یک خلبان،یک خاطره/ رکورد پروازی

بلندگوی بیمارستان صحرایی به صدا درآمد و خلبان شنوک را احضار کردند. خود را به داخل بیمارستان صحرایی رسانده و تعداد ۱۰ نفر از زخمی‌ها را که سراپا خون بودند در مقابل چشمان خود دیدم کمی آن طرف‌تر جوان رشید و بلند قد و رعنایی را دیدم که در حال خُرخُر کردن است و پزشکان مشغول عمل جراحی بر روی او هستند یکی از پزشکان خود را به من رساند و گفت: «خلبان شنوک شمایید؟» گفتم که بله.

سرهنگ خلبان رضا بیژن‌نژاد از خلبانان هوانیروز ارتش در خاطره‌ای روایت می‌کند: «در حین عملیات فتح‌المبین به ما مأموریت دادند که تعدادی مجروح را در بیمارستان صحرایی بیت شعیب - که بر منطقه رقابیه انتقال پیدا کرده بود - تخلیه کنیم. کمک من در این پرواز سروان محمدباقر پاکیار بود. بلافاصله بالگرد شنوک «شماره ۴۰۶۸ » به پرواز درآمد و در منطقه بیمارستان صحرایی مورد نظر به زمین نشستیم. خیلی سریع افسر رابط که جناب اسماعیل بلادی بود به ما مراجعه کرد و در حالی که ماسک ضد گاز در دست داشت گفت: «چرا ماسک ضد گاز شیمیایی نگرفته اید؟» گفتم: « مگر چه شده؟» گفت: «عراق اقدام به خرید بمب‌های شیمیایی کرده و هر لحظه ممکن است که بر سر ما بمب شیمیایی بریزد.»

در این حال بلندگوی بیمارستان صحرایی به صدا درآمد و خلبان شنوک را احضار کردند. بی‌درنگ خود را به داخل بیمارستان صحرایی رسانده و تعداد  ۱۰ نفر از زخمی‌ها را که سراپا خون بودند در مقابل چشمان خود دیدم. کمی آن طرف‌تر جوان رشید و بلند قد و رعنایی را دیدم که پزشکان مشغول عمل جراحی بر روی او هستند یکی از پزشکان خود را به من رساند و گفت: «خلبان شنوک شمایید؟» گفتم که بله.  سپس پرسید:« از اینجا تا اهواز با بالگرد چقدر زمان می‌برد؟» جواب دادم: ۳۰ دقیقه» او گفت: «پس هیچی» متعجب شدم و پرسیدم یعنی چی که گفت: «اگر ما این مریض را تا ۱۰ دقیقه دیگر به اهواز برسانیم احتمال نجات دارد ولی حالا که می‌گویی سی دقیقه نمی‌توانیم او را به اهواز انتقال بدهیم.»

بی‌اختیار به او گفتم: «من تا ۱۰ دقیقه دیگر او را به اهواز می‌رسانم.» دکتر نگاهی به من کرد و نمی‌دانم در چهره و نگاهم چه دید که حرف مرا باور کرد و دستور داد بیمار را با همه وسائل (سرم خون ساکشن و...) سوار بالگرد بکنند. دقایقی بعد بالگرد شنوک به پرواز در آمد و من آن بالگرد را با ۲۹۰ کیلومتر در ساعت آن هم در مسیر رودخانه کرخه و به صورت مستقیم به طرف اهواز راندم.

هنوز هشت دقیقه پُر نشده بود که پل فلزی اهواز دیده شد و لحظاتی بعد در کنار هتل استرویا که به بیمارستان تبدیل شده بالگرد را پارک و مجروح را پیاده کردیم. عصر همان روز وقتی خبر سلامتی و نجات آن جوان را از پزشکان گرفته و با خوشحالی به محل استراحت خلبانان رفتم و به هرکس گفتم که در مدت کمتر از ۱۰ دقیقه مسیر بیت شعیب - اهواز را طی کردم. باور نمی‌کرد. بالاخره یکی از دوستان با تندی پرسید: «تو چطور این مسیر را در این مسافت طی کردی؟» نگاهی به او کرده و گفتم:«راستش را بخواهی خودم هم نمی‌دانم خدا خواست.»

انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۷ خرداد ۱۴۰۲ / ۰۸:۳۹
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1402030704192
  • خبرنگار : 71451