به گزارش ایسنا، ماهنامه دنیای فوتبال در شماره ۱۴ خود نوشت: «شک نیست که شعبان هیچ برنامهای برای این مرگ معنادار نداشته است؛ به خصوص که او برای زندگیش هم برنامهای تدارک ندیده بود و آن طور که خود میگوید همه چیز از یک اتفاق و شانس شروع میشود: سال ۱۳۲۶: «اون شبم که مشروب خوردیم، بچهها گفتن بریم تماشاخونه... یارو گفتش نه، امشب افتخاریه... گفتیم از ما افتخارتر، کی؟ مام افتخاری میریم تو دیگه.» شعبان با دوستان مستش بیخبر از آن که امشب تئاتر مردم، به کارگردانی عبدالحسین نوشین را نمایش میدهد که نگاهی انتقادی به استبداد شاهی داشت و بیخبر از دعوای شاه و ملیون، برای رفتن داخل سالن با دربان تئاتر درگیر میشود و تماشاخانه فردوسی را به هم میریزد.
فردا روزنامهها این واقعه را تیتر میکنند و دربار از این که مردی پیدا شده و این تئاتر مخرب را به هم زده است، دلگرم میشود. سرگردی از اداره آگاهی پیشش میآید: «کار خوبی کردین، خلاصه دستگاه خوشش اومده از این کارتون...» به گفته خودش، همین اتفاق او را وارد عرصه سیاست کرد. شعبان، سال ۱۳۰۰ زمانی چشم به جهان گشود که یک سال از کودتای رضاخان گذشته بود. او را به مدرسه گذاشتند ولی از همان اوان معلوم بود اهل درس و بحث نیست. بر خلاف رسم جاری که شاگردان برای رفتن از کلاس، از معلم اجازه میگرفتند، او سرخود هر زمان میخواست کلاس را ترک میکرد. همین رفتارهای بیحساب او، عنوان «شعبان بیمخ» را برایش به ارمغان آورد. به زودی مدرسه را رها کرد و رو به شرارت آورد. پانزده سالش بیشتر نبود که به همین دلیل به زندان افتاد. دوره اشغال ایران توسط متفقین سرباز وظیفه بود. چندین بار از سربازی فرار کرد و سرانجام هم این خدمت را به پایان نرساند. رو به ورزش باستانی آورد و باشگاهی در میدان شاهپور دایر کرد. این تنها زمینهای بود که استعدادش را شکوفا کرد و در سال ۱۳۲۲ در رشته کباده و چرخ به مقام قهرمانی دست یافت.
در واقعه ۹ اسفند ۱۳۳۱ که شاه به طور نمایشی قصد ترک کشور را داشت، شعبان به بهانه نگه داشتن شاه مملکت، با دارودستهاش فعال و به خانه مصدق حملهور شد و دَرِ خانه او را شکست. همین امر موجب حبس وی شد. روز ۲۸ مرداد کودتاچیان به او نیازمند شدند و او را از زندان بیرون کشیده و مسئولیت راهاندازی اوباشان را به او سپردند. شعبان از زندان به خانه نرفت و ساعتی بعد دستههای اوباش تحت امرش، خیابانهای تهران را اشغال کرده و به مراکز تعیین شده حمله بردند. حکومت مصدق سرنگون شد و شاه که بعد از ۲۵ مرداد به ایتالیا گریخته بود، با افتخار به وطن بازگشت. شعبان بیمخ اینک خود یکی از پایههای قدرت شده بود. بیجهت نبود مردم به او عنوان «تاجبخش» داده بودند.
باشگاهش در شمال پارک شهر همیشه پر از مهمانهای خارجی دربار بود. شعبان و نوچههایش برای آنها برنامه اجرا میکردند. دهه چهل و پنجاه هر ادارهای و وزارتخانهای از او حساب میبردند. نام او گرهگشای کار خیلی از پروندهها و سفارششدهها بود. جای تعجب نداشت که ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ که خیابانهای تهران صحنه درگیری مردم با نظامیان بود، مردم به باشگاه ورزشی در خیابان شمال پارک شهر حمله کرده و آن را آتش زدند. حتی وقتی مبارزات قهرآمیز و چریکی شکل گرفت، شعبان جعفری یکی از هدفهای عملیات چریکی شد ولی فقط مجروح شد. گویا او که شاه را بالا برده بود، باید زنده میماند و سقوط او را هم با چشم میدید. در مقطع سال ۱۳۵۷ و تزلزل حکومت شاه، شعبان حال و هوای خوبی نداشت. «شاه که رفت، منم رفتم. وقتی شاه خواست بره بیرون، گفتم خب شاه که داره میره، من این جا بمونم چی کار کنم؟ منم میرم.» از این زمان شعبان آواره دیار فرنگ شد. مدتی اسرائیل، آمریکا، ترکیه و... دیگر کسی به حرف او وقعی نمیگذاشت. به گفته رئیس دفتر رضا پهلوی، چند بار به رضا پهلوی رو انداخت و تقاضای کمک کرد اما او هم کمک دندانگیری به او نکرد. گر چه خودش این واقعه را تکذیب میکرد اما تصویر چَکَش را هم احمدعلی انصاری بعدها منتشر کرد.
شعبان از برخورد رضا پهلوی با وجود همه خدماتی که به این خاندان کرده بود، دلگیر بود. در حالی که واقعیت این بود که دیگر تاریخ مصرف او به پایان رسیده بود. او درنیافته بود که برای استبداد، انسانها، اعم از استاد دانشگاه تا باستانیکار بیسوادی چون او، تنها ابزاری بیش نیستند که روزگاری به کار آیند و روزی به کناری وانهند. اما مرگ نمادین او حقیقتی را به ذهن متبادر میکند که آنان که همه وجودشان را برای فردی مستبد فدا میکنند، چقدر با آنها که برای ملتی یا آرمانی میزیند و میمیرند، متفاوتند.»
انتهای پیام
نظرات