. در يک کلام به تعبير سارتر، بسط ميدان ممکنات. اينها البته رهنمود نيست.»
انتهاي پيام