به گزارش ایسنا، ایران در ادامه نوشت: در همان نگاه اول چشمم به روروئک بنیتا افتاد که در گوشهای ازحیاط به چشم میخورد. هنوز هم لباسهایش روی بند آویزان بود. صدای شیون زنی از داخل خانه به گوش میرسید. فریادهای دلخراشی که پس از چند لحظه ناگهان متوقف شد و بعد هم بیحال روی زمین افتاد. هنوز کسی باور ندارد که دختر کوچولوی شیرین دیگر باز نمیگردد.
مزاحمتهای تلفنی و امیدهای واهی
در این مدت با احساسات خانواده دخترک به شدت بازی شد و همین موضوع غم آنها را چند برابر کرد. آنها برای یافتن دخترک شماره تماسهایشان را به در و دیوار زده و فضای مجازی را با عکسهای بنیتا کوچولو پر کرده بودند. پدربزرگ مانند بسیاری از مردان فامیل بیرون خانه ایستاده بود. او گفت: «وقتی شماره تلفن در فضای مجازی و کوچه و خیابان پخش شد، صدها نفر تماس گرفتند و هرکسی چیزی میگفت. یکی مدعی بود بچه را در آغوش مردی دریک مغازه دیده. فرد دیگری میگفت، بچه را در غرب تهران دیده و خلاصه صدها تماس مشابه. ما و تمام اعضای خانواده و بستگانمان که با دلشوره و نگرانی منتظر رسیدن خبری از «بنیتا» بودیم با هزار امید راهی محلهای مورد نظر میشدیم اما به هیچ نتیجهای نمیرسیدیم. با این حال نمیتوانستیم به این تماسها بیتوجه بمانیم. چون ممکن بود یک نفر درست بگوید و «بنیتا»ی ما پیدا شود. در این هفت روز، همه دوست و آشنا به یاریمان آمدند. حتی ما به کوههای پشت مشیریه هم رفتیم اما هیچ ردی از بچهمان پیدا نکردیم.»
تراژدی فراموش نشدنی
او ادامه داد: «5 سال قبل پسرم حسن، با دختر برادرم، سپیده ازدواج کرد و خدا بعد از سه سال این بچه را به ما داد. او تنها نوهام بود. در این 6 روز لحظهای آرام و قرارنداشتیم. تا اینکه امروز شنیدم جسد «بنیتا» پیدا شده است.
پیشگویی دروغین زن رمال
خانواده «بنیتا» برای پیدا کردن دخترشان حتی نزد رمال هم رفته بودند. زن رمال هم با دیدن چهره به هم ریخته پدر و مادر جوان، پول هنگفتی از آنها گرفت و گفت: «بچه صحیح و سالم است و تا چند روز دیگر برمیگردد. اما وقتی بچه پیدا شد باید اسمش را عوض کنید.» حالا البته بچه پیدا شده اما نه آنطور که زن رمال گفته بود. یکی از اقوام بنیتا از ناراحتی فریاد میزد و شمارهای را میگرفت. از حرفهایش مشخص بود زن رمال آن سوی خط است. فریاد میزد که چرا با احساسشان بازی کرده اما غمش آنقدر سنگین بود که نتوانست روی پا بماند و...
شناسایی جسد
پدر «بنیتا» که از شدت گریه و ناراحتی قدرت حرف زدن نداشت درجملاتی کوتاه گفت: هر روز صبح به اداره آگاهی میرفتم تا شاید خبری از بنیتا بگیرم. امروز که رفتم به ما گفتند ماشین پیدا شده است. وقتی این جمله را شنیدم حس خوبی پیدا کردم. با خودم گفتم خوشبختانه سرنخی از بنیتا بدست آمده. اما افسوس که جملات بعدی مأموران دردناکتر از آن بود که بتوان تصور کرد.بعد هم برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی رفتیم و...
ساعت حدود 12 ظهر خودروی سفید رنگی در مقابل خانه بنیتا نگه داشت و زن جوانی با کمک چند نفر از خودرو پیاده شد. «سپیده» نای راه رفتن نداشت و اگر رهایش میکردند بیشک به زمین میافتاد. از صبح که خبر مرگ کودکش را شنید به بیمارستان انتقال یافته و پس از تزریق چندین داروی آرامبخش به خانه برگشته بود. اما با تمام بیحالی دلتنگ دخترش است و ناراحت ندیدنش.
فقط قصاص
خانواده بنیتا خواهان قصاص عاملان این جنایت هولناک هستند. دلشان میخواهد که مجازات آنها را ببینند تا شاید کمی دردشان التیام بخشد. پدر بزرگ بنیتا میگوید: اگرفردی دو چشم شما را کور کند، خواهان قصاص نمیشوید و تا آخر عمر اجازه میدهید که او زندگی کند و شما با چشمان کور زندگی کنید. اگر ما خواهان قصاص آنها نباشیم، فردا آزاد میشوند و کودک دیگری سرنوشت نوهام را پیدا خواهد کرد. نمیدانم مگر آنها ذرهای وجدان نداشتند که یک کودک شیرخواره را داخل ماشین رها کرده و رفتند؟!
اعترافهای هولناک دزدان خودرو
دو مرد شیشهای عامل قتل کودکی 8 ماهه هستند؛ کودکی که 6 روز داخل خودرویی با شیشهها و درهای بسته در کنار خیابانی خلوت رها بود. حالا متهمان دستگیر شدند. یکی از آنها در رابطه با جزئیات روز حادثه میگوید.
آن روز برای چه به آنجا رفته بودید؟
حدود ساعت 9 و نیم صبح 29 تیر بود، با مهدی برای تهیه مواد مخدر به مشیریه رفتیم. داشتیم از خیابان مطلبی میگذشتیم که ناگهان مهدی متوجه خودروی پرایدی شد که روشن بود. راننده مشغول بستن در خانهاش بود و همزمان پیشنهاد سرقت را مطرح کردیم. سریع خودم را به ماشین رساندم، مهدی هم به سمت در رفت تا به محض خروج صاحب خودرو مانع او شود و من بتوانم به راحتی خودرو را سرقت کنم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
همزمان با اینکه من سوار ماشین شدم، صاحب خودرو از خانه بیرون آمد و وقتی دید ما قصد سرقت ماشینش را داریم خودش را روی کاپوت انداخت تا جلوی سرقت را بگیرد. اما با حرکات مارپیچ موفق شدم او را از روی ماشین به زمین پرتاب کنم و بعد از آن وارد اتوبان امام علی (ع) شده و از آنجا به افسریه رفتیم.
کی متوجه شدید که داخل ماشین بچهای هم وجود دارد؟
زمانی که وارد اتوبان شدیم صدای گریههای بچهای به گوشم رسید. ناخودآگاه من و مهدی به قسمت عقب ماشین نگاه کردیم و کودکی را روی صندلیخودرو دیدیم. از دیدن بچه شوکه شده بودیم و کاری از دستمان برنمیآمد. به سمت پاکدشت رفتیم و در منطقه قیام دشت ماشین را در کنار خیابانی نگه داشتم.
با خودرو و بچه چه کردید؟
مهدی همانجا مقداری از وسایل ماشین را برداشت و از ما جدا شد. من و دخترکی که نمیدانستم اسمش چیست به سمت مامازند رفتیم و خودرو را در کنار خیابانی رها کردم و به خانه یکی از دوستانم رفتم. این آخرین باری بود که ماشین و بچه را میدیدم و دیگر سراغ آنها نرفتم و از سرنوشت کودک بیخبر بودم.
انتهای پیام
نظرات