به گزارش ایسنا، ابراهیم افشار، روزنامهنگار، در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت: «دیالوگ و مفاهمه، گاهی با نوک خنجر رقم میخورد و گاهی با شعر. گاهی نیز با سکوت سیاه. این داستان یک پدربزرگ و نوه است. روزگاری اگر تهران و بزنبهادرهایش برای حاجمعصوم جوانمرد، این شعر را میخواندند که «حاجمعصوم آی حاجمعصوم... برق قدارهات قلبم رو لرزوند حاج معصوم...» شصت سال بعد از آن دوران، داستان برای نوه حاجمعصوم جور دیگری رقم خورد. او حالا در رکاب چمران داشت در سوسنگرد میجنگید:
داداش برای فاخر آب یخ آورد. آن هم توی لیوان بنفش قدیمی که یادگار خانجون بود. فاخر گفت: داداش، تو باید غاده را ببینی از نزدیک. اگر او زن است ما چه مردی هستیم؟ داداش تبسم نشست بر گوشه لبش. همیشه همین جوری بود. همیشه وقتی دو تا داداش درباره زن صحبت میکردند، مخلوطی از شرم و حیرت و گریز در چشمشان بود. حالا عکس حاجمعصوم روی رف به آن دو نظاره میکرد؛ سرسپرده و تسلیم. داداش چای کاسهایاش را سر کشید و فاخر سکوت ابدیاش را شکست: «داشتیم با دو تا لندکروز از اهواز به سمت سوسنگرد میرفتیم. هنوز راه به نصفه نرسیده بود که لندکروز اول را عراقیها زدند. آقا خمپاره عدل خورد به سقف برزنتی لندکروز مصطفی. عدل رفت کف ماشین را شکافت و مستقیم فرورفت توی زمین. همهمان دویدیم بیرون. مبهوت، هراسان، داغان، تمرگیده و دلناگران. داشتیم فکر میکردیم به این که مگر ممکن است خمپاره، بدون آن که منفجر بشه، صاف بره توی زمین؟ من یک لحظه چشمم خورد به مصطفی. رفتم تو نخش. یکهو دیدم خم شده به طرف حفرهای که خمپاره عمل نکرده، گودالش کرده بود. دیدم دکتر داره به دقت به چیزی نگاه میکنه. رفتم جلو ببینم چی شده؟ دیدم کنار خمپاره درسته که توی زمین فرورفته، یک شقایق وحشی از دل خاک روییده. رد نگاه دکتر را که گرفتم، به شقایق رسیدم که در آن احوال مرگآلوده همه ما، تسکینبخش بود و بوی زندگی میداد. داداش مجسم کن باد هم میآمد و گلبرگهای آن شقایق جوان را پریشان میکرد. همهمان در یک گل به آنریزی، میخکوب شده بودیم.
یکهو دیدم دکتر که از همه ما محوتر بود، شقایق را با انگشت سبابه، نشون بچهها داد و بهشان گفت: «ببینید این شقایق وحشی در چه زمین عجیبی روییده. میبینید چقدر زیباست؟» همهمان مبهوت به همدیگر نگاه میکردیم. آرامش مصطفی عین آرامش آن شقایق بود. چریک هم مگر میتواند این قدر عاطفی باشد؟ جنگجو هم مگر میتواند در اوج یک جنگی وحشتناک در گلی به آنریزی غرقه شود؟ من در شبیخون دشمن، بارها و بارها او را دیدم که زل زده به یک شاخه بیبرگ. به یک شاخه خشک پاییزی. با ترس و لرز گفتم: دکتر جان! بچهها میگویند دشمن آمادهباش داده. حتی برنگشت به من نگاه کند. خیره به آن شاخه گفت: «عزیز بیا ببین این شاخه چقدر زیباست! راستی گفتی کی قراره حمله کنن؟» داداش میبینی من کنار کیها جنگیدهام؟ واسه همینه که دلم براشون تنگ میشه. تو میگی مریضی و با پای چرککرده بشین استراحت کن ولی من همهش دلم اونجاست.»
فاخر حرف را خورد و یک نگاه کرد به عکس بابابزرگش حاجمعصوم که روی رف خانه بود. یک مدال افتخار متعلق به عصر قجری با سوزن ظریف فلزی، سنجاق شده بود به پوست سینهاش. حالا در چشمهای معصومخان چیزی دیده بود که تاکنون کشفش نکرده بود. بهمنش را که گیراند، ادامه داد. «برق قدارهت دلم رو لرزوند حاجمعصوم. آخ حاجمعصوم.»
فاخری که یک عمر حرف نزده بود یا حرفش را در سکوت زده بود، حالا گمان میکرد اگر حرف نزند میمیرد. بهمنش را گیراند و گفت: «نمیدانی داداش، آن شب که توی سوسنگرد به محاصره افتادیم چه گذشت. تنها مانده بودیم. غریب و بیپشت. بیشتر روستاهای اطراف را ارتش عراق تصرف کرده بود. نمیدانی چه غمی داشت آسمان سوسنگرد. شهر اوضاع وخیمی داشت. آذوقه تمام شده بود. دکتر به بچهها گفت: «بروید مغازههای شهر را باز کنید و هر مایحتاجی که لازم دارید بردارید. اما مدیوناید اگر فهرست چیزهایی را که برداشتید توی دکون نگذارین. خواهشاً دو نسخه هم بنویسین. یه نسخهشو برای اطلاع صاحبمغازه بگذارین کنار دخل. یک نسخهش هم بیارین برای من. یکی از بچهها پرسید واسه شما دیگه چرا؟ گفت: «واسه این که فردا روزی پولش رو بدیم.»
فاخر افتاده بود روی دور حرف زدن. یک آدم غرقه در سکوتی ابدی افتاده بود به وراجی: «داداش، تو که داییبابا رو ندیدی. یک پیرمرد بلندقد با صورتی مثلثی. در اوج خشونت هم یک عطوفتی توی چشماش بود که آدمو آروم میکرد. یک روز توی درگیریهای شدید سوسنگرد، تانکهای دشمن بسرعت پیشروی میکرد. فقط آقامصطفی بود و ما پنج نفر همراههاش. نه آرپیجی داشتیم نه آرپیجیزن. تو حلقه محاصره افتاده بودیم. دکتر مصطفی نیروهایش را به سمت دیگری فرستاده بود که از رد تیر دشمن مصون باشند و خودش هم روی یک تپه در میان دو گروه از نیروهای دشمن، گیر کرده بود و کماندوهای عراقی از پشت تانکهای خودی بهش شلیک میکردند. او خود گاهی به یک طرف سنگر میرفت و شلیک میکرد و گاهی به طرف دیگر سنگر میگریخت و دشمن را به رگبار میبست. تانکها هم پشت سر آتش میباریدند. در همین حین که مصطفی با چالاکی تموم، از این سنگر به آن سنگر میدوید یکهو دیدیم وای پای چپش سوخت. سوخت و گُر گرفت و ناگهان خون فواره زد. با یک تیکه پارچه، زخمش را بست. پا شد و باز تانکهای دشمن را به رگبار بست. همین چالاکیاش بود که ذهن دشمن را منحرف میکرد؛ دشمنی که فکر میکرد لابد تعداد زیادی نیرو در این سنگرها کمین کردن که از همه سو آتش میریزن سمتشون.
آن روز در آن نبرد یکتنه او، یکهو دیدم که دشمن عقب کشید. آقا دشمن عقب کشید. مصطفی خودش را زیر پلی رساند و زخمهایش را بست. در همان حال هم که پایش از دو جا زخمی شده بود فقط به فکر نیروهاش بود: آقارضا کجاس؟ ابوالفضل کجاس؟ ابراهیم کوش؟ تکتک جوونهایی که همین چند ساعت پیش، خودش همهشونو از خط رهانده بود که خش برندارد جسم و جان و جوانیشان، بس که نگرانشان بود. داییبابا را درست در اوج درگیری از مهلکه دور کرد. نمیدانی با چه پلتیکی هم دورش کرد. نمیخواس غرورش لطمه بخوره. دایی برگشته بود عقب، سمت نیروهای خودی و از جیب پیراهن خاکیاش یک یادداشت بیرون آورده بود و داد میزد «منو دکتر چمران فرستاده، منو دکتر چمران فرستاده.» و یکجوری آن تکه کاغذ توی دستش را نشان میداد که انگار فوقسریترین اسرار و دستورات و تاکتیکهای جنگی محرمانه لشگرش را با خودش آورده پشت خط! یک کاغذ سیگار دستش بود. داییبابا با اون ریش سفید و چشمهای نرگسی و بیترسی غریبش، انگار از دشوارترین مأموریت جنگی جهان، خودش را رها کرده و آمده بود که دستور اضطراری فرمانده را به بچههای پشتخط برسونه. دستوری که تکلیف جنگ در آن چند واژه خلاصه میشد. با تمام آن غروری که از چشمهاش میبارید خطاب به نیروهای خودی گفت: «منو دکتر چمران فرستاده. منو دکتر چمران فرستاده.»
بچهها با خوشحالی، کاغذ را ازش گرفتند که ببینند دستور چیست. ازش پرسیدند خب چه خبر؟ چه خبر دایی؟ و پیرمرد با لبهای خشکاش که به تکهای کبود از کویر میماند، اشاره داد که قمقمه یکیشان را بگیرد و در سینهش خالی کند. گرفت. سرکشید. پس داد و گفت: «همه چیز را دکتر روی این کاغذ براتان نوشته. خودش گفت که توی این کاغذ، موقعیت دشمن را نوشته. باید آتیش توپخانهتان را همین جا بریزد که دکتر گفته.» بچهها کاغذ را که گرفتند دیدند کاغذ سیگارپیچ است. دیدند مصطفی هیچی تویش ننوشته. دیدند فقط خرچنگقورباغهش کرده. دیدند این سفیدترین کاغذ دنیاست. خطخطیهایی که انگار بیربطترین و در عین حال کارسازترین جملات دنیا را درونش جا داده. فرمانده دوزاریاش افتاد و چشمک زد به بچهها که بروید. که دکتر قصد داشته پیرمرد را از منطقه خطر دور کند. که اینجوری خواسته پلتیک بزند که غرور پیرمرد هم حفظ شود. چند دقیقه بعد دکتر را رساندند بیمارستان صحرایی. و در آنجا بود که خبر فاجعه هویزه را شنید و با همان چوب زیر بغل رفت جبهه. جاده جفیر به طلایه را باید میدیدی. دنیا توقف کرده بود.»
انتهای پیام