جانبازی که اهل جنگ و جبهه نبود/چند ثانیه‌ با شهادت فاصله داشتم

شب از نیمه گذشته بود و غرش سهمگین توپ‌ها به صدا درمی‌آمد. گلوله‌های آتشین، مشق خون کرده و لب‌ها به خاموشی می‌گراییدند. تنها یک روز بود که عملیات والفجر مقدماتی شروع شده بود و ته تغاری خانه بر اثر اصابت ترکش از همراهی با دوستان همرزمش جا ماند و زیر آتش خانمان سوز متجاوزان بعثی، دل در گرو عشق محبوب بست و عاشقانه مقاومت کرد.

سهم این پسر جوان از عاشقی پایی بود که با مین، ترکش و خمپاره هم‌آغوش شد و جای خالی اش برایش یادگاری از دوران عشق به وطن و دفاع از ناموس شد تا خاطرات چندین ساله اسارت را برایش تداعی کند.

شب سختی را پشت سر گذاشت. بر اثر برخورد ترکش، بیهوش شده بود و حال مساعدی نداشت. همراه عراقی‌ها، شهرها را می‌گشت. آن هنگام به هوش آمد که چند نفر با روپوش سفید بالای سرش بودند و به گمانش طبیب‌ هستند تا مرهمی بر روی زخمش باشند، اما زهی خیال باطل.

با زبان فارسی می‌گوید: «پایم را بدون بی‌حسی نبُرید ...» اما کو گوش شنوا؟ چهار دست و پایش را به تخت بسته و کار خودشان را عملی کردند. با تیغ جراحی، پا را بریده و ترکش را بیشتر داخل پا فرو بردند.

از هیچ چیز خبر نداشت. تا چشم باز کرد با دو پای زخمی بخیه زده و پانسمان شده مواجه شد. بعد از آن هم، شش ماه اردوگاه عراق را با خون و چرک پایش سپری کرد.

طی این مدت نیز ترکش داخل پا زنگ زده و موجب اذیتش می‌شد اما چاره‌ای جز صبر کردن نداشت. بعد از شش ماه، ترکش را از پایش درآورده و به عنوان سندی برای خاطرات جنگش نگه داشت اما در تفتیش عراقی‌ها، تنها خاطره اسارتش را گرفتند ولی خوشبختانه این بار خوش شانس بود و تنبیه نشد!

او ۹۰ ماه و ۱۳ روز زیر شکنجه‌های نیروی‌های عراقی ایستادگی کرد.

بخشی از روایت یعقوب طرح‌نو، رزمنده دوران دفاع مقدس را بازگو کردیم که به دعوت امام راحل لبیک گفته و برای دفاع از ناموسش راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

دوستانم از جبهه می‌گفتند اما دلم نلرزید

حال در ادامه سخنان این رزمنده دوران دفاع مقدس به روایت‌هایش از جنگ و دلداگی در این راه می‌رسیم. وی در نقل زندگی در بند اسارتش اینگونه روایت می‌کند که:

سال ۱۳۶۰ دیپلم گرفتم و همان موقع در کمیته استخدام شدم. اهل جنگ و جبهه نبودم. همه‌ی دوستانم از خاطرات جبهه تعریف می‌کردند اما راستش را بخواهید، دلم نلرزید و عاشق جبهه و جنگ نشدم.

اینگونه عاشق جبهه شدم ...

عراقی‌ها به بستان(دشت آزادگان) حمله کرده بودند و این شهر  ۱۴ ماه را در دست عراقی‌ها با ظلمت سپری کرد. آشوب در زندگی بستانی‌ها حکم فرما بود و عراقی‌ها نصف شب با شکستن در و پنجره به خانه‌ها هجوم آورده و هر چیز گران قیمتی که بود برای خود برمی‌داشتند تا این‌که این خبر به گوش امام خمینی(ره) رسید و بسیار ناراحت و متاسف شدند و دستور دادند تا بستان را از تسخیر آن‌ها درآورند اما این امر غیر ممکن بود ولی دستور امام(ره) بود و باید اجرا می‌شد.

این حمله، دلم را لرزاند و عشق را در وجودم کاشت و تصمیم گرفتم خودم را با مین و خمپاره هم‌آغوش کنم. دیگر خونم به جوش آمده بود. با دوستانم عهد بستیم که یا برویم و شهید شویم و این روزها را نبینیم و یا دشمن را محو و نابود کنیم تا دستشان به خاک و ناموسمان نرسد. قدم در راه عشق و ایثار نهادیم اما افسوس می‌کشیدیم که چرا تا به الان برای دفاع از ناموس، خونمان در رگ نجوشیده بود!

یعقوب طرح‌نو (نشسته از راست)

بدون اجازه پدر در سال ۱۳۶۱ راهی جبهه شدم. به پدرم گفتم که چند روزی برای اردو به رامسر می‌روم. از این ماجرا فقط برادرم و مادرم باخبر بودند. بعدا که فهمید با هزار خواهش و تمنا راضی شدند تا در جبهه بمانم. گروه دوستانه ۳۰ نفره بودیم با همدیگر از کمیته تبریز به کمیته تهران منتقل شدیم و از آنجا نیز به تیپ ۱۵ امام حسن(ع) اهواز رفتیم.

گواهی جبهه ندارم

با نیروهای تبریز اعزام نشده بودیم، برای همین الان گواهی جبهه نداریم. جهانبخش مختاری، جانباز دفاع مقدس است که گواهی داده بود آن زمان این چند نفر در گردان من بوده و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرده‌اند و برخی نیز اسیر و برخی دیگر شهید و مفقودالاثر شدند اما این گواهی نیز قابل قبول نیست. تنها صلیب سرخ گواهی آزاده بودنمان را تائید کرده است.  

داستان اسارت 

عملیات والفجر مقدماتی بود. بنی صدر نقشه عملیات را در اختیار دشمن قرار داده بود و آن‌ها می‌دانستند که تعداد عظیمی از ایرانی‌ها قصد حمله دارند. حمله‌ی ما به محاصره آن‌ها ختم شد. فکر نمی‌کردیم که بنی صدر اینقدر ملعون باشد که جان نیروهای ما را به خطر بیندازد.

نزدیک نماز صبح بود که فرمانده متوجه خیانت بنی‌صدر شد و با بی‌سیم دستور داد که پراکنده شویم. برخی تا فهمیدند توانستند فرار کردند اما دشمن تا دندان مسلح و آماده بود و بسیاری از همرزمان در آن عملیات شهید و اسیر شدند.

چند ثانیه‌ با شهید شدنم فاصله داشتم

هنگام عقب نشینی ۳۰ نفر باهم بودیم. دو نفر از دوستانمان مجروح و بقیه اما سالم بودیم. همه‌ی ما را اسیر کردند و به داخل کانال بردند و همه چیز را از اسلحه تا دوربین عکاسی و پول از ما گرفتند. آن دو مجروح هم بعدها به مراد دلشان رسیدند و جام شیرین شهادت را نوشیدند. بعثی‌ها قصد داشتند تا ما را بکشند. نشسته بودیم که نیروی عراقی تیربار را دستش گرفت و نوار را روی آن گذاشت و کشید و منی که نفر اول بودم، با مرگ فقط چند ثانیه فاصله‌ داشتم. در آن لحظه هیچ ترسی نداشتیم. روحیه ما بالا بود زیرا امام خمینی(ره) فرموده بودند که «چه بکشید و چه کشته شوید ما پیروز هستیم.»

در ادامه این حالت، نیروهای خودی حمله کردند و عراقی‌ها تا دیدند که نیروهای ایرانی در حال هجوم هستند، اسلحه را بر روی زمین گذاشته و فرار کردند و نیروهای ایرانی، ما را آزاد کردند اما در این حین بود که من زخمی شده و به اسارت گرفته شدم. از پا مجروح بودم و نتوانستم دوستانم را همراهی کنم. در آن جمع فقط من اسیر شدم و بقیه‌ی دوستانم برگشتند.

خاطرات تلخ و شیرین اسارت

هر گونه اقامه نماز جماعت و دعای دسته جمعی در اسارت ممنوع بود و مجازات داشت. مثلا اگر می‌دیدند که یک نفر به تنهایی نماز می‌خواند یا دلتنگ خانواده شده و با خدای خود راز و نیاز می‌کند و چشمانش خیس اشک می‌شد، نیروهایی عراقی با زور می‌پرسیدند که «برای چه گریه می‌کنی؟ باید بگویی!». وقتی نمی‌خواست که دلیل گریه‌اش را بگوید، عراقی‌ها می‌گفتند «آهان... از خدا می‌خواستی که صدام سرنگون شود!» و او را شکنجه می‌کردند. این شکنجه هم بسته به رحم و مروت شکنجه‌گر داشت که چگونه او را مجازات کند.

اتاقی بود که کابل‌های نازک و ضخیم از دیوار آن آویزان بودند که نیروهای ایرانی را با آن محاکمه می‌کردند. به عنوان مثال کابل نرم، پوست را می‌کَند و کابل محکم نیز استخوان را می‌شکست. دوباره بعد از شکنجه با این کابل‌ها هم فرد را مجبور می‌کردند تا با پاهای آلوده به خون و زخم روی شن‌های گرم راه برود؛ به جرم این‌که نماز خوانده و سر نماز گریه کرده و از خدا خواسته که صدام سرنگون شود.

آن زمان، حاج آقا سید محمد حسن ابوترابی، نماینده ولی فقیه در قزوین بود که همراه ما اسیر شده بود. آنقدر مومن و با اخلاص بود که به عنوان رهبر معنوی ما شناخته شد و چون عراقی‌ها می‌دانستند که او رهبر ما است، او را بیشتر مورد شکنجه قرار می‌دادند. یک روز صلیب سرخ آمد و به او گفت که «شنیده‌ایم شما را زیاد شکنجه می‌کنند» اما حاج آقا با قاطعیت گفت که «نه چنین چیزی وجود ندارد شاید فرد دیگری را شکنجه می‌کنند» بعد از رفتن نیروهای صلیب سرخ، فرمانده اردوگاه، حاج آقا را صدا زد و به او گفت که «من خودم تو را شکنجه کردم، ولی صلیب سرخ می‌گوید که تو منکر آن هستی. چرا انکار کرده‌ای؟» حاجی در جواب به او گفت: «من و تو مسلمان هستیم و یک اختلافی بین ما وجود دارد، ولی آن‌ها مسلمان نیستند. خداوند متعال گفته است که اگر مسلمانی با مسلمان دیگر اختلاف دارد نباید به غیر مسلمان مراجعه کند. من هیچ وقت شکایت شما را پیش آن‌ها بازگو نمی‌کنم.» آن موقع فرمانده به قدری با این حرف منقلب شده بود که به دست و پای او افتاد تا او را ببخشد.

زمزمه‌ی «خدایا فقط خودت»/ خدا را پیش رزمندگان حس کردم

در اسارت اجتماع بیش از دو نفر ممنوع بود. وقتی چند نفر با هم دعای کمیل یا ندبه می‌خواندند، شکنجه می‌شدند. صبح روز جمعه بعد از ۱۵ ساعت در آسایشگاه ماندن قرار بود که به خودمان برسیم اما همان روز ۵۰۰ نفر در آسایشگاه جمع شده و دعای ندبه خواندند و من نگهبان بودم تا هر موقع عراقی‌ها بیایند به آن‌ها بگویم که متفرق شوند. نگهبان عراقی داخل اتاق، حیاط را دید می‌زد و به این موضوع شک کرده بود که چرا هیچکس در حیاط نیست. از دور دیدم که به سمت آسایشگاهی که بچه‌ها مشغول دعا هستند قدم برمی‌دارد. به ذهنم خطور کرد که سه بار سوره‌ی توحید بخوانم اما به قدری هول شده و نگران بودم که یادم نیامد. استرس گرفتم که اگر در آسایشگاه را باز کند و بچه‌ها را در حال دعا ببیند، همه را شکنجه می‌کند و زیر این شکنجه هم دست کم چندین نفر طاقت نمی‌آوردند. گفتم بزار صلوات بفرستم تا بلکه چشمش کور شود و چیزی نبیند اما امان از ذهنم که یاری نکرد. آخر سر گفتم «خدایا فقط خودت...». نگهبان تا پنج متری آسایشگاه آمد و از همان جا برگشت و دیگر به راهش ادامه نداد. آنجا وجود خدا را پیش آن همه رزمنده احساس کردم. خدایی که به آن ایمان راسخ داریم.

ایمان قوی و محکم به خدا باید در بند بند وجود انسان‌ها رسوخ کند تا بتوانند قدم در راه معنویت بگذارند. امام خمینی(ره) اینگونه خطاب می‌کند که جنگ نعمت است. این جمله را اگر کسی بفهمد می‌داند که باید قدم در راه جهاد بگذارد. ما مردان دیروز و امروز هستیم و هیچ هراسی از جنگ نداریم. ما سعی داریم تا راه دلاورمردان عاشورایی را برویم و اگر ولی امر جامعه، دستور صلح دهد، صلح می‌کنیم و اگر فرمان جنگ دهد تا پای جان قدم در راه سعادت می‌گذاریم.

دوستانمان جلوی چشمانمان پر پر شدند و خیلی از آن‌ها حتی مزاری ندارند. اما ما معتقد بودیم که ما نیز روزی به آن‌ها می‌پیوندیم، غافل از آن‌که به مراد دلمان نرسیدیم.

به گزارش ایسنا، یعقوب طرح نو متولد ۲۹مرداد سال۱۳۴۲ در تبریز است و ته تغاری خانواده پنج نفره بود که در ۱۸بهمن سال ۱۳۶۱در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت عراقی‌ها درآمد. وی در پنجم شهریور ۱۳۶۹ نیز از بند اسارت آزاد شد.

وی در سال ۱۳۷۱ تحصیلات مقطع کارشناسی خود را در رشته‌ی ادبیات انگلیسی ادامه داد و در سال ۱۳۹۴ با رشته‌ی الهیات گرایش قرآن و حدیث فارغ التحصیل شد.

انتهای پیام

  • پنجشنبه/ ۶ مهر ۱۴۰۲ / ۱۲:۳۱
  • دسته‌بندی: آذربایجان شرقی
  • کد خبر: 1402070603900
  • خبرنگار : 50536