به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: «چند سال آخر عمر را افسرده و خشمگین بود و اغلب اوقات به میگساری و مستی پناه میبرد اما در ساعتهای هوشیاری بیشتر از هر چیز به تلافی شکست چالدران میاندیشید. دستور داده بود روی همه پرچمها واژه القصاص را نقش کنند تا هدف بزرگ همیشه پیش چشمها باشد و کسی، بهویژه پسرهایش، آن را از یاد نبرد. حتی به ارتباط با دولتهای مسیحی و تشکیل اتحادی ضد امپراتوری عثمانی فکر کرد و به همین انگیزه نامههایی هم به شاهان اروپایی نوشت. اما این اتحاد چه آن زمان و چه بعدها در دوره جانشینانش هم عملی نشد.
شاه اسماعیل صفوی دوم خرداد ۹۰۳ در ۳۷سالگی حوالی تبریز از دنیا رفت و در اردبیل، کنار جدش شیخ صفیالدین اردبیلی به خاک سپرده شد. ایران امروز ما که البته در مقاطعی تا چند پاره شدن پیش رفت (و گوشههایی از آن نیز جدا شد) میراث زمان اوست. در تبریز تاج شاهی به سر گذاشت و سرزمینی را که هر گوشهاش زیر فرمان شاه یا امیری بود، متحد و یکپارچه کرد. بیباک و خصمشکن بود و از خونریزی و قساوت ابایی نداشت اما دلبسته ادبیات و هنر هم بود. به ترکی و فارسی شعر میگفت و حتی نوشتهاند زمان حمله عثمانیها به آذربایجان و اشغال تبریز، بیشتر از همه نگران حال و سلامت کمالالدین بهزاد، نقاش بود.
سالهای کودکیاش در گیلان گذشت و در پناه قدرت سادات کیایی از گزند دشمنانی که برادر بزرگترش را کشته بودند در امان ماند. در گیلان بود که با آموزههای «تشیع» و مفهوم «ایران» بیشتر و بهتر آشنا شد و کمی از عقاید عجیب و افراطی پیروان فرقه صفویه ـ که البته خودش رییس و رهبر آن بود ـ فاصله گرفت. از نجمالدین مسعود رشتی که دانشمندی دنیادیده و زرگری چیرهدست بود (و بعدها در مقطعی نایب شاه اسماعیل شد) حلقه زیبایی هدیه گرفت. نجمالدین مسعود به اسماعیل گفته بود: این حلقه، نشان پادشاهی تو خواهد بود. سخنی که آن زمان بعید و باورنکردنی تلقی شد و بعدها در فهرست پیشگوییهای درست تاریخ ما جای گرفت.
تقریبا سراسر سالهای آغازین فرمانروایی اسماعیل در جنگ و لشکرکشی گذشت. زورش به پرتغالیهای متجاوز که آبها و جزایر جنوب ایران را اشغال کرده بودند نرسید اما ازبکها را از خراسان عقب راند و در نواحی شرقی کشور امنیت و ثبات ایجاد کرد. خان ازبک را در جنگ کشت و سر بریده او را دو تکه کرد. کاسه سر را به زرگران داد و آنان دورش را طلا گرفتند و از آن کاسه شراب ساختند. باقی آن سر را هم برای سلطان بایزید عثمانی فرستاد و او را به جنگ و فرجامی مشابه تهدید کرد. سیاست تهاجمی خود را در زمان حکومت سلیم، پسر بایزید هم ادامه داد و درگیری با همسایه غربی را اجتنابناپذیر کرد. در توهم شکستناپذیری سیر میکرد و به هزینههای جنگ احتمالی با عثمانیها اهمیتی نمیداد. شکست که اصلا در محاسباتش جایی نداشت. حتی در روزهای منتهی به رویارویی دو سپاه هم آن قدر به قطعی بودن پیروزیاش باور داشت که بیمحابا به مقابله با دشمن رفت. مشاوره برخی فرماندهان آزموده سپاهش را که به زدن چند شبیخون و حمله انحرافی اصرار میکردند با این جمله که «من حرامی قافله نیستم» رد کرد و تدابیر احتیاطی را منافی مردی و مردانگی خواند. میدانیم شکست خورد. تقریبا قلمرو پادشاهیاش دستنخورده باقی ماند اما خودش دیگر کمر راست نکرد.»
انتهای پیام
نظرات