از خودم میپرسیدم چرا این "آدمها خاکیاند"؟
تا مدتها از نزدیک شدن به خرابهها هراس داشتم زیرا بوی وحشتناکی احساس میشد و حس میکردم هنوز هم آدمها زیر آوارند. بعدها متوجه شدم مردم بر سر مزارها خود را به خاک میمالند، سراغ خرابههایشان میروند و آجرهای باقیمانده را جابه جا میکنند تا اثری بیابند از دفترچه خاطرهای، عکسی از خانواده، تکه پارهای از لباس کودکشان و صندوقچهای از خاطرات پدر و مادرشان.
حالا دیگر فهمیدم چرا خاکی بودند و اینکه چه بلایی بر سر من و مردم این شهر آمده است؛ چه خانوادههایی که از هم دور شدند، چه پدر و مادرهایی که از کودکان و نوزادانشان جدا شدند و چه کودکانی که پدر و مادرهایشان را گم کردند. سرنوشت من نیز تغییر کرد و شاید اگر این بلا بر سرم نمیآمد، زندگی من نیز این نبود که اکنون است.
26 سال گذشته و مردم شهر من هنوز فاجعه زلزله رودبار و منجیل را فراموش نکردهاند و هنوز هم بوی غم در روز 31 خرداد در رودبار احساس میشود.
نرگس میگوید: عصر یک روز تابستانی در سال 69، با پایان امتحانات دبستان به همراه خانواده برای شرکت در مراسم ختم یکی از اقوام پدرم و حضور در مراسم عروسی در محله پدرم از خانه مان در "قصر فیروزه" راهی رودبار شدیم. در میانه راه به خانه عمهام در قزوین رفتیم. نمیدانم چگونه و شاید به اصرار دخترعمهام در خانه عمه ماندم و دو خواهر هشت ساله و پنج سالهام به همراه پدر و مادرم به رودبار رفتند.
پدرم اهل رودبار بود و مادرم اهل تهران. پدرم وابسته به خانواده و مادرم دوستدار خانواده همسر. به همین دلیل همیشه تعطیلات تابستان را در رودبار و در خانه مادربزرگم میگذراندیم.
شب ختم، تقریبا همه اقوام پدرم در محله پدری جمع شده بودند، خالهام نیز که عروس رودباریهاست به همراه دو فرزندش (مریم و مهدی) در محله پدریام حضور داشت. تقریبا همه جمع شده بودند؛ عمو و خانوادهاش، عمه و خانوادهاش، مادربزرگم و خانوادهام نیز آن شب در خانه نوساز عمویم مهمان بودند.
ساعتی از نیمه شب 31 خرداد 69 گذشته بود که آن واقعه تلخ اتفاق افتاد.
این زلزله در قزوین هم احساس شد و عمه ما را به بیرون از خانه برد. نمیدانستم در رودبار چه اتفاقی افتاده و البته همه ندانستنها برای نرگس بود. هیچ کس به من نگفت چه اتفاقی افتاده و تنها پچ پچهای عمهام و بچههایش را میدیدم.
آن زمان رسانه قوی نبود و من هم در عالم بچگی به فکر بازی بودم و تلویزیون نگاه نمیکردم. بعد از گذشت چند روز، به همراه خانواده عمه به باغ رفتیم و تمام روز را با هم سن و سالانم بازی و شادی کردم. در بازگشت از باغ متوجه شدم، خانه عمه شلوغ است و او در میانه خانه گریه و زاری میکند. آنجا بود که فهمیدم همه خانوادهام را در زلزله رودبار از دست دادهام و چه بلایی بر سر من آمده است، نه تنها خانوادهام بلکه دو فرزند عمویم، دختر خالهام، یکی از عمههایم و دیگر عمهام به همراه دو پسر و نوهاش نیز از دست رفته بودند. حالا بعد از ۲۶ سال بیشتر پی میبرم که چه بلایی بر سرم آمده است و هر سال بیش از سال قبل نبود پدر و مادرم را احساس میکنم.
حال دیگر تنها شده بودم...
سه سال نخست بعد از زلزله به اصرار خالهام که خود نیز دخترش را بر اثر خفگی در زیر خروارها خاک از دست داده بود، با او و خانوادهاش زندگی کردم. او بسیار به من محبت میکرد. هر چه میخواستم تهیه میکرد و همه چیز برایم فراهم بود، با این وجود دچار افت شدید تحصیلی در دوره راهنمایی شدم. قبل از زلزله از سوی دبستان محل تحصیلم برای شرکت در امتحانات انتخابی مدرسه تیزهوشان معرفی شدم اما بعد از زلزله هیچ کس و حتی خودم یادم نبود که امتحانی در پیش دارم.
او فکر میکرد که من میتوانم جای دخترش را برایش پر کنم، بعدها دریافتم که او نمیتواند جای مادرم را بگیرد و من نیز نمیتوانم جای دختر او باشم. از خاله یک فرزند پسر مانده بود. یادم میآید که شوهر خاله برایمان تعریف کرد که در شب حادثه و با وقوع زلزله و پس از وقوع پس لرزه و هجوم خاک به سوی آنان از خدا خواسته است که مهدی، فرزندش را کمک کند تا خاک، راههای تنفسیاش را نبندد، چون او دریافته بود که دختر کوچکش را بر اثر خفگی در زیر آوار از دست داده است.
خاله نیز میگفت تا لحظهای بعد از وقوع زلزله، صدای ناله مریم، دخترش را شنیده است. تا مدتها به همراه پسرخاله به خانه پدری که در همسایگی خانه خاله بود، میرفتم و خانه را جارو و گردگیری میکردم. نمیدانم شاید نمیتوانستم بپذیریم، چنین اتفاقی برایم افتاده است و شاید میخواستم اینگونه خود را سر پا نگه دارم. بعد از آن اسباب خانه پدری را فروختند و خانه سازمانی را به ارتش تحویل دادند. بعد از سه سال احساس کردم دیگر نمیتوانم در خانه خاله بمانم، زیرا مرگ دختر خاله ضربه شدید روحی به او وارد کرده بود و خاله خود به نوعی درگیر زلزله و بلایی بود که بر سرش آمده بود، بنابراین به خانه مادربزرگم رفتم تا زمانی که در قید حیات بود. تفاوت سنی من و مادربزرگم باعث شده بود که من تنهاتر شوم. او سعی میکرد که مرا حفظ کند و فکر میکرد که بزرگ کردن دختر بسیار سخت است.
او میگفت "هیچ کس به خاطر شباهت زیادت به مادرت نمیداند که نوه من هستی، بنابراین دختر من باش" نمیتوانستم این موضوع را قبول کنم... بعدها به او مامان میگفتم ولی هیچ وقت نتوانست جای مادرم را برایم پر کند و من نیز نتوانستم جای دختر از دست رفتهاش باشم. فاصله زیاد سنی من و مادربزرگم سبب شده بود که من تمام وقتم را در مدرسه بگذرانم و خانه مادربزرگ برایم حکم یک خوابگاه را داشته باشد. البته قدردان آدمهای اطرافم بودم و دلم نمیخواست آنها را برنجانم، زیرا دلم نمیخواست آنها را نیز از دست بدهم. بعد از این واقعه، عمویم قیم من شد و مادر مادرم، حقوق پدریم را برایم تا زمانی که به ۱۸ سالگی برسم پس انداز میکرد.
مادرپدرم را زود از دست دادم، برای آنکه بزرگ فامیل بود و خیلی از اقوام و اعضای خانوادهاش و فرزندانش را از دست داده بود و دیگر طاقت این همه رنج را نداشت. من نیز سختی معنوی زیادی کشیدم، زیرا بخش بزرگی از زندگیام خالی بود که هیچ کس نمیتوانست جای آن را پر کند.
خانواده مادرم محبت ترحم آمیز و دلسوزیهای بی جا نمیکردند و خود نیز سعی میکردم از این موضوع سوءاستفاده نکنم و محکم باشم و مستقل در زندگی. همکلاسیهایم در مدرسه نمیدانستند که برایم چه اتفاقی افتاده است. خود را ضعیف نشان نمیدادم و همیشه سعی کردم باری بر دوش دیگران نباشم تا اطرافیان من را سر بار زندگی خود ندانند.
در تمام این سالها گلایه نکردم که چرا این و یا آن را ندارم و همیشه سعی کردم همراه آنها در زندگی باشم. بعد از فوت مادربزرگم (مادر مادرم) زلزله دوباره برایم تکرار شد، از من پرسیدند دوست دارم کجا زندگی کنم؟
خانه دایی، خاله یا عمه؟
دوست نداشتم در رودبار زندگی کنم زیرا اوایل از رودبار میترسیدم و البته دل خوشی هم از آنجا نداشتم. من خانه دایی را انتخاب کردم. حالا دیگر دختری 19 ساله شده بودم و البته انگیزهای برای دانشگاه رفتن نداشتم و خانواده نیز در این زمینه به من فشار نمیآورد، شاید هم آنها هر یک درگیر خانوادههای خود بودند.
حالا ۱۱ سال از ازدواجم با پسرخالهام گذشته و با همدیگر موفق شدهایم زندگیمان را بسازیم و هر دو ادامه تحصیل دهیم. هنوز هم مستقل هستیم و البته به همسرم وابسته نیستم بلکه در کنار او قرار دارم. فرزند پسر داریم. دلم نمیخواهد سختیای در زندگی فرزندم ناشی از نبود مادر باشد و دلم نمیخواهد فرزندم دوری از پدر و مادر را تجربه کند زیرا هیچ کس نمیتواند جای خانواده را بگیرد.
در محله پدرم در رودبار، من و دو دختر دیگر شرایط مشابهی داریم زیرا همگی اعضای خانوادهمان را از دست دادهایم. آنها نیز هم اینک ازدواج کردهاند.
معتقدم زندگی برای همه آدمها میگذرد و تنها این گونه آسیب هاست که جبران نمیشود و آرزو میکنم که خسارتها به مال انسان بخورد نه به جان. هیچ وقت دوست نداشتم قصه زندگیام را برای کسی تعریف کنم، زیرا دلم میخواست آدمها من را به خاطر خودم بخواهند و من را با همه آنچه که هستم دوست بدارند و نه اینکه به من ترحم کنند. شاید امثال من اشتباها تصور میکنند که محبتهای دیگران به خاطر ترحم است، بنابراین نوع رفتار دیگران با امثال من بسیار مهم است.
تا ماهها بعد از زلزله پی در پی به رودبار میرفتیم و کارمان شده بود شرکت در مراسم متعدد ختم و رفتن از خانهای به خانه دیگر برای عرض تسلیت، زیرا تقریبا نیمی از ساکنان محله پدرم در این زلزله از بین رفته بودند. از بین رفتن این همه جمعیت به خاطر آماده نبودن کشور و امداد و نجات برای مواجهه با چنین فاجعهای بوده است. در این حادثه، این همسایهها بودند که همدیگر را کمک میکردند و افراد را از زیر آوار بیرون میکشیدند. شب حادثه راههای ارتباطی قطع شده بود و بیش از یک روز طول کشید تا هلیکوپتر نجات به محل حادثه برسد. شاید اگر امداد به موقع انجام میشد خیلیها تا صبح زیر آوار و خاک نمیماندند و بر اثر خفگی زیر خروارها خاک نمیمردند، شاید پدر و مادر من نمیمردند.
خیلیها خودشان سبب نجاتشان بودند، از جمله دختر عمویم که در هنگام حادثه در تراس خانه خوابیده بوده است. او در هنگام حادثه متوجه طوفان سهمگین میشود، آن چنان که بیآن که متوجه باشد مسیری را بیهدف میرود و وقتی به خود میآید که خود را در کنار چشمه، بسیار دورتر از خانهاش مییابد.
نرگس معتقد است یکی از دلایلی که باعث شد تلفات این زلزله بسیار باشد تجمع خانهها در فاصله بسیار کم از همدیگر بوده است. او میگوید خانهها آنقدر نزدیک به هم ساخته شده بودند که با وقوع زلزله بر روی هم آوار شدند و شاید اگر این موضوع رعایت شده بود کسی بر اثر فرو ریختن خشت و گل خانهها نمیمرد و امدادرسانی راحتتر انجام میشد. در محله پدرم تنها یک خانه با ۱۳ نفر اعضای آن زنده مانده بود، چرا که در آخرین نقطه محله و در جایی که دیگر خانهای نبود، بنا شده بود.
همه اینک نیز تنها اتفاقی که در رودبار افتاده، ساخته شدن با فاصله خانهها از همدیگر است. متاسفانه باز هم خانهها بدون رعایت استانداردهای شهری ساخته شدهاند و فکر نمیکنم خانه مهندسی سازی در این منطقه وجود داشته باشد. نمیدانم شاید خاک سرد است و مردم فراموش کردهاند که چه اتفاقی در این شهر افتاده است. فکر میکنم تمام این مسائل به علت نبود علم و آگاهی است و شاید هم این افراد تنها میخواستند سرپناهی داشته باشند و دوباره زندگی کنند و بچههای از دست رفته شان را بدست آورند. زندگی در این شهر ادامه دارد و تنها هشدار داده میشود و انگار نه انگار چنین فاجعهای در این منطقه رخ داده است.
گاهی از شنیدن صحبتهای دکتر عکاشه (پدر علم زلزله شناسی) وحشت میکنم چون میترسم دوباره زلزله اتفاق بیفتد و هشدارهای او درباره احتمال وقوع زلزله در تهران به حقیقت بپیوندد. یادم می آید چندین سال پیش در تهران زلزله آمد و من در آن لحظه با خودم گفتم میخواهم بدانم در زلزله رودبار چه بر سر خانوادهام گذشته است...
آقایی، امدادگر هلال احمر رودبار به خبرنگار ایسنا میگوید درست است که نرگس آسیب شدیدی دیده و خانوادهاش از دست رفتهاند اما او در تهران بزرگ شده و زندگی کرده، از نظر مالی مشکلی نداشته، مستمری پدرش را دریافت میکرده و اقوامش نیز حمایتش کردند بنابراین وضعیت اش نسبت به کودکان آسیب دیده دیگر در رودبار بهتر است. او در رودبار سکونت نداشته که خاطرات این زلزله با او همیشگی شده باشد. نرگس خیلی از امکاناتی که کودکان زلزله دیده رودبار نداشتند را داشت.
او میگوید خیلی از کودکان بازمانده زلزله مشکلات مالی داشتند و بنابراین از نظر اجتماعی آسیب دیدند؛ برخی آلوده به اعتیاد شدند و برخی از راه راست زندگی منحرف شدند.
درست است که نرگس بالاترین محبت را از ناحیه خانواده از دست داد اما اقوام زیر "بال و پرش" را گرفتند ولی می شناسم برادران دو قلوی بازمانده از این حادثه که بیسرپرست شدند و در خوابگاه هلال احمر بزرگ شدند و اگر هلال احمر نبود معلوم نبود سرنوشت آنها به کجا کشیده میشد.
چه بسیار افرادی بودند که در این زلزله قطع عضو شدند. به عنوان مثال مادری که در سن ۲۶ سالگی قطع نخاع شده و خانواده، او را به آسایشگاه سالمندان گیلان تحویل دادند. یا فردی را می شناسم که در هنگام زلزله به همراه برادرش به خاطر پیدا نکردن پدر و مادرش به بهزیستی دستغیب شیراز سپرده شدهاند و از آنجا به فرزند خواندگی خانوادهای درآمدهاند. حالا یکی از برادرها بعد از سالها به رودبار آمده و در جستجوی نشانی از پدر و مادرشان است.
در زمان حوادث، خیلی سوء استفادهها نیز میشود و برخیها از این نابسامانی سوءاستفاده میکنند. شنیده شده که در زمان حادثه کودکان و نوزادانی بودند که ربوده شدند. از این آسیبها گفتیم اما شنیدن کی بود مانند دیدن . باید در این شهر حضور داشت تا آسیب و غم وارده به اهالی این منطقه را حس کرد.
آقایی معقتد است، زلزله مثل میگرن و ناراحتی اعصاب در بلندمدت در تن آسیب دیده ها نشسته است و اگر چه هلال احمر به عنوان امدادگر در زمان حادثه کمک فیزیکی و روانی کردند ولی آنها نیز بعد از مدتی رفتند و شهری ماند با جمعیتی از کودکان بی مادر و در چنین شرایطی کودکان بیشترین آسیب را میبینند. زلزله به مانند یک آفت و بیماری صعبالعلاج به جان مردم رودبار، افتاده است که تا زنده هستند از تن شان بیرون نمیرود.
رودبار نسبت به جمعیتش بیشترین کشتهها را داشت اما چرا؟
به گفته آقایی، زلزلهای طبق شواهد در چندین قرن پیش در شهرستان رودبار رخ داده بود که اکثریت مردم از وقوع آن بیخبر بودند و هیچ وقت احتمال نمیدادند زلزلهای به این شدت رخ دهد. از سوی دیگر رسانهها در آن زمان از نظر اطلاع رسانی ضعیف بوده و از طرفی هیچ گونه آموزشی در رابطه با نحوه آمادگی و مقابله با حوادث از قبیل زلزله، آتش سوزی و حوادث دیگر وجود نداشته و امکانات امدادی نیز به مانند اکنون نبوده است. همه این عوامل سبب شده که بیشترین خسارت را در رودبار شاهد باشیم.
زلزله رودبار باعث شد که دولت گروههای امداد و نجات همچون هلال احمر و اورژانس را تجهیز کند تا در حوادث احتمالی، اطلاع رسانی و حضوری فعال داشته باشند تا به حادثه دیدگان بهترین نوع کمک رسانی انجام شود.
امدادگر هلال احمر رودبار با مقایسه زلزله رودبار با زلزله بم گفت: در شهر بم آنچنان روستاهای صعب العبور وجود نداشت ولی در رودبار به دلیل وجود روستاهای صعب العبور، نیروهای امدادی به راحتی نتوانستند خدماترسانی کنند و همین امر سبب شد برخی زخمیها به خاطر نرسیدن به موقع امدادگران جان خود را از دست دهند و حتی نیروهای امدادی نتوانستند در برخی نقاط جنازهها را زیر آوار بیرون بکشند. پس از زلزله بم، ساخت و سازها با همکاری مالی دولت انجام شد و با تجربهای که از زلزله در رودبار بدست آورده شد، خانهها به صورت مهندسی ساخته شد و نظارت مهندسان ناظر قوی بود.
وی خاطرنشان کرد: هلال احمر رودبار بعد از زلزله خوابگاه شبانهروزی را بنا کرد و از کودکان بیسرپرست نگهداری کرد. در آغاز حدود ۱۵۰ کودک پذیرفته شدند که به تدریج با بزرگتر شدن آنان، تعداد آنها کم شد و در نهایت با رفتن تمام کودکان از این خوابگاه، این مکان تغییر کاربری یافت.
به گزارش ایسنا، در زمان رخداد این زلزله بسیاری از مردم گیلان و به خصوص جوانان در دقایقی پس از ساعت 24 پنج شنبه، 31 خرداد 69 سرگرم تماشای مسابقات فوتبال جام جهانی 1990 ایتالیا بودند که زمین به یکباره لرزید. زلزله منجیل و رودبار به بزرگی 7.4 ریشتر در 30 دقیقه بامداد به وقت محلی رخ داد و شهرهای رودبار، منجیل، لوشان و 700 روستای اطراف را به نابودی کشاند و به 300 روستا خسارت عمده وارد شد. در این زلزله بیش از 35 هزار نفر کشته شدند و 500 هزار نفر بیخانمان شدند و 100 هزار خانه خشتی با خاک یکسان شد. این زلزله بزرگترین زلزله معاصر ایران خوانده شد و محدودهای به وسعت 60 هزار کیلومتر مربع (تقریبا به اندازه استان خوزستان) را لرزاند، به طوری که ساکنان تهران، تبریز و اصفهان نیز لرزش آن را احساس کردند.
از این زلزله تصاویر دلخراشی ثبت شده است که تلاش شده برای جلوگیری از جریحهدار شدن هموطنان و به خصوص بازماندگان این زلزله، در این گزارش بازانتشار نیابد.
تهیه و تنظیم از شیما عباسزاده، خبرنگار ایسنا
انتهای پیام
نظرات