به گزارش ایسنا، یوسف حیدری، گزارش نویس، در روزنامه ایران نوشت: «تا از ۰۶ حرف میزنم، میگوید بمان تا دفترچه خاطراتم را بیاورم. ورق میزند و میخواند: «خدمت دوست عزیزم که آشناییمان در دوران سربازی و در پادگان ۰۶ رقم خورد؛ امیدوارم یکدیگر را فراموش نکنیم. دوستدارت حامد.» و صفحه بعد: «رفیق ۰۶ هیچ گاه تو را فراموش نخواهم کرد. امیدوارم اگر گذرت به شمال افتاد حتماً به کلبه حقیر ما هم سر بزنی. خوشحالم که من هم یک نفر از جمع ۱۲۵ سرباز پادگان ۰۶ بودم و کنار تو روزهای خوبی داشتم. آسایشگاه شماره ۲ - اکبر» و یادداشت بعدی: «به نام آن که قلب را آفرید تا فریاد کند محبت را. خدمت دوست عزیزم علی. موفقیت و شادکامی تو و خانوادهات را از خداوند منان خواستارم. یاد روزهای آموزش تکاوری در ۰۶ بخیر. امیدوارم از دست من ناراحت نشده باشی. مأمور بودم و معذور! میرسد روزی که تنها در کنار عکس من/ شعرهای کهنهام را مو به مو از بر کنی. گروهان ۳ پیاده - داوود» چه خوب که هنوز دفترچه را نگه داشته است: «علی جان روزهای آفتابی و برفی، تلخ و شیرین، هرچه بود گذشت و اکنون که این متن را در دفترچه خاطرات برایت مینویسم منتظر برگه پایان آموزش و رفتن به خانه هستیم. دوران سربازی مثل یک چشم برهم زدن میگذرد. آخرین ساعت در ۰۶- برادر کوچکت محسن.»
پادگان ۰۶ ارتش تهران که در حد فاصل خیابان پاسداران تا بزرگراه صیاد شیرازی قرار دارد و به زودی یکی از بزرگترین بوستانهای این شهر خواهد شد، در دوره پهلوی اول ساخته شد و در زمان پهلوی دوم به عنوان استقرار تیپ سوم لشکر یکم گارد شاهنشاهی مورد استفاده قرار گرفت و از آنجایی که بخشی از این گارد سواره نظام بودند، اسبهای آنها هم در قسمتی از این پادگان نگهداری میشد. پس از انقلاب و در سال ۱۳۶۲ مرکز ۰۶ ارتش که برای آموزش تکاوران در محل پادگان لشگرک شکل گرفته بود، به این پادگان منتقل شد و مرکز آموزش درجه داری نام گرفت. پادگان ۰۶ آموزشگاه نظامی وابسته به نیروی زمینی ارتش ایران است که دورههای نظامی را به پرسنل پایور و سربازان وظیفه جدید نزاجا آموزش میدهد. همچنین آموزش اولیه داوطلبان قبول شده برای دانشگاههای افسری نیز در این مرکز برگزار میشود.
وقتی میگویم قرار است ۳۵ هکتار از این پادگان ۵۰ هکتاری به یکی از بزرگترین بوستانهای پایتخت تبدیل شود و چون پادگان، پادگان ارتش بوده، نامش را هم بگذارند «بوستان ارتش» دلش میگیرد و دلتنگ روزهایی میشود که ساعتها مشغول یادگرفتن نحوه گره زدن طناب و بالا رفتن از صخره بود. میگوید کسانی که در ارتش خدمت کردهاند و دوره آموزشیشان را در پادگان ۰۶ گذراندهاند، خاطرات «جهنم سبز» را فراموش نمیکنند. نامی که به آن شهره است: «بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه مشهد برای خدمت سربازی وارد ارتش شدم و دو ماه آموزشی را در پادگان ۰۱ و بعد از آن دوره پیاده تکاوری را در ۰۶گذراندم. آذر ماه سال ۸۱ وارد این پادگان شدم؛ محیطی سرسبز و بزرگ با درختان بلند چنار. شروع آموزش با برف و سرما همراه بود. افسران و فرماندهانی که آموزش میدادند بسیار زبده و سختگیر بودند. فرمانده گروهان کناری ما یک شب همه را به خط کرد و از سربازان خواست پوتینها را دربیاورند، بندش را گره بزنند و از گردن آویزان کنند. بچهها پابرهنه توی محوطه میدویدند. ما از آسایشگاه خودمان آنها را تماشا میکردیم. چند دقیقه بعد یکی از سربازها بیهوش روی زمین افتاد. فرمانده دستور توقف داد و از گروهان خواست پوتینها را به پا کنند و برگردند آسایشگاه. با کمک بچهها سربازی را که بیهوش شده بود به آسایشگاه آوردیم. توی مسیر چشمانش را باز کرد و متوجه شدیم که فیلم بازی کرده. فارغالتحصیل تئاتر بود و میگفت خودم را به بیهوشی زدم که تا فرمانده دست از سرمان بردارد.»
علی از دلتنگیهایش برای آن روزها میگوید: «چند روز قبل از اعزام به سربازی متأهل شده بودم و دلم برای خانواده تنگ میشد. بچههای تهران پنجشنبه و جمعه به خانه میرفتند اما ما شهرستانیها توی پادگان میماندیم. برای همین بچههای تهران جشن تولدشان را توی آسایشگاه میگرفتند تا ما کمتر دلتنگی کنیم. حالا که قرار است این پادگان به بوستان تبدیل شود لااقل آسایشگاههای آن را نگه دارند. آنجا پر از خاطره است.»
مگر میشود خاطرات آن روزهای سخت و شیرین را فراموش کرد؛ گره ۸، گره ۷، گره حمل مجروح، به خیز! برپا!... محمد آوینی میگوید بهترین روزهای زندگیاش در این پادگان بوده. جایی که آرم لباس و کلاه بقیه را میدوخت و پول میگرفت: «بعد از آموزش مقدماتی در پادگان ۰۱ برای گذراندن دوره کد که مخصوص تکاوران پیاده است به پادگان ۰۶ رفتیم. دوره آموزش ما با ماه رمضان و سرمای زمستان همزمان شده بود.. افسرانی که آموزش میدادند خیلی زبده بودند و میگفتند توی کویر برای زنده ماندن حتی مار هم خوردهاند. در محوطه سرسبز پادگان احساس غربت نمیکردی و فصل پاییز آنجا مثل بهشت بود. روزهای اول تصور میکردی اینجا تکهای جدا از تهران است که هم فال بود هم تماشا.
لیسانس وظیفه بودیم و فرمانده گروهان ما میگفت اگر به شما سخت میگیرم به این خاطر است که شما در آینده دکتر و مهندس و افسران این کشور خواهید شد و باید محکم باشید. من خیاطی میکردم و آرم لباس و کلاه بچهها را میدوختم. برای دوخت آرم لباس و کلاه ۷۵۰ تومن میگرفتم و خرده کاری هم ۱۵۰ تومن. اگر هم لباس کسی پاره میشد ۵۰ تومن میگرفتم و رفو میکردم. اکثر بچههای دوره آموزشی به من بدهکار بودند. برای سفره افطار هم بچهها به جای بدهی دانگ من را می دادند.
دورههای آموزشی ۰۶ یکی از بهترین دورههای آموزشی برای سربازان است طوری که بعد از پایان دوره بچهها میتوانستند از موانع بپرند و با طناب از دیوار بالا بروند. فرمانده ما گروهبان کم سن و سالی بود که برای خیلی از ما سخت بود دستورش را اجرا کنیم. پیش خودمان میگفتیم تو جای بچه ما هستی و باید هوای ما را داشته باشی اما واقعاً سختگیر بود. خاطرات خیلی خوبی از آن روزها دارم. ای کاش میشد این پادگان را حفظ کرد. آنجا سرباز واقعی برای وطن تربیت میشد.»
دویدن سربازان در هوای سرد صبح زمستان با آن بخاری که از دهان خارج میشود باید شبیه قطاری باشد که در محوطه صبحگاه و در میان درختان بلند سرو و کاج، دور خودش میپیچد. گاهی یکی سر میخورد و از واگنهای به هم پیوسته بیرون میافتد و نفرات پشت سرش را هم یکی یکی به قیقاج میاندازد. محمد حبیبی هم از خاطرات ۱۸ سال پیش خود از این پادگان میگوید: «۰۶ بعد از دانشگاه، خاطرات خوبی را برای ما رقم زد. ۱۸ سال از آن روزها میگذرد اما انگار همین دیروز بود که در سرمای دی ماه سال ۸۱ در محوطه بزرگ پادگان میدویدیم.
توی گروهان ما از همه شهرهای ایران بودند؛ یکی از جنوب، یکی از شمال. سیستم گرمایش آسایشگاه خراب بود و برای گرم شدن تختها را به هم میچسباندیم و با پتو دورشان را میبستیم. بعضی شبها از شدت سرما نمیتوانستیم بخوابیم. تنها شانسی که آوردیم این بود که آموزش ما با ماه رمضان همزمان شد و فرماندهان کمتر سختگیری میکردند.
منبع بزرگ آب و شره آبی را که از آن بالا روی یکی از درختان چنار میریخت همه سربازان این پادگان به یاد دارند. تنه و برگهای این درخت در زمستان یخ میزد و شبیه مجسمهای کریستالی میشد. آموزش تکاوری خیلی سخت است و در جنگ معمولاً نیروهای تکاور پیاده بهعنوان خط شکن جلوتر از همه به دل دشمن میزنند. برای همین بچههایی که نازپرورده بودند گاهی اوقات کم میآوردند و گریه میکردند. بعضی از فرمانده ها هم غیر قابل پیشبینی بودند. یکی از آنها به نظافت آسایشگاه خیلی اهمیت میداد و گاهی اوقات نیمه شب برپا میداد و سربازان را مجبور میکرد که همه آسایشگاه را تمیز کنند. فرمانده گروهان ما هم تمیزی سرویسهای بهداشتی برایش مهم بود و اگر کثیف میشد همه را تنبیه میکرد. فرمانده یکی از گروهانها گاهی اوقات سربازان گروهان را دو ساعت بهصورت خبردار در محوطه نگه میداشت تا جایی که تحمل خیلیها تمام میشد و بیهوش میشدند. ای کاش میشد لااقل محوطه قدیمی پادگان را که خیلی از سربازان با آن خاطره دارند حفظ کرد.»
اغلب مردان خاطرات زیادی از دوران خدمت سربازی دارند. خاطراتی که فراموش نمیشود و بخش مهمی از زندگیشان میشود. اما آنهایی که در ۰۶ آموزش دیدهاند مخصوصاً اگر دهه پنجاهی و دهه شصتی باشند طور دیگری به این دوران نگاه میکنند؛ روزهایی که سختی و شیرینیاش را تا نهایت توان آزمودهاند.
حالا هرکدام از آنها در گوشهای مشغول زندگی روزمره خود هستند اما وقتی نام ۰۶ را میشنوند دل شان سخت تنگ میشود؛ دلتنگی برای جهنم سبز.»
انتهای پیام
نظرات