به گزارش ایسنا - اینجا ایستگاه شماره ۴۰ سازمان آتشنشانی تهران است. ایستگاهی در یکی از پر رفت و آمدترین نقاط تهران؛ بلوار کشاورز. ایستگاهی که سر در آن به نام «آتشنشان شهید محسن روحانی» نامگذاری شده است.
سمت چپ محوطه در ورودی به ساختمان ایستگاه است، دری که بر خلاف معمول از داخل به بیرون باز میشود. شاید برای کاهش زمان رسیدن به خودروها و اعزام به عملیات. اینجا ثانیهها نه، صدم ثانیهها هم اهمیت دارد.
در طبقه دوم ساختمان اتاقهایی است به نام "کمدخانه" و یک میز فوتبالدستی و پینگ پنگ هم در سالن اصلی و سمت چپ هم آشپرخانه و سالن غذا خوری است. در راه پله به سمت سالن، تختهای دیده میشود که وظیفههای هر آتشنشان در صورت اعزام به عملیات مشخص شده است. "پرسنل پیشرو، پرسنل پسرو، پرسنل لولهکشی...، تبریزی مسئول سرلوله، شمس، کمک لوله، شیروانی پشتیبانی و شوقی مسئول سر لوله و...، گوشه دیگر هم نام افراد تیم نجات سریع نوشته شده. یک طرف دیگر هم زمان نگهبانی هر آتشنشان و طرف دیگر هم نام افراد در ماموریت که مقابل آن نام دو نفر قیده شده است.
سالن غذا خوری در طبقه دوم است. ساعت ۸ صبح، حدود ۳۰ نفر اطراف میز مشغول صرف صبحانه هستند. فضا گرم و دوستانه به نظر میرسد. رئیس و فرمانده و آتشنشان چندان قابل تشخیص نیست. تمایز میان آنها این است که عدهای با لباس شخصی نشسته و عدهای با لباس فرم. از برخوردها معلوم نیست که اینجا رئیس کیست. معرفی میکنند. حمید توکلی؛ گوش شکسته، با هیکلی پر، بازوهای برجسته و سینههای برآمده و عضلههایی که از همان ابتدا از پشت لباس نه چندان چسبان سازمانی به چشم میآید. سر میز نشسته و با لبخند دعوت به صبحانه میکند. مرز ۵۰ سالگی، چیزی نیست که از چهره او بتوان تشخیص داد.
توکلی ۲۴ سال پیش وارد آتشنشانی شده وقتی که تقریبا به اندازه همین سابقه کارش سن داشته آتشنشان شده است: "آن زمان جویای کار بودم و از طریق یکی از دوستان به نام آقای چراغلو که خودش آتشنشان بود با این شغل آشنا شدم و مراحل استخدامی و تستها را گذراندم و شاید لطف خدا بود از میان آن جمعیتی که برای استخدام آمده بودند، جزو افرادی بودم که استخدام شدم."
رئیس، ماندن در این کار را چیزی جز عشق نمیداند: کار آتشنشانی کار با عشقی است و اگر کسی این عشق را نداشته باشد، تحمل سختیهای این کار برایش غیر ممکن نه اما بسیار مشکل است. هر کسی که میآید باید عشقش را داشته باشد و بعد هم شاید حتی این عشق بیشتر شود. آتشنشانی کار پر تحرکی است و اکثر افرادی که اینجا هستند هم ورزشکار هستند.
جلوی هر فرد، ظرفی آلومینیومی همراه با خامه، حلوا شکری و چای محتویات تشکیل دهنده صبحانه، اغلب آنها که لباس فرم ندارند کار تدارک صبحانه را به عهده گرفتهاند.
بعد از صرف صبحانه لباس شخصیها به سمت کمد خانه میروند. مشغول جمع وجور کردن وسایل و شانه کردن موها، ادکلن زدن و... . توی کمدهای فلزی وسایل شخصی است و داخل بعضیهایشان هم عکسهایی از خودشان چسباندهاند. روی یکی از کمدها عکس صاحبش با کلاه گانگستری، روی کمد دیگر تصاویر فردی با توپ راگبی در دست. این کمد سعید حسینی است که میگوید عضو تیم ملی راگبی هم هست. اندامش شک نمیاندازد که راست نگوید. قدی بلند، هیکلی درشت و بازوهای ور آمده و سر و صورتی کاملا تراشیده و خندان و خوش برخورد... از نظر جثه در قیاس با سایر آتشنشانان چیزی شبیه "جان کافی" در فیلم "مسیر سبز".
لباس شخصیها، آتشنشانان شیفت قبل هستند که حالا جایشان را به شیفت بعدی دادهاند. آتشنشانان شیفت امروز هم قبل از صبحانه اولین بخش کارشان را انجام دادهاند و خودروها و تجهیزات را بررسی کردهاند.
توکلی در مورد شیفتهای آتشنشانی میگوید: ایتسگاههای سطح شهر تهران ایستگاههای استانداردی هستند که از سه شیفت تشکیل شدهاند که بسته به وسعت ایستگاه و کارایی آن تعداد نفرات هر شیفت مختلف است ولی عموما ایستگاهها از بخشهای حریق و نجات تشکیل میشوند و تعدادی هم از بخش پشتیبانی برخوردار هستند. هر شیفت ۲۴ ساعت است.
آتشنشانان شیفت قبل یک به یک ایستگاه را ترک میکنند و افراد شیفت بعدی کمکم آماده میشوند که برنامههای روزانهشان را آغاز کنند.
حین رفتن با سعید گپ و گفتی در میگیرد. ۳۴ ساله است و میگوید به این کار علاقه داشته و سال ۸۷ وارد آتشنشانی شده. چند نفر از دوستانش زودتر از خودش وارد آتشنشانی شده بودند و ورود آنها در گرایش سعید به این شغل بیتاثیر نبوده اما اصلیترین عامل انگار علاقه او به کارهایی از این دست است. واژههایی پر تب و تاب را کنار هم میچیند و محکم میگوید: ضربالمثلی هست که میگوید جگر شیر نداری، سفر عشق مرو... این کار هم عشق است. چون حقوقی به آن صورت ندارد، خطرات زیاد است و امکانات رفاهی کم. فقط عشق و حس دوستداشتنی کمک به مردم است."
حالا شیفت قبلی ایستگاه را ترک کردهاند و آتشنشانان شیفت امروز لباسهای مخصوص آتشنشانی را از روی رگال پوشیدهاند تا تست عملیاتی بدهند. لباسهایی که به دلیل ماهیت این شغل باید مقاومت زیادی داشته باشد و چندان سبک نیست. لباسهایی عملیات دیده و دود گرفته.
به گفته سید عباس حسینی، فرمانده ایستگاه، این لباسها بین ۶ تا ۱۰ کیلوگرم وزن دارند، بدون در نظر گرفتن وزن چکمه. تجهیزات دیگری که در عملیات استفاده میشود هم به وزن اضافه میشود ، در کل یک آتشنشان در زمان انجام عملیات حداقل حدود ۲۳ کیلو وزن را با خود حمل میکند.
این لباسها به گونهای نیستند که امکان سوختن آنها وجود نداشته باشد اما شرایطی دارند که دیرتر میسوزند و با تکنیکهایی که اتشنشانان انجام میدهند میتوانند در دماهای بسیار بالا عملیات کنند. به گفته حسینی این لباسها در محیطهای بسته که حرارت بسیار بالاست میتوانند تا ۸۰۰ درجه دما را تحمل کنند و آتشنشانان هم بسته به تکنیکهایی که انجام میدهند از ۴ تا ۱۵ دقیقه در چنین شرایطی میتوانند فعالیت کنند.
حین آماده شدن آتشنشانها یک ماشین که ماموریت بود نیز وارد میشود و دو آتشنشان دیگر هم به جمع اضافه میشوند. با توجه به اینکه سازمان آتشنشانی تمهیداتی برای بازگشایی مدارس دارد هر ایستگاه نیروهایی را در دو نوبت صبح و بعد از ظهر در نقاط مختلف مستقر میکند که این دو هم برای همین به ماموریت رفته بودند.
با آمدن آنها برنامه بعدی آغاز میشود. آتشنشانان باید تست عملیاتی بدهند و خودشان را آماده کنند برای تست سالانه. در این تست باید در کمترین زمان ممکن لولههای آب را پهن کنند، در ادامه مسیر چند پتک روی یک لاستیک بزنند، تا انتها مسیر بروند و بعد لولهها را جمع کنند و برگردند.
حسینی در مورد این عملیات توضیح میدهد: هر ساله توسط سازمان تستهایی انجام میشود و اعضای کل ایستگاهها باید این تستها را بگذرانند و به نفرات اول تا سوم هم جوایزی داده میشود. معمولا در فاصله یک ماه مانده تا برگزاری تست پرسنل شروع به تمرین میکنند. سالانه آیتمهایی خاصی مد نظر قرار دارد و پرسنل بر اساس این آیتمها هر روز از ساعت ۹ تا ۱۱ تمرینهای عملیاتی را انجام میدهند. در انجام این آیتمها دقت، سرعت عمل و تمرکز مهمترین ویژگیهایی است که باید مد نظر قرار بگیرد.
آتشنشانان با لباسهای مخصوص مشغول انجام تست عملیاتی هستند، حسینی کار را زیر نظر دارد و توکلی هم کار آنها را دنبال میکند. در پایان تمرین یکی از آتشنشانان مورد تشویق سایرین قرار گرفت. او حدود ۵۱ ثانیه رکورد زد، بالاتر از همه؛ مجید مختاری.
مجید از سال ۹۰ وارد آتشنشانی شده و کارش را از ایستگاه یک آتش نشانی در حسن آباد آغاز کرده و حالا چند سالی است که در ایستگاه ۴۰ خدمت میکند. پر جنب و جوش است و شوخطبع. مجید در مورد موفقیتش در تمرین میگوید: این یک تست سالانه است که باید انجام بدهیم و به آن میگویند تست عملیاتی که نشان میدهد نیروها تا چه اندازه آماده هستند. ما در ایستگاه این تست را تمرین میکنیم و در دفتر منطقه توسط داوران از ما امتحان گرفته میشود. این تست استقامتی و سرعتی است و من هم به خاطر تمرینهای هوازی و بدنسازی که داشتم توانستم بهتر از بقیه، حدود ۵۱ ثانیه بزنم.
در مورد جزئیات تمرین هم می گوید: دو تا لوله ۲.۵ اینچ را باید در مسافتی حمل کنیم که ببینیم سرعت ما در حمل چقدر است بعد یک وسیلهای را می کشیم و اینجا لاستیک و بعضی جاها وزنه هم هست. چند تا پتک میزنیم که باعث میشود مشخص شود چقدر قدرت دست و بازو بالا است و در آخر هم یک لوله که پهن شده را دوباره جمع میکنیم. ماحصل همه اینها میشود تایمی که ببینیم عملکرد ما در این تایم چقدر بوده و آیا توانستیم آنچه مد نظر بود را انجام بدهیم یا خیر.
او هم مثل خیلی از آتشنشانها علاقه درونی به چنین فعالیتهایی داشته و از قضای روزگار اقوام و دوستانی که در این کار بودند هم منجر به آشنایی او با این شغل شدهاند: به خاطر اینکه چند تا از اقوام ما در آتشنشانی کار میکردند در سالهای دور آشنایی نسبی با این شغل داشتم و از طرفی کلا کارهایی که هیجانی باشد و فعالیت بدنی داشته باشد را خیلی دوست داشتم. دیدم کجا میتوان خودم را نشان دهم و گفتم که آتشنشانی بهترین جا است.
ورود به آتشنشانی کار چندان سادهای نیست، این را مجید میگوید و ادامه می دهد، : وقتی میخواستم وارد شوم به این سادگی نبود. ایتمهای سختی را میگیرند. آیتمهای ورزشی، علمی و پزشکی. به خاطر همین خیلیها که میخواستند وارد شوند در این آیتمها رد شدند و نتوانستند آتشنشان شوند. به نظرم هر کسی که قبول میشود کار خیلی بزرگی کرده است.
انگیزه دیگری هم بود که مجید را به این سمت کشاند: ما خانواده شهید هستیم و من هم همیشه دوست داشتم برای مردم کاری کنم و همیشه دعایی پشت سرم باشد و به مردم خدمت کنم و جان کسی را نجات بدهم. اینها برایم خیلی مهم بود.
بعد از پایان تست عدهای میروند و دوش می گیرند، بعضیها هم به زیر زمین میروند که یک سالن ورزشی دارد و مشغول ورزش میشوند و بعضیها هم که از صبح کارهای نهار را انجام دادهاند سری به غذا میزنند.
نیم ساعتی بعد از تست عملیات یک مانور برای ایستگاه انجام میشود. زنگ ایستگاه به صدا در آمد نیروهایی که مشغول کار خود بودند از هر طرف به سمت ماشینها آمدند. آنها که بالا بودند از میلههای فرود آمدند آنهایی که پایین بودند لباسهایشان را از روی رگال پوشیدند و سوار خودروها شدند و به سمت محل حرکت کردند. برج سامان در نزدیکی خود ایستگاه محل مانور بود. مانند یک عملیات واقعی همه جدی پا به کار شدند، در نزدیکی برج که شدند لولهها را از خودرو خارج کردند و روی دوش انداختند و بعد روی زمین پهن کردند بعضیها در جستوجوی محبوسان احتمالی بودند. این مانور تا طبقه اول برج را شامل میشد که البته در حین اجرای مانور برخی عوامل ناایمن را هم در برج میشد دید، گازی که در ابتدای راهپله روشن بود و وسایلی که در راهپله چیده شده بود از نمونههای آن بودند.
مانور که به پایان رسید همه به ایستگاه بازگشتند و فرمانده ایستگاه به بررسی مانور پرداخت. از آتشنشانان در مورد موارد نا ایمن برج سئوال شد و فعالیتهایشان هم نقد و بررسی شد. کمی بعد همه در سالن غذاخوری جمع شدند برای نهار، حاصل کار آنهایی که نهار را به عهده گرفته بودند، ماکارونی بود با تهدیگهای سرخ سیب زمینی که با ماست و کمی هم پیاز و مخلفات کنار سرو شد.
روایت یک ماموریت مرگبار
بعد از نهار از ساعت ۱۴ تا ۱۶ زمانی است که برای استراحت پیشبینی شده، آتشنشانان آزاد هستند و البته موظف به ماندن در ایستگاه. عدهای خوابیدهاند و عدهای هم مشغول انجام کارهای شخصی و بعضیها هم دراز کشیدهاند و هندزفری در گوش، انگشتهایشان را روی گوشی بالا و پایین میکنند. حسینی، فرمانده ایستگاه اما در غذا خوری نشسته. میان گپ و گفتها از سختیها و خاطرات و خطرات کار آتشنشانی از روزی میگوید که تا دم مرگ رفته. خاطره حریق پاساژ پارسیان را تعریف میکند که با محسن یکی دیگر از همکارانش برای نجات یک نفر در طبقه منفی یک رفته بودند: به ما گفتند که یک نفر در طبقات پایین محبوس شده. هر کدام یک دستگاه تنفسی وصل کردیم و یکی هم دستگاه اضافه برای فرد محبوس شده برداشتم. دود زیادی در طبقه بود و دید مناسب نبود. از راهپله که بالا میرفتیم، یک تکه از نردهها کنده شده بود و محسن افتاد پایین.
گفت: عباس فکر کنم دستم شکسته
گفتم: صداشو میشنوم. میمونی؟
گفت: نه، باهات میآم. صداشو میشنوم که میگه "کمک"
حسینی در حالی که دستهایش را به دور لیوان چای گره زده ادامه ماجرای را تعریف کرد: هر دو نفر با هم رفتیم و رسیدیم به فردی که محبوس شده بود. محسن دستگاه را در آورد و به صورت آن فرد وصل کرد اما در همین حین دیدیم به جای یک نفر دو نفر آنجا هستند و یکی رو به موت بود. محسن با وجود اینکه دستش شکسته بود دستگاه خودش را در آورد و روی صورت فرد گذاشت. من هم دستگاه یدکی که برداشته بودم را در آوردم و به صورت نفر دیگر زدم. به محسن گفتم که با همین دستگاه نوبتی نفس میکشیم و بالا میرویم.
به منفی یک که رسیدیم اکسیژن دستگاه من و محسن تمام شد. محسن داد میزد عباس دارم خفه میشم. برگشتم دیدم آن دو نفر که راه را بلد بودند نیستند و رفتهاند. یقه محسن را گرفتم و یک طبقه آمدیم پایین و روی کف خوابیدیم. لامپ کم مصرفی بالای سرمان بود که غلظت دود را میشد از روی آن تشخیص داد. غلظت دود در حال افزایش بود. در آن وضعیت من هم باید نفس خودم را مدیریت میکردم وهم محسن که استرس داشت را آرام میکردم تا کمتر اکسیژن مصرف کند. در همین حال غلظت دود تا جایی بالا رفت که میدیدیم چراغ تاریکتر و تاریکتر میشود. ما هود داریم برای اینکه دور گردنمان را بگیرد. برای خودم ومحسن را درآوردم و روی دهانمان گرفتیم تا از تنفس خودمان استفاده کنیم.
در این حین یکی از همکاران رسید و من دستم را انداختم و او را کشیدم پایین گفتم دقیق گوش کن چه میگویم. به او گفتم که برگردد و سریعا به یک نفر بگو دستگاه تنفسی بیاورد.
شرایط کاملا شبیه چیزی بود که در فیلمها میشد دید. محسن استرس داشت و سرفه میکرد و من هی میگفتم: محسن آرام باش.. محسن آرام باش... . دستگاه را باز کردم مقدار کمی که اکسیژن تهش مانده بود را گذاشتم روی صورت محسن. از دستگاه صدا "پیس... پیس..."آمد و تمام شد.
محسن گفت: عباس کارم داره تمام میشه
محسن اشهدش رو هم خواند همان موقع. من رو به آسمان کردم و گفتم : یاحسین خودت به داد برس. سی ثانیه نگذشته بود یکی از بچهها آمد و نشاندمش و تا دستگاه برسد از دستگاه او سه نفری استفاده کردیم. چند دوری دستگاه را چرخاندیم تا اینکه یک دستگاه تنفسی رسید. دستگاه را به محسن دادم و من سریع دویدم به سمت راه پله و از جایی که محسن افتاده بود رفتم بالا که دیدم جلوی پایم یک دستگاه افتاده سریع عملیاتی کردم و روی صورتم زدم و رفتم بیرون و محسن را هم بچه ها آوردند. بعد هم ما را بردند بیمارستان و تا صبح در چادر اکسیژن بودیم.
حسینی وقتی به آخرهای داستانش میرسد طوری تعریف میکند که گویا آن صحنهها دوباره درحال تکرار است: دقایق آخر زندگی ما بود و حتی محسن در حالت ورود به کما بود.
خاطرات شیرین
وقتی حرف از خاطرات میشود در کنار روایتهای حساس و خطرناکی مانند روایت حسینی، روایتهای شیرین هم کم نیستند. مختاری شیرینترین خاطرهاش را زمانی میداند که برای حریق در یک ساختمان شش طبقه رفته بود و او جزو تیم جست و جو نجات بود. شیرینی کار برای مجید آنجا بود که در طبقه پنجم موفق به نجات فردی میشود که جانباز بود و به دلیل ضایعه نخاعی روی تخت خوابیده بود و امکان حرکت نداشت.
"مرتضی اشراقی" هم در حدود ۱۴ سال سابقه کارش کم اتفاق خاطرهانگیز ندیده است. او از عملیاتی میگوید که یکی از افراد گروه برای تجسس وارد میشود و در اتاقی که افراد زیادی حضور داشتند دائم داد میزد و میگفت خارج شوید اما کسی بیرون نمیرفت و بعد از چند دقیقه متوجه شده که همه آنها مانکن هستند نه آدم.
"سعید حسینی" هم از عملیاتی گفت که برای اطفای حریق رفتند اما خبری نبود و بعد متوجه میشوند پیرمردی که میبیند دزد به خانهاش دارد میزند به آتشنشانی زنگ زده تا دزدها با صدای آژیر فرار کنند و استدلالش هم این بود که آتشنشانی زودتر از پلیس میرسد.
"کرامت هاشمی" هم از عملیاتی صحبت میکند که ساختمانی که اغلب در آن دانشجو بودند دچار حریق شده بود و افراد زیادی محبوس شده بودند و وقتی که نجات دادیم و بیرون آمدیم با تشویق بسیار زیاد مردم رو به رو شدیم که خیلی به دلم نشست و روحیهای برای ما بود.
پلاسکو؛ تلخترین خاطره همه آتشنشانها
میان خاطرات آتشنشانها اما تلخترین خاطره مشترک است؛ ساختمان پلاسکو! آنچنان تلخ که بعضیها مانند سعید حسینی از حرف زدن در مورد آن امتناع میکنند. سعید فقط به این نکته بسنده میکند که سی ثانیه قبل از ریختن ساختمان در سبد بالابر بوده است.
توکلی حادثه پلاسکو را حادثهای میداند که هیچگاه از یاد او و سایر بچههای آتشنشان نمیرود. برای همین هم هست که بالای آلاچیق که محل برگزاری کلاسها و استراحت است عکسهای شهدای پلاسکو را نصب کردهاند تا یادشان همیشه زنده بماند.
"مجید مختاری" میگوید هر بار که در جمعهای خانوادگی و یا رسانهها صحبت از پلاسکو میشود خاطرات بد برای او زنده میشود: ما آتشنشانها داشتیم کارمان را میکردیم تمام تلاشمان را هم کردیم و هر چه در توان داشتیم گذاشتیم تا اتش را مهار کنیم اما یک جاهایی کار از توان ما خارج است. ضمن اینکه این ساختمان هم خیلی قدیمی بود و هم اینکه چندین بار شهرداری و آتشنشانی گفته بودند که باید از کاربری در بیاید اما کسی گوش نکرد و نتیجه آن حادثه تلخ شد و ما ۱۶ نفر از همکاران مان را هم از دست دادیم. شفیعی و سلطانی از همدورههای خودمان بودند.
"کرامت هاشمی" اما از واکنش مردم میگوید: بعد از پلاسکو تقریبا میشود گفت این مردم بودند که ما را احیا کردند و توانستیم پا بگیریم و کارمان را دوباره انجام بدهیم. چون ضربه سنگینی بود خصوصا برای ایستگاههایی که عزیزانی از ایستگاهشان را از دست دادند یا در محل حادثه بودند. ما هم با تمام نیروهایمان در عملیات بودیم.
روایتی از جهنم پلاسکو
هاشمی آن روز را تعریف میکند: زمانی که من رسیدم در ایستگاه آقای توکلی اعزام شده بود. فکر نمی کردم که حریق آنقدر گسترش پیدا کند چون چند ایستگاه اعزام شده بودند. به محض انکه به نگهبانی ایستگاه رسیدم همان لحظه زنگ ایستگاه خورد. لباس حریقم روی رگال بود، پوشیدم و با آخرین ماشین رفتم. وقتی به جمهوری رسیدیم شعله خیلی زیادی از میان طبقات بالایی ساختمان پلاسکو مشاهده شد و من کاملا متوجه عمق حادثه شدم. به طبقات ۱۰ و ۱۱ اعزام شدیم. به صورت استندبای در یک طبقه پایین تر از محل حریق مستقر بودیم. یک مقدار از زمان حریق گذشته بود که متوجه شدیم خطر در حال افزایش است و با دستور فرمانده یک طبقه آمدیم پایینتر. لرزه ای در ساختمان ایجاد شد و متوجه شدیم که یک طبقه از ساختمان ریخته روی سر بچههایی که طبقه یازدهم کار می کردند. به انجا رفتیم. دیدیم که تعداد زیادی از همکارانمان زیر آوار ماندند و جانشان را از دست دادند. یکی دو نفری هم مصدوم شده بودند. یکی از همکارانمان به نام "فخرالدین گودرزی" شدید مصدوم شده بود و کاملا له شده بود. تمام بدنش شکسته بود. یک طبقه آمدیم پایین و قرار شد یک "بسکت" بیاورند تا او را پایین ببریم اما تا بیاورند ساختمان دوباره لرزید. آن لحظه تمام زندگیام از کودکی جلوی چشمم مانند یک فیلم گذشت. وقتی گرد و خاک خوابید، دیدیم نیمی از ساختمان رفته. آن روز واقعا معجزه شد. وقتی پایم را از ساختمان بیرون گذاشتم فکر کردم از جهنم وارد بهشت شدهام.
حرفهای حسینی و خاطرهای که تعریف کرده بود هنوز تمام نشده بود که از بلندگوی ساختمان اعلام شد که همه وارد محوطه شوند. از ساعت ۱۶ همه موظفند که به مدت یک ساعت و نیم ورزش کنند. "مرتضی اشرفی دولت آبادی" که از سال ۸۳ آتشنشان شده و حالا معاون ایستگاه است میگوید که این ورزش جزو برنامه هر روزه و اجباری است: در عملیات مهمترین مسئله قوای جسمانی است که برای همین موضوع هر روز در برنامه یک تایم برای ورزش در نظر گرفته میشود و حتما باید حاضر شوند.
او می گوید که این کار از نظر روحی هم مورد اهمیت است: بچهها موارد زیادی را در حوادث میبینند که ممکن است روی ذهنشان بماند. در حوادثی مانند خودکشی و اینها اگر آتشنشانان حضور داشته باشند بعد از آن حتما یک روانشناس در ایستگاه حاضر میشود اما در مجموع با توحه به شرایطی که وجود دارد این ورزش کردن از نظر روحی هم کمک میکنند و موجب نشاط میان بچهها میشود.
تورهای والیبال را در محوطه ایستگاه نصب کردند و مشغول بازی والیبال شدند.همان کاری که معمولا از بیرون در ایستگاههای آتشنشانی دیده میشود و کاری است که تنها یک سرگرمی محسوب نمیشود و بلکه جزوی از برنامههای آنها است.
آتشنشانان مشغول بازی بودند که ایستگاه را ترک کردیم. بیرون، روی یکی از دیوارهای نزدیک ایستگاه تصویری از لوگوی آتشنشانی نقش بسته بود که در دو طرف آن دو بال سفید کشیده شده بود.
ایسنا- محمد قاسمی
انتهای پیام
نظرات