مرد جوان دستهی چوبیِ سرد و زبر تبر را در دستان نحیفش فشار میداد. مدتها بود چیز دندانگیری نخورده بود. سنگینترین چیزی که به عمرش بلند کرده بود ویولون بود و آرشه. در پانزدهسالگی میتوانست به خوبی استادش بنوازد اما حالا تنها نوایی که میتوانست خلق کند، صدای کوبیدن تبر بود که با ریتم تند نفسهایش همراه بود. روزهای بلند سیبری از سر دلسوزی برای هیچکس زودتر شب نمیشد.
وقتی سوار بر قطار به سوی شهر «لوبلین» میرفتند نمیدانست دو سال پایانی عمرش را تبر به دست در جنگلهای سیبری خواهد گذراند. آگوستین که اول سپتامبر ۱۹۳۹، ساعت چهار و ۴۵ دقیقه، به جای صدای خروس با صدای بمبافکنهای نازیها از خواب بیدار شده بود، دو روز بعد، وقتی دیگر خانه جای ماندن نبود، سازش را کنار تمام خاطرات خوش کودکی در خانه جا گذاشت و با مادر و خواهرش به راه افتاد. پدرش در جبههی متفقین مقابل آلمانها کشته شده بود و حالا او مرد خانواده بود.
توافق ننگین آلمان و شوروی سرزمین مادریاش را دو نیم کرده بود؛ غرب برای ژرمنها و شرق برای روسها. برای فرار از کشتار نازیها، شرق جای امنتری به نظر میرسید. در نیمهراه بمباران بیامان هواپیماهای آلمانی مسافران را ناچار به پیاده شدن کرد. جمعیت مسافران به زودی به لکههای کوچک پراکنده در دل دشت تبدیل شد. برای پیدا کردن آبادی یک راه بیشتر نبود؛ رفتن و رفتن و رفتن. سرگردان، گرسنه، ترسخورده و بیمقصد به راه افتادند. صدای پارسکردن سگ و آواز خروس مثل رد نوری در دل شب راه آبادی را مشخص کرد. رای در امان ماندن از بمباران، روزها در روستاهایی که در مسیرشان بود پناه میگرفتند و شبها راه میرفتند. برای دور شدن از ورشو قریب به یک ماه را در دشت و جنگل راه پیمایی کردند.
به آبادی رسیده بودند. آگوستین دست خواهر کوچکش، آنا را محکمتر فشرد. گامهای مادر تندتر شد و بچهها به دنبالش. کمی آب و غذا معنای خوشبختی میداد اما این خوشی دیری نپایید. سروکله سربازان روس پیدا شد و سفر اجباری دیگری به سوی شوروی آغاز شد. حدود یکونیممیلیون لهستانی دیگر در طول جنگ با قطارهای بینامونشان آنجا برده شدند. اسرا ۱۰ روز با قطار حمل احشام در راه بودند. که مقصد برای مسافران معلوم نبود و هیچکس نمیدانست در جهنم سرد سیبری، وسط جنگلهای برفی چهچیز انتظارش را میکشد. امیدی در دل اسیران میگفت وضعیت اردوگاه آنقدرها هم بد نخواهد بود!
۲۲ هزار افسر، نیروی امنیتی و دگراندیش لهستانی در جنگلهای کاتین قتل عام و همانجا دفن شدند. مردم عادی باید زنده میماندند که کار کنند. آنا و آگوستین به همراه مادر و هزاران اسیر لهستانی دیگر به اردوگاههای کار اجباری در سرتاسر سیبری منتقل شدند. اولین مقصد این خانوادهی سهنفره جنگلهای آرخانگلسک در شمال غرب شوروی بود و از آنجا به سیبری برای کار؛ کاری که هیچکس نمیدانست چرا ناچار به انجام آن است؛ نمیدانست کِی به پایان میرسد و حتی مشخص نبود کار زودتر تمام میشود یا زندگی.
یک تکه نان در ازای یک روز کار. برای کسی که نمیتوانست کار کند، از نان هم خبری نبود. این قانون «گولاگ» یا همان «اداره کل اردوگاههای کار و اصلاح» بود. به این ترتیب مادر آگوستین و آنا که بیماری رمقی برایش نگذاشته بود از خوردن نان هم محروم بود.
کار آگوستین بریدن تنهی یخزدهی درختان بود و آنا که آن زمان ۲۲ سال داشت، کمی آنسوتر با تبر پوستهی درختان بریده شده را میتراشید. حضور پلیسهای شوروی جرئت یک لحظه آسودن را از آنها میگرفت. دو سال تمام کارشان همین بود. زندگی در کلبههای چوبی وسط سفیدیِ تایگا، رنگها، طعمها و عطرها را از یاد آدمها برده بود. زندهماندن سخت بود و سختتر هم شد. وقتی به آنا خبردادند که برادرش در اثر بیماری ذاتالریه مرده است، نمیدانست این خبر را چطور به مادر بگوید. جایی لابهلای درختان یخبسته که گورستان لهستانیها بود، گودالی حفر کرد و صلیبی ساخته از شاخهی درختان، تنها نشان آرامگاه برادرش شد. وقتی لباسهای آگوستین را به کلبه برد، دیگر نیازی به توضیح نبود.
روزهای سخت و سختی روزها را پایانی نبود تا اینکه خبر حملهی آلمان به شریکش همهجا پیچید. هیتلر که از ابتدا به روسها خوشبین نبود پس از فتح سرزمینهای غربی اروپا، به طمع گسترش مرزهای شرقی امپراتوری خود، بزرگترین لشگرکشی تاریخ را با بیش از چهار میلیون سرباز ترتیب داد.
استالین هم راهبردهای متنوعی برای مقابله با نازیها داشت که یکی از آنها سازماندهی ارتشی از لهستانیهای دربند بود. پس با همکاری دولت در تبعید لهستان، اسرای این کشور که در اردوگاههای کار اجباری نگهداشته میشدند، به سرکردگی ژنرال آندِرس آمادهی نبرد علیه دشمن مشترک شدند و ارتش لهستان اینبار در خاک شوروی شکل گرفت.
تهاجم گستردهی آلمان به خاک شوروی، این کشور پهناور را نیز برای تأمین مایحتاج مردم و سربازانش با دشواری روبرو کرده بود. استالین تصمیم گرفت لهستانیها را برای سازماندهی و اسکان موقت راهی حیاطخلوت خود کند تا از آنجا به جبههی نبرد اعزام شوند. پس عدهی زیادی از اسرا به بندر کراسنووسک در شرق دریای خزر منتقل شدند و از آنجا با کشتی به بندر پهلوی (انزلی).
حالا خانوادهی کوچک آنا باید رنج سفری دیگر را متحمل میشد. سفری که اینبار کورسویی از امید آزادی در آن بود. مادر و دختر به همراه هزاران هموطن دیگرشان به بندرگاه منتقل شدند تا از آنجا با کشتی راهی «کریدور فارس» شوند؛ اسمی که اشغالگران برای ایران انتخاب کرده بودند.
تا آن زمان تصور مهاجران لهستانی از ایران، محدود به چیزهایی بود که در کتاب تاریخ مدرسه از تمدنی کهن خوانده بودند. ایران و لهستان از دیرباز مراودات سیاسی و تجاری داشتند. روابطی که از قرن هشتم قمری آغاز شده و در دوران صفویان به اوج رسیده بود. پس از آن قجرها هم روابط دوستانهای با لهستانیها داشتند اما در عصر پهلوی این قلدری متفقین بود که مسبب پیوندی تازه بین دو ملت شده بود. اما شاید آنها هم تصور نمیکردند این سفر و سرگذشتشان، نقطهی عطفی در روابط دو ملت است که بعدها درکتابهای تاریخ نوشته خواهد شد.
فوریه ۱۹۴۲ (زمستان ۱۳۲۱) اولین کشتی اسرا که حالا «پناهجو» بودند، وارد آبهای ایران شد. کشتیها یکییکی در بندر پهلو میگرفتند و از هرکدام صدها زن و کودک و افراد سالخورده به همراه سربازان، پا به اسکله میگذاشتند؛ انسانهایی اندوهگین که تنها بردباری و امیدواری زنده نگهشان میداشت.
روزانه حدود ۲۵۰۰ لهستانی وارد ایران میشد و در مجموع عدهی آنان به بیش از ۱۱۶ هزار نفر رسید. مقصد اصلی کسانی که به نظامیان میپیوستند خط مقدم نبرد بود و غیرنظامیان باید فوراً از ایران خارج میشدند. اما پیش از آن باید کمی به احوالاتشان رسیدگی میشد؛ کاری که روسها لزومی به انجامش ندیده بودند. به سرعت اردوگاههایی برای اسکانشان برپا شد. دولت ایران با همکاری صلیب سرخ آمریکا به تیمار آنان پرداخت و کسانی که به سبب وضع اسفبار بهداشت در اردوگاههای کار اجباری، سخت بیمار بودند قرنطینه شدند.
چهرههای پریدهرنگ و پیکرهای نحیف مهاجران که استثمار استالین مچالهشان کرده بود، جانی دوباره گرفت. لباسهای تازه و تمیز به آنان داده شد و لباسهای قدیمی سوزانده شدند. مردم محلی در مسیر حرکت کاروان مهاجران میایستادند و از پنجرهی اتوبوسها چیزهایی به داخل پرت میکردند. وقتی یکی از آن چیزها به آنا برخورد کرد، فکر میکرد این فریادها و پرتکردنها از خشم و ناراحتی مردم باشد اما میدانست کسی از سر خشم نان و میوهی آبدار برای کسی پرت نمیکند! و فهمید این فریادها ندای خوشآمدگویی به زبانی است که به زودی زبان دومش خواهد شد. ایران برای گرسنگان و رنجکشیدگان لهستانی حکم بهشت داشت؛ جایی که میتوانستند بعد از دو سال اسارت و بیگاری کمی احساس آزدی کنند.
بیماریهای مسری مثل تیفوس و تیفوئید مانع از انتقال سریع همهی مهاجران شد. عدهی زیادی در اولین روزهای اقامت خود در انزلی جان سپردند و همانجا به خاک سپرده شدند. ضعف بدنی و بیماری مهاجران چنان بود که امروز میشود اقامتگاههای لهستانیها را از گورستانهایی که در هر شهر دارند شناخت. انزلی، تهران، قزوین، اصفهان، مشهد، خرمشهر و اهواز. گویی هرجا که میرفتند مرگ از پیشان میرفت.
با ازدیاد لهستانیها در اردوگاه، باید آنان را به شهرهای دیگر منتقل میکردند. مهاجرانی که از راه ترکمنستان به مشهد وارد شده بودند نیز باید مسیر خود را تا سیستان و از آنجا به هند ادامه میدادند. بیشتر لهستانیها از راه دریا وارد ایران شده بودند و تهران مرکز اصلی اقامت آنان بود. به دلیل تمرکز منابع و امکانات در پایتخت، چند اردوگاه در دوشانتپه، یوسفآباد و محوطهی دانشکدهی نیروی هوایی ایجاد شد و عدهای هم به کرج، اراک و اصفهان منتقل شدند.
آنا به همراه مادرش به اردوگاه یوسفآباد منتقل شد. نظامیان برای پیوستن به ارتش زودتر ایران را ترک کردند اما انتقال پناهجویان به کشورهای مقصد که مستعمرات انگلستان بودند، در اولویت دوم متفقین بود. با طولانی شدن اقامت در تهران، یک بیمارستان ۵۰۰تختخوابی برای مداوای بیماران درنظر گرفته شد. علاوه بر تیفوس و تیفوئید، اوریون، مخملک، سرخجه و اسهال خونی بسیاری را مبتلا کرده بود. وزارت کشور تصمیم گرفت در اطراف اردوگاه مهاجران پاسگاههایی ایجاد کند تا با کنترل تردد پناهجویان از شیوع بیماری جلوگیری شود.
از سوی دیگر اشغال ایران توسط متفقین و تأمین مایحتاج آنان باعث کمبود خواروبار در ایران شده بود و ورود بیش از ۱۱۶ هزار مهاجر نیز به این بحران دامن زد. گرچه انگلیسیها تعهد داده بودند ارزاق مورد نیاز سربازان و مهاجران را تأمین کنند اما در عمل چندان به این تعهد پایبند نبودند. با این حال مردم نهتنها به این اتفاق اعتراضی نمیکردند بلکه عدهای هم برای کمک به مهاجران در اردوگاهها غذا و خوراکی توزیع میکردند.
هرکدام از مهاجران که توانایی انجام کاری داشت، ترجیح میداد برای کسب درآمد در شهر مشغول شود. معاشرت با اروپاییها برای مردم تهران هم جذاب بود و بسیاری از لهستانیها به عنوان کارگر، خدمتکار، خیاط، پیشخدمت رستورانها و هتلها و حتی بازیگر و آوازخوان در تهران مشغول شدند. عدهای از آنان هم افراد تحصیلکرده و فرهیختهای بودند که به فعالیتهای فرهنگی خود در ایران ادامه دادند. همین باعث شد دولت برای عدهای مجوز اقامت موقت صادر کند.
در عرصهی فرهنگ کتابها، مقالهها، پژوهشها، عکسها و فیلمهای متعددی تولید شده که نشان از تأثیر و تأثر فرهنگی دو ملت دارد. تأسیس انجمن مطالعات ایران و انتشار کتاب سهجلدی مطالعات ایرانی، انتشار دستکم هشت عنوان مجله و راهاندازی یک ایستگاه رادیویی به زبان لهستانی که روزانه چند ساعت برای مهاجران برنامه پخش میکرد از جمله کارهای فرهنگی لهستانیها در ایران بود.
در اردوگاهها کارگاههایی دایر شده بود و زنانی که آنجا مانده بودند، برای سربازان لباس میدوختند. بچهها در آموزشگاههایی که وزارت فرهنگ در تهران و اصفهان دایر کرده بود، علاوه بر درسهای معمول میتوانستند قالیبافی و حکاکی هم یادبگیرند. بیش از یک سال از حضور آنا و مادرش در ایران میگذشت و از رفتن خبری نبود. ۱۰ آموزشگاه مخصوص لهستانیها در تهران و هشت آموزشگاه هم در اصفهان برای ۲۳۰۰ کودک یتیمی که آنجا اسکان داده شده بودند ایجاد شد. آنا نواختن پیانو را که در کودکی آموخته بود، در آموزشگاه پناهجویان ادامه داد. اما جیرهی پولی اندکی که به پناهجویان میدادند مدتی بعد قطع شد و ماندن در اردوگاه را دشوارتر کرد.
روزها و هفتهها از پی هم میگذشتند و انتقال مهاجران به کندی انجام میشد. خروج از اردوگاه دشوار بود اما ناممکن نبود. دو راه وجود داشت: یا فرد بانفوذی دنبال کسی میآمد یا باید فرار میکردند. مادر آنا تصمیم گرفت راه دوم را انتخاب کند. چراکه گمان میکرد با ماندن در ایران احتمال برگشتن به خانه وجود دارد؛ همه فکر میکردند کریسمس بعدی را در خانه جشن میگیرند. شبانه از اردوگاه بیرون زدند و خیلی زود به عنوان خدمتکار در خانهی فردی ثروتمند ساکن شدند. آنا بیستوششساله بود و در اوج زیبایی جوانی. در این بین سرگردی که به آن خانه رفتوآمد داشت، دلباختهی آنا شد. اندکی بعد آن دو ازدواج کردند و به این ترتیب آنا تابعیت ایرانی پیدا کرد و در کنار حدود ۳۰۰ لهستانی دیگر، جزو معدود مهاجرانی بود که در ایران ماندگار شد.
تا دوسال بعد، یعنی پایان جنگ در ۱۹۴۵، طبق توافق نخستوزیر لهستان با مقامات مسکو، همهی مهاجران سفر ناگزیر خود را از راه بندر خرمشهر ادامه دادند. جنگزدگانی که به امید بازگشت به خانه، شش سال دربهدری را تاب آورده بودند، ایران را به مقصدهایی که برایشان تعیین شده بود ترک کردند. لبنان، فلسطین، هند، نیوزیلند، مکزیک و چند کشور آفریقایی مقصد نهایی مهاجران بود.
آنا و مادرش ایران را به عنوان وطن دوم خود برگزیدند و سودای بازگشت به ورشو را به گورستان آرزوهایشان سپردند. مادر آنا در نودوششسالگی در تهران درگذشت. سرگرد در اثر تصادف رانندگی جان باخت. پس از او آنا برای امرار معاش و ادامهی زندگی به آموزش پیانو پرداخت. تنها فرزند «آنا بورکوفسکا افخمی مهاجر» مدتی بعد درگذشت و یک نوه برایش جاگذاشت. آنا در سال ۱۳۸۷ در ۹۲ سالگی در تهران درگذشت. پیکر او بر دوش همسایهها و معدود اقوامش در گورستان دولاب، کنار دوهزار هموطن و چند قدمی مادرش به خاک سپرده شد. ۹ بعد سال در اردیبهشت ۹۶ هلنا استلماخ، آخرین بازماندهی مهاجران در تهران نیز درگذشت. گفته میشود حالا فقط یک نفر از مهاجرانی که در ایران مانده بودند در قید حیات است و در انزلی زندگی میکند.
گورستان کاتولیکها که در شرق تهران، در محلهی قدیمی دولاب قرار دارد، مختص پناهجویان لهستانی نیست و مزار شهروندان کشورهایی نظیر فرانسه، ایتالیا، چک، رومانی، اوکراین، روسیه و... هم آنجا هست. اما بخش بزرگی از گورستان به لهستانیها تعلق دارد و و زیر نظر سفارت لهستان اداره میشود. به همین سبب به «قبرستان لهستانیها» مشهور است.
در این گورستان که حدود ۱۵۰ سال قدمت دارد، دو بنای یادبود نیز جلب توجه میکند. اولی در مرکز بخش لهستانیها قرار دارد که برای ادای احترام به جانباختگان این مهاجرت تاریخی بنا شده و دیگری تندیسی سنگی منقش به طرح عقاب سفید لهستانیهاست که سمت چپ آن اسامی مهاجرانی نوشته شده که در دریای خزر غرق شدهاند و سمت راست آن اسم جانباختگانی است که در گورستانهای خرمشهر و قزوین مدفونند.
گورستان دولاب بیشتر از آنکه جایی برای زاری کردن برای عزیزان از دست رفته باشد، حکم مکانی توریستی دارد و اندک بازماندگان و نوادگان مهاجران، اغلب در لهستان یا سایر نقاط دنیا ساکنند و به ندرت سر این مزارها حاضر میشوند. علاوه بر این، گورستانهایی در تهران، انزلی، قزوین، اصفهان، مشهد، خرمشهر، و اهواز امانتدار ابدی پیکرهای ۲۸۳۶ تن از مهاجرانند. از نظر تعداد، تهران با ۱۹۳۷ مزار بزرگترین آرامگاه لهستانیها را در خود دارد. گورستانی که هرچند کمترکسی از تاریخچهی آن باخبر است اما یادگاری است از روزهای سخت ملتی رنجکشیده که گوشهای از تاریخ دو کشور را یادآوری میکند.
روی اکثر سنگهای یک شکل گورها، عدد ۴۲ به چشم میخورد: ۱۹۴۲ سال ورود به بهشت! قبل از این عدد، اعداد بسیار متفاوتی دیده میشود؛ بعضیها در سنین پیری به ایران پاگذاشتند و اینجا آرام گرفتند. اما تعداد بسیار زیادی از گورها اعداد تکاندهندهای بر خود دارند: «۱۹۴۲ – ۱۹۴۲». نوزادان و کودکان بسیاری در آوارگی و غربت زاده شدند و دور از میهن اجدادیشان جان دادند. آنها بسیار زودتر از «بزرگان» جهان دانستند که جهانِ آکنده از خشونت، خونریزی، ستم و بهرهکشی جایی برای زندگی نیست.
-پینوشت: این گزارش با نگاهی به زندگی و خاطرات آنا بورکوفسکا و تلفیق آن با دادههای تاریخی نوشته شده است.
ایسنا - میثم خدمتی
انتهای پیام
نظرات