نیروهای عراقی

برای دسترسی به اخبار قدیمی‌تر، در منوی مربوطه سال و ماه را محدود کنید.
  • ماجرای فریب عراقی‌ها در عملیات «نصر۷» چه بود؟

    ماجرای فریب عراقی‌ها در عملیات «نصر۷» چه بود؟

    یک نفر عراقی از وسط دو تپه بلند شد و دستش را بالا گرفت. به‌طرف ما می‌آمد که خود عراقی‌ها او را از پشت زدند. من دیدم این‌ها تسلیم نخواهند شد. از طرفی دیدم در نزدیکی ارتفاعات بلفت عراق، کامیون‌های عراقی نیرو پیاده می‌کنند. اگر ما سریع تپه را نگیریم، به عراقی‌ها نیروی کمکی خواهد رسید و عملیات پیروز نخواهد شد. لذا تصمیم گرفتم نیروها را به‌طرف ایثار ۲ بکشم.

  • ماجرای یک ساختمان مخوف در فاو

    ماجرای یک ساختمان مخوف در فاو

    عباسی، بچه تهران و از آن خالی‌بندهای هفت‌خط بود! خیلی هم قمپز در می‌کرد. همیشه می‌گفت: «من بزن بهادر محله مون بودم. من یه تنه ده تا عراقی رو حریفم. هرجا به مشکل برخوردین، من خودم ایکی ثانیه حلش می‌کنم.»

  • اشک‌ها و لبخندهای نجات یک سرباز از کمین عراقی‌ها

    اشک‌ها و لبخندهای نجات یک سرباز از کمین عراقی‌ها

    پس از شنیدن فریاد های آن سرباز می‌خواستیم همان طور با وضعیت ناقص به بیرون سنگرها بدویم و او را در آغوش بگیریم، اما فرمانده خیلی سریع جلوی ما را گرفت و گفت: «صبر کنید شاید عراقی‌ها قاسم پور را آورده باشند جلو و گفته باشند فریاد بزن تا ما بیرون برویم و آن وقت ما را هدف قرار بدهند.»

  • عراقی‌ها با چه شعاری تسلیم شدند؟

    عراقی‌ها با چه شعاری تسلیم شدند؟

    حلقه محاصره خرمشهر تنگ‌تر شد و دشمن که بخشی از نیروهایش به اسارت درآمده بودند، ناامید از شکستن محاصره، مذبوحانه برای نجات نیروهایش تلاش می‌کرد. در این حال، پس‌ازآن که احمد زیدان؛ فرمانده نیروهای مستقر در خرمشهر، روی مین رفت و کشته شد.

  • ماجرای کانتینرهای طلا در خرمشهر چه بود؟

    ماجرای کانتینرهای طلا در خرمشهر چه بود؟

    نامبرده چنین اظهار نظر کرد که دو کانتینر طلا در گمرک خرمشهر است و هنوز تخلیه نشده‌اند و می‌بایست آنها را به تهران و بانک مرکزی بفرستند ولی منتقل نشده‌اند، این کانتینرها در قسمت غربی گمرک خرمشهر قرار دارند و رنگشان نیز زرد کم رنگ است. او با اطمینان کامل می‌گفت که آنها پر از طلا هستند.

  • یک عملیات،یک خاطره/ چگونه ۱۲ عراقی را اسیر کردیم؟

    یک عملیات،یک خاطره/ چگونه ۱۲ عراقی را اسیر کردیم؟

    زمین نشستم و از پشت تکه سنگی به جلو نگاه کردم. حدود ۱۲ نفر عراقی بودند. ماهم چهار نفر بیشتر نبودیم. ترفندی به فکرم رسید که از چندین نقطه به‌طرف آن‌ها تیراندازی کنیم تا به کمبود نفرات ما پی نبرند. با اجرای این ترفند، آن‌ها را به اسارت گرفتیم.