به گزارش ایسنا، روزنامه «شهروند» مینویسد: فریدون مجلسی دیپلمات بود. با وقوع انقلاب ١٣٥٧ از وزارت امور خارجه بازخرید اجباری شد و به بخش خصوصی رفت. اما او که در سر سودای نوشتن داشت، این خط را رها نکرد. دهها کتاب حاصل ترجمهها و نوشتههای اوست، اما او چند سالی است که ترجمه را نیز رها کرده و وقتش را صرف نوشتن میکند. میگوید وقتی میتوانم بنویسم چرا ترجمه کنم؟ با او عصر یک روز تابستانی در خانهاش به گفتوگو نشستم. با او از هر دری حرف زدم جز درباره کارهای این سالهایش که نوشتن و ترجمه بود، چراکه این را دیگران پی گرفتهاند. آنچه در ادامه میآید، گفتوگویی است با فریدون مجلسی درباره خودش.
اهل کجا هستید؟
تهران
کدام محله تهران؟
یوسفآباد.
پدرتان هم اهل تهران بود؟
پدربزرگ من گیلک و اهل رشت بود. اما از پدرم به بعد در تهران به دنیا آمدهایم. مطابق همه خانوادههایی که ریشهای گیلکی دارند، آشپزخانه ما گیلکی باقیمانده است. حتی این سنت در نسل سوم و چهارم که فرزندان ما هستند نیز باقی ماند. برای اینکه ما با یک غیرتی اعتقادمان بر آن است که غذای ما از همه جا بهتر است.
غذایی که خیلی دوست دارید چیست؟
همان فسنجان سیاه گیلانی است که البته امروزه دیگر برای سیاه شدن در آن نعل اسب نمیاندازیم. بلکه مقداری رب انار جنگلی را با رب انار معمولی ترکیب میکنیم تا مقداری ترشی آن معتدلتر شود. بدینترتیب دیگرانی که عادت ندارند، میتوانند بخورند.
با این حساب شما فسنجان شیرین دوست ندارید و باید همان ترشی گیلان را داشته باشد؟
بله، علاوه بر این هنوز درار (سبزی لهشده شور) و هفتبیجار و باقلا قاتق جزو غذاهای ماست. حتی هر وقت ما به آمریکا نزد دخترم میرویم برای ما باقلا قاتق میپزد.
متولد چه سالی هستید؟
١٣٢٣.
مدرسه کجا رفتید؟
من دبستان فیروزکوهی رفتم که در آن زمان به نام دبستان نوبنیاد فیروزکوهی شناخته میشد. این مدرسه ازجمله آخرین ابنیههایی بود که در زمان رضاشاه در تهران ساخته شد.
کجا بود؟
خیابان شیخهادی. بسیار شیک و مدرن هم بود. نخستین مدرسهای بود که شوفاژ داشت. تخته سیاه آن در دیوار کار گذاشته شده بود. میزهای زیبا داشت.
شما با چه وسیلهای به مدرسه میرفتید؟
با اتوبوس به مدرسه میرفتیم. از جلوی خانهمان در خیابان ولیعصر امروز و پهلوی آن زمان اتوبوس سوار میشدیم و میرفتیم در چهارراه جمهوری امروز که چهارراه شاه بود، پیاده میشدیم و بقیه را هم که راهی نبود، پیاده میرفتیم.
بغل سینما آسیا پیاده میشدید؟
بله.
در راه مدرسه تنها بودید؟
نه، من برادرهای بزرگتر دیگری داشتم که به آنجا میرفتند، بنابراین با هم میرفتیم. بعد هم برادر کوچکتر من هم به ما پیوست.
چه چیزی از آن زمان هنوز برای شما جالب است و در یادتان مانده؟
شخصیتهای آنجا بهعنوان مدیر و ناظم و... روی من تأثیر زیادی گذاشتند.
یعنی افراد ویژهای بودند؟
بله.
چرا اینطور تصور میکنید؟
جامعه کوچک بود و بسیار شهری. از سویی به یکسری افراد مسئولیتهایی واگذار شده بود. تصور من این است که گویی همه اینها در این جایی که گمارده شده و به آنها مسئولیت داده بودند به راستی کارشناس آن هم بودند. در همین مدرسه مدیری داشتیم به نام آقای عظیمی. مدیر بسیار شیکپوشی بود. عینک پنس میزد و همیشه پالتوی کشمیر سورمهای در زمستان به تن داشت و موهایش همیشه شانهکرده بود. نام او هنوز در ذهنم هست.
چرا؟
برای اینکه دو ماه از سال تحصیلی گذشته بود که خانهمان را عوض کردیم. برای همین به مدرسه فیروزکوهی آمدم برای ثبتنام، اما آقای عظیمی نمیخواست اسمم را بنویسد. میگفت شما متولد ٤ فروردین ٢٣ هستید اما اگر ٢٩ اسفند ٢٢ بودید، اسم مینوشتم. حالا هم پدرم ناراحت بود و هم آقای عظیمی محکم ایستاده بود که اسم من را ننویسد. من با تصورات کودکانه گفتم اگر مشکل شما این چهار روز است، ما میرویم و چهار روز دیگر میآییم. این حرف من یخ جلسه را شکست و اسمم را نوشت. از این گذشته بعد از ٢٨ مرداد من کلاس چهارم بودم. یک روز دیدیم در حیاط مدرسه سرو صداست و چند جیپ آمدهاند و آقای عظیمی را بازداشت کردند. بعد معلوم شد که او عضو حزب توده بود. این خیلی شوکهام کرد، برای اینکه خیلی در نظر من محترم بود. آقای صدرایی جانشین او شد. برخلاف آقای عظیمی، قدی به نسبت کوتاهتر داشت و کمی تپل بود، ولی بسیار شیکپوش و مرتب. پاپیون هم میزد. هر هفته شنبه، اول وقت بچهها را جمع کرده و برای ما سخنرانی میکرد. چیزی که از سخنرانیهای او برای من باقی مانده احترامی بود که او برای ما بچهها همتراز با آدمهای بزرگ قایل بود. او با زبان آدمبزرگها با ما حرف میزد.
دیپلم را کجا گرفتید؟
چون برادرانم همگی در دبیرستان فیروزبهرام تحصیل کرده بودند به دبیرستان فیروزبهرام رفتم. فیروزبهرام خودش را رقیب اساسی البرز میدانست. خیلی مدرسه خوبی بود و بسیاری از دبیران ما از استادان دانشگاه بودند. تمام دوره دبیرستان را آنجا بودم.
چه سالی دیپلم گرفتید؟
١٣٤١.
به دانشگاه رفتید؟
بله، در دانشکده نفت آبادان پذیرفته شدم و به آنجا رفتم.
اما شما گویا دانشآموخته دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران هستید؟
بله، در آن سال دانشکده حقوق دو ماه دیرتر کلاسهای خودش را آغاز کرد. من هم دانشکده صنعت نفت قبول شدم و نمیخواستم ریسک کنم چون دانشکده صنعت نفت هم بسیار مهم بود. فقط ١٥ نفر جذب داشت. اما باب دل من نبود. از سویی من نمیدانستم نتیجه کنکور من در دانشگاه تهران چه میشود. یکی از برادرهای من هم در دانشکده فنی دانشگاه تهران درس خوانده و مهندس شده بود. اما برادر بزرگ من دیپلمات بود و من هم دوست داشتم دیپلمات شوم. نیمه آبانماه بود که بچههای دانشکده صنعت نفت برایم خبر آوردند که اسمم در روزنامه بهعنوان قبولی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درج شده است. دو ساعت بعد استعفا کردم و راهی دانشکده حقوق شدم. سال ١٣٤٥ هم لیسانس گرفتم و به سربازی رفتم.
کجا سربازی بودید؟
فرحآباد.
فوقلیسانس را کجا خواندید؟
دانشگاه ملی آن زمان یا همین شهید بهشتی فعلی دورهای بهعنوان مدیریت اداری برای فوقلیسانس گذاشته بود که بعد آن را به دانشکده حقوق تبدیل کرد. من رفتم ثبتنام کردم، قبول شدم و حین سربازی فوقلیسانس گرفتم. چون عصرها بیکار بودم، سپهبد کوششی که رئیس من در سربازی بود برایم نامهای نوشت و تحصیل من را در عصرها بلامانع اعلام کرد و من با همان نامه موفق به اسمنویسی در دانشگاه شدم.
چطور شد به وزارت امور خارجه رفتید؟
هنگام سربازی بود که کنکور وزارت امور خارجه را دادم و قبول شدم. از وزارت امور خارجه مدام فشار میآوردند که خودم را معرفی کنم، اما چون سربازی بودم، امکانش نبود و من هم امروز و فردا میکردم تا اینکه وقتی برگه پایان خدمت را گرفتم بلافاصله آن را به وزارت امور خارجه بردم و خودم را معرفی کردم. از اینرو، بین لیسانس و سربازی و فوقلیسانس و اشتغال به کار من در وزارت امور خارجه هیچ فاصلهای نیفتاد.
نخستین کار شما در وزارت امور خارجه چه بود؟
برای دو ماه وابسته سیاسی شدم و باید مراحل کارآموزی را طی میکردم. این دوره هم در اداره روابط فرهنگی بود. رئیس دفتر معاون فرهنگی چندبار غیبت کرده بود. مشکلاتی داشت که غیبت میکرد. منشی معاون با من آشنا بود که من را معرفی کرد و از من خواستند که کارهای رئیس دفتر را انجام دهم. هر وقت رئیس دفتر غیبت میکرد، از من میخواستند کارهای او را انجام دهم. بار سوم به او بورسی دادند برای تحصیل در دانشگاه آکسفورد. یادش بهخیر، نامش انوشیروان صدیق بود، فرزند دکتر صدیق اعلم. پس از رفتن او من رسما رئیس دفتر معاون فرهنگی شدم که ضمنا معاونت کنسولی و اداری را هم یکجا داشت.
این معاونت برعهده چه کسی بود؟
آقای پرویز خوانساری، بسیار آدم مقتدری بود.
این کار را دوست داشتید؟
برای من قدمی رو به جلو بود. اهمیت آن هم در این بود که خیلی زود برای من ماموریتی برای رفتن به واشنگتن در نظر گرفتند و سال ١٣٤٨ به آمریکا رفتم.
دقیقا به چه عنوانی به واشنگتن رفتید؟
به عنوان وابسته سفارت ایران، اما کارم را بهعنوان کنسول شروع کردم. پس از مدتی هم بورس تحصیلی برای زبان در دانشگاه جورج تاون به من دادند. در آنجا بود که علاوه بر تحصیل رسمی واحدهایی هم از تاریخ آمریکا برداشتم. از این به بعد بود که کارم روی امور سیاسی متمرکز شد، یعنی تحلیل و نوشتن گزارشهای مختصر سیاسی را شروع کردم. این کار درنهایت تبدیل به شغل تمام مدت بقیه زندگی من در وزارت امور خارجه شد و بعد هم به مطبوعات کشید که هنوز ادامه دارد.
چطور شد که به این راه کشیده شدید؟
برای اینکه من درحال تحصیل در دانشگاه جورج تاون بودم. کاری هم در سفارت نداشتم. پیش خودم فکر کردم که پول دانشگاه را دولت میدهد در عوض من هم که کاری ندارم، لااقل کاری هم برای کشورم انجام دهم. این بود که تحلیلهایی مینوشتم.
این تحلیلها را به چه کسی ارایه میدادید؟
به سفیر ایران در آمریکا.
برای نمونه چه تحلیلهایی میکردید؟
برای نمونه در آن زمان مسأله واترگیت سروصدا کرده بود. ساختمانی بود مدرن و شیک در کنار رودخانه پوتوماک. این ساختمان به کاخ سفید بسیار نزدیک است. جمهوریخواهان در کنسوانسیوم دموکراتها شنود گذاشته بودند تا از مذاکراتشان سر درآورند. وقتی این خبر منتشر شد برای ما عجیب بود.
چرا؟
برای اینکه ما که با معیار ایرانی به قضیه نگاه میکردیم برای ما عادی بود. چون ما با معیارهای آسیایی و خاورمیانهای شاهد ماجرا بودیم. آنقدر این بلاها سر ما آمده بود که همه چیز برای ما عادی تلقی میشد. اما در عین حال بزرگترین واقعه همان روزها بود. من ابعاد آن را مینوشتم. اینها را به سفیر گزارش میکردم و سفیر آنها را به دیپلماتهایی که روی آن کار میکردند، ارایه میداد.
سفیر اردشیر زاهدی بود؟
نه، هنوز زاهدی نیامده بود. امیراصلان افشار سفیر بود.
رئیس تشریفات دربار؟
بله، بعد رئیس تشریفات دربار شد. افشار در آن زمان از نظر اجتماعی شخصیتی بود که آشناییهای بسیار وسیعی داشت. اطلاعات عمومی او بسیار زیاد بود. به سه زبان آلمانی، فرانسه و انگلیسی مسلط بود. همسرش هم که دختر محمد ساعد مراغهای بود، رفتاری بسیار فروتنانه و اشرافی داشت. من خیلی چیزها را از او یاد گرفتم. بههرحال کار من گزارشنویسی بود برای سفیر. همان روزی که عراق روابط دیپلماتیک خود را با ایران قطع کرد، من در خودرو نشسته بودم که رادیو اعلام کرد. من بلافاصله گزارش آن را نوشتم و به سفیر ارایه دادم.
چه سالی بود؟
سال ١٣٤٨ بود.
در زمان این درگیری شاه در آمریکا بود؟
خیر.
چون روایتی وجود دارد مبنی بر اینکه شاه در آمریکا حضور داشت و وقتی عراق این کار را کرد، امیرعباس هویدا تلفنی به شاه میگوید ما آمادهایم مراسم استقبال شما را در بغداد اشغال شده برگزار کنیم. درست است؟
نه، شاه در آمریکا نبود. همچنین هویدا کسی نبود که بتواند چنین حرفی بزند. این حرف را سپهبد بهرام آریانا گفته بود. بعد از این مسأله هم ایران روی کمک شدید به کردها و نیروهای بارزانی متمرکز شد تا جایی که حسنالبکر به ستوه آمده و خواهرزادهاش یعنی همین صدام ملعون را فرستاد برای توافق با ایران. پس از آن توافق بود که عظیمیه کرج به گروههای کرد داده شد تا در آنجا سکونت کنند. برای همین است که همه آنها فارسی هم خوب بلدند.
به نظر شما شاه در ماجرای ١٩٧٥ چه در قبال ایران و چه در قبال کردها مرتکب اشتباه شد؟
به نظر من منافع ملی ایران از هر چیزی مهمتر است.
منظور من این است که اگر در آن جریان شاه بیشتر از کردها حمایت میکرد منافع ملی ایران بیشتر منتفع نمیشد؟
نه، امکانپذیر نبود، برای اینکه شوروی با تمام قوا پشت عراق بود.
بله، اما ملامصطفی هم با شوروی خوب بود.
ملامصطفی بارزانی در سالهای ١٣٢٤ و ١٣٢٥ که در قالب یک حرکت کمونیستی حرکت میکرد، روابطش با شوروی خوب بود. درسال ١٩٧٥ با اقدام و فشار ایران درست است که گروه بارزانی کنار گذاشته شد اما امتیازاتی برای کردها گرفتند که سبب شد زیربنای اقلیم کنونی کردستان گذاشته شود. صدام به آن امتیازات وفادار نماند. صدام اقدام به عربی کردن سرزمینهای کردنشین کرد. برای نمونه موصل که یک شهر کردنشین و مسقطالرأس صلاحالدین ایوبی بود را، عربی کردند که البته پیش از صدام شروع شده بود. درسال ١٩٧٥ هم عراق در بنبست بود و هم ایران باید سازشهایی میکرد.
نتیجه خوبی داشت برای ایران؟
بله، پس از این ایران روابط سازندهتری را با شوروی آغاز کرد. با این حال پس از این شوروی عراق را تجهیز کرد و آمریکا ایران را. اما در یک دورانی میبینیم که روابط ایران با کشورهای کمونیستی خوب شد. بنابراین از نظر من منافع ملی مهم است و اصل بر این استوار است. امروز تصمیمگیریها بهگونهای دیگر است. برای نمونه در مورد دریای شمال ایران به شکل دیگری تصمیم میگیرند.
به چه شکل است؟
من به برنامههایی که در این زمینه اعلام میشود، انتقاد دارم.
شما نظرات خودتان را در این زمینه گفتهاید؟
از من پرسیدند اگر تو وزیر امور خارجه بودی، چه میکردی؟
شما دوست داشتید وزیر امور خارجه بشوید؟
بله، من آن روزی که آمدم وزارت امور خارجه دوست داشتم وزیر شوم. نیامده بودم که راننده من را جایی ببرد و کلاه بوقی سرم بگذارند و بگویم سلام من سفیرم.
خب چه پاسخ دادید؟
گفتم من اگر وزیر امور خارجه ایران بودم، میدانستم این ملت که ناسیونالیسم افراطی عجیبی دارد، برای ابد من را متهم میکردند. برای همین این را به یک داوری بینالمللی در دادگاه لاهه موکول میکردم. نتیجه داوری را هم میدانستم.
به نظر شما سهم ایران چند درصد است؟
سهم ایران درصدی نیست. ابتدا باید حدود را تعیین کنند و بعد مساحتش را اندازهگیری کنند ببینند چند درصد شده است.
شما پس از آمریکا چه کردید؟
برگشتم به ایران.
در چه سالی؟
اول ١٣٥١.
در این زمان کار شما چه بود؟
مامور شدم در دفتر نخستوزیر. پرویز راجی آنجا نماینده وزارت امور خارجه بود و من هم درهمان دفتر بودم. در همین دوران چون عصرها بیکار بودم، به دانشگاه تهران رفتم و فوقلیسانس علوم سیاسی را از دانشگاه تهران گرفتم.
استادان شما چه کسانی بودند؟
هوشنگ نهاوندی بود که اطلاعات درجه یک داشت. دکتر مجید تهرانیان و استادان درجه یک دیگر.
بعد از دفتر نخستوزیر به کجا رفتید؟
من ماموریتم در آمریکا را زودتر خاتمه دادم و برگشتم، چون دکتر جهانشاهی که معاون بانک جهانی بود، قصد برگشت به ایران را داشت تا کمیتهای اقتصادی را در نخستوزیری تشکیل دهد، اما این کمیته تشکیل نشد اما من را درهمان نخستوزیری نگاه داشتند، تا اینکه قرار شد ایران نزد اتحادیه اروپا در بروکسل دفتر نمایندگی افتتاح کند و دکتر جهانشاهی که رئیس بانک مرکزی بود، به سمت سفیر ایران در آنجا انتخاب شد و من هم رفتم آن نمایندگی را راهاندازی کردم. چهارسال در بروکسل ماندم و در تمام این مدت گزارشنویس وقایع اتحادیه اروپا بودم. بسیار آموزنده بود، چون استاد سرخونه اقتصاد به نام دکتر جهانشاهی داشتم.
در آنجا بودید که انقلاب شد؟
خیر. من در ابتدای سال ١٣٥٧ به ایران برگشتم و رتبه دبیر اولی را گرفتم.
بعد از این چه مسئولیتهایی داشتید؟
من همیشه کارمند اداره سوم سیاسی بودم. دبیر شورای هماهنگی شده بودم که برای ایرانیان مقیم خارج از کشور بود، اما اوضاع کشور رو به تشنج بود.
شما حس میکردید که یکسری از مسئولان و فرماندهان ارتش درحال فرار از کشور هستند؟
درمورد فرماندهان ارتش نه، اما به این نتیجه رسیده بودم که عدهای از سران حکومت درحال رفتن هستند.
و سرمایههای خود را نیز خارج میکنند.
من آن اعلامیه بانک مرکزی درباره خروج پول از ایران را که در آن زمان منتشر شد، درست نمیدانم. آن لیست یک ابزار جنگ روانی بود. در آن زمان از این پولها خبری نبود. ازسویی در آن زمان پول در دست تجار بود نه مسئولان. خارج از آن پورسانتها تنها در دربار بود و ارتش که آن هم به این حد نبود.
نظر شما درباره تیمسار فردوست چیست؟
به نظر من به توافقی دست یافته بود و در تسلیم ارتش موثر بود. من میدانم که او آدم مسلمانی بود. او آدم نمازخوانی بود، حتی با دوستانش که بازی بریج میکرد، وقت نماز بازی را تعطیل میکرد.
شما فردوست را دیده بودید؟
نه، من در میان این مقامها فقط دوبار نصیری را دیدم. یکبار که من را فرستادند نزد او تا من را ارزیابی کند که میتوانم رئیس دفتر معاونت فرهنگی بشوم یا نه. بار دوم او را درشرایط بدی دیدم. او با حالتی قوزکرده آمده بود به وزارت امورخارجه تا بهعنوان سفیر به پاکستان برود.
به نظر شما در دوره شاه فردوست شخص دوم کشور بود؟
به نظر من بود. اگر نبود نمیتوانست این تصمیم تسلیم ارتش را به اینگونه اداره کند، اما چیزی به شما بگویم. به نظر من نتیجه نهایی تسلیم ارتش خدمت به کشور بود. برای اینکه اگر انقلاب به آن صورت خاتمه نمییافت، به صورت خونینی ادامه یافته و ممکن بود مملکت تجزیه شود.
بعد از انقلاب مسئولیت شما چه بود؟
آمدم در اداره سوم سیاسی و مسئولیت کشورهای اسکاندیناوی و بازار مشترک با من بود. هم ایرج پزشکزاد نویسنده درجه یک رئیس من بود. بعد هم دیپلمات مذاکرات گروگانها شدم.
در زمان کدام وزیر از وزارت امور خارجه بیرون آمدید؟
من در زمان قطبزاده بازخرید شدم. آن هم در زمانی که مسئولیت حساسی داشتم. من دیپلمات ثابت در مذاکرات گروگانگیری بودم.
میرفندرسکی چطور آدمی بود؟
خوب و باسواد و رفیقباز بود.
شجاع هم بود؟
بله، شجاع بود. او گرایشهای ناسیونالیستی داشت.
به دلیل ایرادی که به او گرفتند، بر سر عبور هواپیمای شوروی تصور کردم شاید گرایش چپ داشت؟
نه، نداشت. ایرانیها همیشه گرایشی به حقانیت فلسطین داشتند. با وجود اینکه ناصر در مورد خلیجفارس به ما بد کرد، اما وقتی جنگ مصر و اسراییل شروع شد، شوروی اجازه محدودی گرفت برای عبور هواپیمایش از آسمان ایران برای کمک به مصر. شاه این اجازه محدود را داده بود، اما میرفندرسکی اجازه داد کاروان هواپیما برود و کمک کند و پای آن هم ایستاد.
شما این اجازه را نشانه شجاعت او میدانید؟
بله، تبلیغات زیادی علیه او شد، اما همه آنها به نظر من اشتباه بود. میرفندرسکی انسانی ایراندوست بود. منافع ملی تنها ستون و محور تصمیمگیریهای دیپلماتیک است. هر دولتی از این محور منحرف شود، سرانجام زیان خواهد دید.
بهترین وزیر امور خارجه بعد از انقلاب را چه کسی میدانید؟
محمدجواد ظریف. غیر از او کمال خرازی هم خوب بود، اما خرازی صفات لازم برای وزیر امور خارجه بودن را از لحاظ امکان برقراری تماسهای اجتماعی نداشت.
مهمترین کتابی که تاکنون خواندید، چه بود؟
پاسخ آن بسیار مشکل است. نمیتوان یک کتاب را انتخاب کرد، اما برخی کتابها بودند که من از طریق آنها متوجه شدم چه کتابی را بخوانم و چه کتابی را پس از خواندن ١٥-١٠ صفحه اول رها کنم. این کتابها به من شناخت اجتماعی دادند. من باید بتوانم از یک کتاب چیزی مهمتر از آنچیزی که یک کتاب ساده تاریخ میآموزد، یاد بگیرم. کودکی من با الکساندر دوما و ویکتور هوگو آغاز شد. من این دو را ستایش میکنم. برای اینکه تاریخ اروپا را با دوما یاد گرفتم. بعد از آن بود که صرفا تاریخ خواندم. من تاریخ فرانسه را با بینوایان شناختم. تاریخنویس دیگر نمیآید کوزت و تناردیه را نشان دهد، چنانچه بینوایان نشان میداد. از اینرو سعی کردم در رمانهایی که خودم مینویسم، هم همین روش را اجرا کنم. یعنی کسی که رمان من را خواند، تصویری تاریخی و واقعی ازجامعه نیز دریافت کرده باشد. درمیان کتابهای جدیدی که خواندم، یکی از بهترینهای آن، کتاب «ریشهها» نوشته آلکس هیلی بود. این کتاب تاریخ آمریکا را از بردهداری به دقت مینویسد. علاوه بر این نوشتههای هاوارد فاست را تا توانستم خواندم. من در دانشگاه تاریخ آمریکا خواندم اما درمقابل نوشتههای هاوارد فاست آن درسهای دانشگاهی اصلا ارزش ندارد.
آقای مجلسی شما از چه چیزی میترسید؟
میترسم این کسانی که در کودکی به قدرت رسیدند و اکنون موهایشان سفید شده، به جای اینکه این سفیدی موی آنها را به عقلانیت رسانیده باشد، به یک تظاهرات افراطی رسانیده که میبینم و ممکن است به کشور ضربه بزند. بزرگترین ترس من ترس از تجزیه کشور است.
در زندگی شخصی خودتان از چه میترسید؟
ترسی ندارم. دو تا فرزند دارم. دخترم دوسال پیش مبتلا به سرطان شد و خوشبختانه در مراحل اولیه بود که عمل جراحی انجام و خوب شد. در زندگی شخصی من چنین ترسهایی ممکن است باشد. پسرم هم دیپلمات است در سازمان ملل.
شما چه اشتباهی در زندگی انجام دادید؟
من فکر نمیکنم اشتباهی در کارهای من بوده باشد. البته ممکن است آنگونه که در ذهنم بود، رقم نخورد، اما سعی کردم به شکلهای دیگری جبران کنم. اگر سفیر شده بودم، شاید بسیار گمنام میشدم.
چیزی در دلتان مانده که انجام ندادید؟
دوست داشتم امکاناتی باشد بتوانم تعداد بسیار بیشتری از آدمها را به کار بگمارم.
5 میلیون تومان به شما میدهند و شما مجبور هستید با همین پول مسافرت بروید. کجا میروید؟
دست همسرم را میگیرم و پیش پسرم در تایلند میروم. پسرم در مقر آسیایی سازمان ملل در تایلند است. چرا پیش دخترم به آمریکا نمیروم؟ چون گرفتن ویزا سخت است.
اگر قرار باشد این مسافرت برای دیدار از فرزندانتان نباشد چه؟
به پاریس میروم.
قشنگترین شهر دنیا از نظر شما پاریس است؟
برای من قشنگترین است.
شما عاشق شدید؟
بله. سال سوم دانشگاه بودم.
عاشق کسی شدید؟
بله، هنوز هم هست که برای شما چای آورد.
اگر بخواهید در یک خط مرگ را تعریف کنید، چه میگویید؟
سرانجام طبیعی زایش.
شما اگر جای من بودید، از فریدون مجلسی چی میپرسیدید که من نپرسیدم؟
به نوعی پرسیدید. اینکه رضایت از زندگی دارید یا نه، که من رضایت دارم، اما مهمتر از همه برخورداری از عشقی بود که ٥٢ سال از آن میگذرد. تنها آرزوی من هم این است که ایستاده بمیرم.
به خودتان چه نمرهای میدهید؟
١٤ یا ١٥.
انتهای پیام
نظرات