بیمارستان افضلی پور
-
با دعای حاجقاسم عاقبت بخیر شدند
گفت مامان یک خواب خندهدار دیدهام. آمدهام تا برایم تعبیرش کنی. گفتم من که تعبیر خواب نمیدانم. گفت حالا برایت میگویم. بعد هم شروع به صحبتکردن کرد. زینب میگفت در خواب دیدم که دو آمبولانس به سمت روستایمان میآیند. مردم زیادی برای تشییع جنازه آمده بودند. من هم در تابوت و در یکی از این آمبولانسها بودم. ما را به قبرستان بردند و از داخل آمبولانس بیرون آوردند. من وقتی حضور مردم را در تشییع جنازهام دیدم، خوشحال شدم. همین که پیکرم را از آمبولانس خارج کردند، شما آمدید و خودتان را روی پیکرم انداختید.
-
یک شهر شبیه حاج قاسم شده بود!
هر چند زندگی ما به سختی میگذشت، اما گلهای نداشتیم. خدا را شاکرم بچههای خوبی تربیت کردم. وقتی بچهها چیزی لازم داشتند و من میگفتم پولی ندارم تا آن وسیله را برایتان بخرم کوتاه میآمدند. دو روز قبل از شهادت میلاد به او گفتم چیزی ندارم که برای خوراکی مدرسه بتوانی ببری! حرفی نزد. بعد کمی پول تهیه کردم و فردای آن روز به میلاد دادم تا برای خودش و برادرش بتواند خوراکی بخرد، بعد متوجه شدم میلاد با آن پول فقط برای طاها خوراکی خریده بود. گذشت او در این سن ستودنی بود.