به گزارش ایسنا، در آستانه یکسالگی زلزله سرپل ذهاب "سیران" امیدوارتر از همیشه از امیدی روایت می کند که قرار است آن را چهارماه دیگر در آغوش بکشد. او در روزی که نم باران می توانست گورستان سرد سرپل ذهاب را به غم انگیزترین موقعیت یک شهر بدل کند، با خواهر و برادرش میزبان ما شد، تا از انتظارش برای روزهای پر خنده بگوید و البته از نبرد با لشکر غم در یک گورستان پیروزمندانه خارج شود.
سخنانش را از چندماه قبل از زلزله آغاز می کند؛ زمانی که در میانه سال ۹۶ فرزند دو ماهه دومش را از دست داد: « دخترم دو ماه زنده بود و بعد هم به خاطر یک مشکل کبدی فوت کرد، این دومین فرزندم بود که عمر او هم مثل بچه اولم به دنیا نبود و از دست دادنش حال همه خانواده را خراب کرده بود، چند ماه بعد که زلزله آمد بیشتر ارزش زندگی را فهمیدم و همان موقع بود که تصمیم گرفتم تا زندهام تسلیم چیزی که دوستش ندارم نشم. بعد از اون اتفاق من و شوهرم فقط به امید بچه دار شدن زنده بودیم. گفتیم خدا قسمت کنه که فقط بچهدار شیم و بعد هم شد».
حالا سیران جنین پنج ماههای را در شکم دارد که بعد از گذشت هشت ماه از زلزله قرار است امید را به این خانواده برگرداند. هیچ چیز در این کانکس کوچک شش متری حالت عادی ندارد، نه اتاقی برای کودک وجود دارد و نه سیسمونی برایش آماده شده. یک تابستان در گرمای شدید گذشته و حالا سرما در انتظار فضای کوچک کانکس آنهاست.
سیران با لبخند توام با خجالت میگوید: «بعد از زلزله همه چیز سخت بود اما هم خودم و هم همسرم فقط و فقط به خاطر داشتن یه بچه زندهایم. با اینکه شرایط خوب نیست، اما با خودم گفتم خدا کنه این یکی سالم باشه. از شما چه پنهون فکر آمدن این بچه است که تحمل همه این سختی هارو برام آسون کرده».
خواهرش با سینی چای وارد کانکس می شود؛ سیران با لبخندی مادرانه دستی روی شکمش می کشد و ادامه می دهد: «فکر میکنم خیلی طول بکشه که از اینجا بریم. فکر میکردیم حداقل بتونیم یکی از اتاقهای خونه رو بسازیم اما اینقدر مصالح گرون شده که دیگه نمیتونیم.»
سیران که پیش از وقوع زلزله با والدین همسرش در یک خانه زندگی میکرد. میگوید: «شش سال از ازدواجمون میگذره. اتاق کوچیکی داشتیم اما خوب بود، هرچی باشه یه سقف داشتیم که مال خودمون بود اما اینجا بارون که میباره از هر طرف آب میاد تو، سرما ام که بدتر از بارون انگار حتی سوراخ یه پیچ تو کانکس رو پیدا می کنه که حمله کنه به ما، اما اینا همهاش میگذره».
صحبت به زمان تولد فرزندش که می رسد، چشمهای سیران هم برق میزند. نگاهش را به بالا می دوزد تا شاید هجوم اشک به چشمانش را با پلک زدنهای مداوم مهار کند و آنها راه گونهاش را پیدا نکنند. تلاشش موفقیت آمیز است؛ میگوید: « بچهام پسره! دلم میخواد اسمشو "آرین" یا "پارسا" بذارم، راستش از قبل ازدواج همیشه دلم می خواست اگه بچهام پسر بود، این اسمو براش انتخاب کنم.»
خواهرش با زبان کردی، نهیبی به سیران می زند و او سینی چای را روی فرش به سمتم هول میدهد: «اینجا هوا سرده، چایی زود یخ میکنه.» خودش لیوان چایی را که بخارش پیداست، بلند می کند و بدون قند جرعهای می نوشد و ادامه میدهد: « زندگی توی کانکس سخته، بیشتر نگران بچهام که طوریش نشه، واسه همین بیشتر تو کانکس میمونم، اما یه وقتایی باید بریم بیرون، واسه دستشویی رفتن مجبورم روزی چندبار از کانکس برم بیرون».
به اینجا که می رسد با حرکت چشم اشارهای به برادرش می کند که یک گوشه آرام نشسته و لیوان خالی چایش را بازی میدهد: « خدا خیرش بده برادرمو، وقتایی که شوهرم نیست، تا دم دستشویی هم با ماشین منو می بره و قبلش به بچههای محل سفارش میکنه که جا بگیرن واسمون که معطل نشم. اگه بشه قراره نزدیک کانکس خودمون یه دستشویی درست کنیم، شب ها هم که اوضاع چندان خوب نیست، از تاریکی گورستان وحشت دارم و تا جایی که بتونم حتی از پنجره هم بیرون رو نگاه نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام از کانکس بیام بیرون. اوضاع حمام هم که اصلا خوب نیست و من نمی تونم اونجا حمام کنم.»
بارش باران تند می شود و صدای برخوردش با سقف آهنی کانکس، فضا را پر می کند، باران را بهانه می کند تا از فضای زندگیاش بیشتر بگوید:« کانکس خوبی هم گیرمون نیومد. پشت فرشها و کنارههای کانکس همیشه خیسه» بعد هم تنها بالش میانه کانکس را کنار میزند تا لکههای آب روی فرش را نشان دهد.
به اینجا که می رسد، برادرش که هنگام زلزله سرباز بوده وارد بحث می شود و می گوید: « همین کانکس رو هم خریدیم، به ما یک کانکس داده بودن که توش جا نمیشدیم به خاطر همین مجبور شدیم کانکس دیگهای بخریم.»
سیران روزهای بارداریاش را کنار هیتر سمت چپ کانکس زیر یکی از پتوهایی میگذراند که به گفته خودش از کمکهای مردمی به دستشان رسیده و میگوید:« اگه کانکس خوبی داشتیم بهتر بود، اما چند وقت تو چادر بودیم و بعد هم یک کانکس به ما دادند که خیلی کوچیک بود، تا اینکه این کانکس رو گرفتیم. وقتی بارون میاد همه چیز به هم میریزه. سرمای بدون بارون رو بهتر میشه تحمل کرد.»
خانه سیران و خانواده همسرش به حدی در زلزله آسیب دیده که جزو خانههای تخریبی دسته بندی شده؛ ۴۵ میلیون وام از سمت دولت برای بازسازی خانه گرفتهاند و با هزار امید ساخت خانه را شروع کردند اما به گفته برادرش فقط سقف دو طبقه را زدند چون قیمت مصالح و کارگر گران و پولهایشان هم تمام شد: «سقف خونه نصفه کاره مونده. خودمون هم چند میلیون داشتیم که گذاشتیم رو خونه اما الان هیچی نداریم. اولش گفتیم می تونیم خونه رو از نو بسازیم اما مصالح گرون شد و ...»
گران شدن مصالح ساختمانی تمام محاسبات این خانواده را به هم ریخته است. زمانیکه مدتی بعد از زلزله برای خرید مصالح ساختمانی اقدام کرده بودند نه قیمت آهن تا این میزان رشد کرده بود و نه قیمت سایر اقلام از آجر گرفته تا شیرآلات تا این حد گران شده بود، سیران میگوید: «آجرها را هم با پول خودمون خریدیم. با قیمتای جدید حدود ۶ میلیون تومن شده اما آجرهای خونه تموم نشده بود که پولمون ته کشید. خونه نه هنوز آب داره نه فضلاب؛ نه در داره نه پنجره.»
اوایل سکونت کنار قبرهای قبرستان سر پل ذهاب، برخلاف برادر سیران که نمی خواهد غرور مردانهاش را بکشند و از آرامش آنجا تعریف می کند، برای دو خواهر کابوس است و میگوید: «شب ها چراغ رو روشن میذارم .تا صبح چند بار بیدار میشم. اوایل خیلی سخت بود. اصلا نمیخوابیدم. قبلا از اینجا وحشت داشتم، اما حالا اوضاع برام عادی تر شده، شاید به خاطر آمدن این کوچولو است که می تونم بیشتر مشکلات رو تحمل کنم.»
روزهای سرد و شبهای تاریک سیران اما به آینده گرم و روشن ختم می شود، میگوید:« وقتی بچه بیاد زندگیمون قشنگ میشه اما امیدوارم اینجا نباشیم.»
مواجهه با سختیهای زلزله برای سیران ۲۳ ساله که مشکلات مالی اجازه نداده بیشتر از کلاس دوازدهم درس بخواند با انتظار برای تولد فرزندش رنگ دیگری گرفته است، او این روزها با انتظاری شیرین روزهای سرد زندگی در گورستان را پشت سر می گذارد تا با آمدن فرزندش بگوید که امید در سرپل ذهاب نخواهد مرد.
ایسنا - پریشاد احمدی
انتهای پیام
نظرات