"یه وقتهایی که خیلی خستم میکنه دستامو میزارم رو سرم، داد میکشم میگم از من چی میخوای دیگه، میرم تو حیاط، لب حوض میشینم و خیره میشم به آسمون، بعد میبینم میاد روی پلههای دم حیاط مینشینه، پای به پای من گریه میکنه ...
بعضی صبحها که از خواب پا میشم انگار زندگیم از نو شروع شده، حالم خوبه، سر حالم آخه شبش خوابهای خوبی از بهشت دیدم ... ".
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، عزمم را جزم کرده بودم به خانهشان بروم، مددکار بنیاد شهید گفت این جانباز اعصاب و روان است، کنترل رفتار ندارد، برایت قرار مصاحبه را هماهنگ میکنیم، اما تنهایی به خانهشان نرو.
قبول کردم و قرار شد ساعت و روز مصاحبه را به من خبر بدهند، اما بعد از چند روز دوباره با من تماس گرفتند و گفتند همسر جانباز درخواست کرده کسی به خانهشان نیاید، اگر میخواهی هماهنگ کنیم حاج خانم به اینجا بیاید و از همین جا مصاحبهات را بگیر؛ با این که حسابی ذوقم از نوشتن گزارش کور شده بود قبول کردم، اما مطمئن بودم چیزی که از مصاحبه میخواهم در نمیآید.
تقریبا راس ساعت 9 صبح بود که هر دو با هم به محل مصاحبه رسیدیم، مددکار بنیاد شهید مرا به حاج خانم معرفی کرد، از او خواست با من راحت باشد و خیالش را هم راحت کرد که این گزارش بدون عکس است و نامی از او و همسرش در آن منتشر نمیشود، سپس ما را به یکی از اتاقها راهنمایی کرد تا تنها باشیم و من راحتتر بتوانم مصاحبه بگیرم.
آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی خبرنگار ایسنا با همسر یک جانباز اعصاب و روان 40 درصد است که در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر از بالای کوه به زمین پرت میشود و از ناحیه سر به شدت مورد آسیب قرار میگیرد. در این مصاحبه به جزئیاتی از زندگی این جانباز اعصاب و روان و مشکلات خانوادهاش پرداخته شده تا شاید کمی از اوج فداکاری و ایثار این عزیزان ملموس شود و روشن گردد که زندگی با یک جانباز صرفا دست و پنجه نرم کردن با سرفههای ممتد، کپسول اکسیژن و ویلچر نیست. گاهی آنچه خانوادههای جانبازان در تحمل و همراهی با جانبازان انجام میدهند، درد بسیار عمیقتری از قطع عضو یا شیمیایی شدن را بر دل مینشاند.
- حاج خانم من خیلی دوست داشتم بیام خونتون اما گفتید نمیشه.
- آره خودم ازشون خواستم، اینطوری هم من راحتترم هم شما.
- اما قول بدین حداقل یک بار واسه دیدن همسرتون که شده یه کاری کنین بیاییم خونتون و من حاج آقا رو ببینم، آخه اینجوری نوشتن گزارش خیلی واسم سخته میشه.
- بستگی به حال حاج آقا دارد، ممکنه اولش بشینه هیچی نگه، اما بعد که شما برید بهونه میگیره و شروع میکنه به دعوا راه انداختن.
- خوب چرا؟ همینجور الکی؟
- (میخندد) آره بهونه میگیره، میگه اینا اومدن چی شد، میخوان چکار کنن، تازه اگر بفهمه خبرنگارین که بدتر ممکنه اصلا باهاتون حرف نزنه.
- چرا؟ مگه از خبرنگارا بدشون میآید؟
- نه، میگه من رفتم واسه خدا، چرا بشینم این جا و اون جا از جنگ رفتنم تعریف کنم.
- خب حاج خانم از خودتون بگین، چی شد با حسن آقا ازدواج کردین؟
- تو روستایی که ما زندگی میکردیم خیلی تبلیغ میکردند که با جانبازان و ایثارگران ازدواج کنید، تا شما تو کار خیری که اونها کردن شریک بشین، هنوز خونواده حسن آقا رسما نیومده بودن خواستگاری که همون موقع من یک خواستگار داشتم، هم خونوادش و هم موقعیتش خیلی خوب بود، فقط یک دست و یک پاش مادرزادی فلج بود، پدرم به من اصرار میکرد که به اینا بله بگم، یادمه با یکی از دوستام مشورت کردم، گفتم به نظرت چی کار کنم، بهم گفت با خودت فکر کن اگه یکی بهت گفت چرا باهاش ازدواج کردی چی میخوای بهش بگی. بگی به خاطر شرایط و موقعیت مناسبش، با این حرف دوستم یکم دلم لرزید، بعد دیگه پامو توی یک کفش کردم و به بابام گفتم بهشون جواب رد بده، چندوقت بعد هم که خونواده حسنآقا اومدن خواستگاری.
- نظر مادرتون چی بود؟
- مادرم وقتی یک سال و نیمم بود به رحمت خدا رفت، منم مادر ناتنی تا یازده سالگی بزرگ میکنه بعد بابام میفهمه معتاد شده، طلاقش میده. از یازده سالگیام یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم رو هم بزرگ کردم.
- خب وقتی حسنآقا اومدن خواستگاری نمیدونستین جانباز اعصاب و رواناند؟
- کسی که حاج آقا را به ما معرفی کرده بود گفت رفتن جبهه. فقط کمرشون یک کم مشکل داره، البته اون موقع حال حاج آقا انقدر وخیم نبود، یعنی با قرص و استراحت کنترل می شد.
- شما کی متوجه شدین ایشون جانباز اعصاب و رواناند؟
- شب عقدمون دستشو تو جیبش کرد یک پلاستیک قرص در آورد، تو پلاستیک یک کپسولهای خیلی بزرگ آبیرنگ بود. کپسولها رو که دیدم زدم زیر گریه. آخه اون موقعها تو روستا حشیشرو میریختن تو کپسول بعد مصرف میکردن. فکر کردم معتاده. کلی گریه کردم، حاج آقا گفت من اینارو به خاطر مریضیم میخورم، یکی از کپسولهارو باز کرد دیدم واقعا توش داروئه، حسن آقا بعد از عقدمون سه چهار روزی پیشم نموند، اومد مشهد واسه کار. جوشکاری میکرد، یکی از همسایههامون اون چند روزی که میدید من چقدر هوای حاج آقا رو دارم، بهش میرسم و با هم خوشیم انگار حسودیش شده بود، میرفت مدام به بابام میگفت این دامادت معتاده و دختر هم هیچی بهت نمیگه، برو طلاقشو بگیر. بابام کم کم داشت حرفهای همسایون باورش میشد . اون موقع ما توی یکی از روستاهای اسفراین بودیم و حسن آقا میاومد مشهد برای کار، وقتی که نبود بابام مدام با من صحبت میکرد و میگفت طلاق بگیر من هرچه قسم میخوردم بابا اونا میبینن من با حسن خوبم و بهش میرسم از حسادت میان بهت این حرفها رو میگن فایده نداشت. بابام پاشو توی یک کفش کرده بود که باید طلاقتو بگیری. سه ماهی از عقدمون بیشتر نمیگذشت که مجبور شدم براش نامه بنویسم و ماجرا رو تعریف کنم، حسن آقا بعد دو روز اومد روستا، بهش گفتم من نمیخوام طلاق بگیرم بیا منو با خودت ببر تا جلوی چشم بابام نباشم بلکه طلاق یادش بره .
-خب شما که فهمیده بودین ایشون جانبازن چرا طلاق نگرفتین؟
-(میخندد)خب مهرش تو دلم رفته بود، البته عوارض موج گرفتگیش هم خیلی خودشو نشون نمیداد، زمان ما هم یه جوری بهمون تلقین شده بود که فکر میکردیم بدترین اتفاقی که میتونه واسه یک دختر بیوفته اینکه از شوهرش طلاق بگیره. با همین طرز فکر بزرگ شده بودیم. حسن آقا هم بهم گفت من هنوز کاری نکردم تا بتونم وسایل خونه بگیرم و بریم سر خونه و زندگیمون. گفتم اشکال نداره منو با خودت ببر. هر وقت پول دستت اومد عروسی بگیر و منو ببر خونه خودمون، فقط منو از اینجا ببر؛ اومدیم مشهد3 ماهی خونه عموش زندگی کردیم، حدود سه ماه بعد بدون اینکه عروسی بگیریم یک اتاق اجاره کردیم با یک کم وسیله که اونا رو هم زن عموی حسن آقا قسطی برامون برداشته بود.
- از کی متوجه حال حاج آقا و بیماریشون شدین؟
- کار حسن آقا جوشکاری بود، وقتی زیاد کار میکرد چشماش مثل کاسه خون قرمز میشد و حالش بد. یک چند بار که خونه زن عموش بودیم سر چیزای کوچک عصبانی میشد و شروع میکرد به کتک زدنم. زن عموش داد میکشید حسن دستتو بلند کنی میفرستمش خونشون. اما خب متوجه نمیشد توی اون لحظه، دادشو میکشید، دعواشو راه می انداخت، بعد که حالش میاومد سرجاش ازم معذرت خواهی میکرد.
- خب خونه خودتون چی؟ اونجا وقتی حال حاج آقا بد میشد کی کمکتون میکرد؟
- مشکل حاج آقا این بود که میگفت من رفتم واسه خدا جنگیدم. اصلا اعتقادی به اینکه بره درصد جانبازیشو مشخص کنه و کمتر بره سرکار نداشت، میرفت جوشکاری، سرکارم که حالش بد میشه تا چند روز میافتاد تو خونه، بابام از وقتی که با حسن آقا اومدم مشهد گفته بود من دیگه دختری به اسم تو ندارم، دیگه هیچوقت سراغ ما نیا. با کلی واسطه بعد از چهار ماه بابام باهام آشتی کرد و سه چهار روزی اومد خونمون، حسن آقا چون روزهای قبلش میرفت سرکار حالش دوباره بد شده بود. سه روز کاملا تو خونه دراز کشیده بود و چشماشو نمیتونست باز کنه. بابام همچنان فکر میکرد شوهرم معتاده. سه روز هم که خونمون بود میدید یک جا دراز کشیده و فکر میکرد خوابه. روز آخر وقتی داشت میرفت بهم گفت "باباجان این کیه تو باهاش ازدواج کردی، تو این چند روز که من خونهات بودم فقط یک گوشه دراز کشیده بود، پاشو بیا بریم روستا لجبازی نکن. طلاقتو خودم میگیرم." گفتم باباجان حسن آقا مریضه. من نگهش ندارم کی نگهش داره، نمیتونم ولش کنم، بابام رفت. حسن آقا متوجه حرفهای منو و بابام شده بود ولی به روی خودش نمیآورد، اومد گفت "چی میگفتین با بابات؟" گفتم هیچی حرفهای پدر و دختری، درباره زندگی و اینا، بعد یهو دیدم حسن آقا بهم گفت "ببین تو منو ول نمیکنی بدون منم یک تار موی تو رو با دنیا عوض نمیکنم. نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره".
(میخندد)
دوباره رفت جوشکاری اما همین که کار میکرد حالش بدتر میشد و تا چند وقت نمیتونست کار کنه، بعضی وقتها چیزی برای خوردن تو خونه نداشتیم. حسن آقا بهانه میگرفت و شروع میکرد به دعوا راه انداختن، یک بار طوری کتکم زد که نفسم تنگ شد و چشمام تا چند روز همهجا رو تاریک میدید، وقتی به خودش اومد و حالمو دید بالاخره بعد از 7 سال زنگ زد بنیاد شهید تا بره کارای جانبازیشو انجام بده و دیگه سرکار نره.
- با این وضعیت حاج آقا شما چطور بچهها رو بزرگ کردین؟ اصلا چند تا بچه دارین؟
- من تو مشهد غریب بودم، حتی همسایهای هم واسمون باقی نمیموند که باهاشون رفت و آمد کنم یا حتی باهاشون حرف بزنم، بعضی وقتها مجبور بودیم هر دو ماه یک بار خونهرو عوض کنیم، چون حاج آقا میرفت بیرون با انواع و اقسام بهانههای مختلف با همسایهها دعوا راه میانداخت، با خودم فکر میکردم اگه یه بچه داشته باشم که تو شهر غریب همدمم باشه اوضاع و احوالم خیلی بهتر میشه. ولی تو دو سال 6 تا بچه سقط کردم. دیگه کم کم از بچهدار شدن ناامید شده بودم تا اینکه با هزار نذر و نیاز رفتم تحت درمان قرار گرفتم و بچه اولم فهیمه به دنیا آمد. یادمه وقتی دو ماهش بود یک شب خیلی گریه میکرد. اصلا طاقت نمیآورد بزاریمش رو زمین، فکر کردم دلدرده، رفتم تو شیشه آب جوش و نبات درست کنم . بچه رو دادم به حسن آقا و گفتم یک لحظه بغلت باشه من برم شیشهشو بیارم، فکر کنم حتی دو دقیقه هم نگذشت، یهو بچه جیغ کشید، اومدم دیدم فهیمه رو از همونجا که نشسته بود چند متر پرت کرده بود اینور تر. فکر کردم بچم مرد، رفتم بالای سرش دیدم خدا رحم کرد سرش رو بالشت خورده بود.
(آه می کشد)
ببین دختر جان زندگی من پر از بدبختیه، نمیدونم از کدومش برات بگم.
- چندتا بچه دارین؟
-سه تا دختر
-خب بچهها چطور با حاج آقا کنار اومدن؟
- (نیشخند میزند) چی بگم، به خاطر کارهای حاج آقا باید هر جایی که میخواستم برم بچهها رو با خودم میبردم، با بچههام دوست بودم اما وقتی یکی از بیرون بهمون نگاه میکرد و در جریان زندگیمون نبود فکر میکرد ما چه خونواده خوبی هستیم که همه جا با همیم.
-مگه این بد بود؟
- نه بد نبود، اما حسن آقا وقتایی که حالش بده کنترلی روی رفتارش نداره، واسه همین هیچوقت جرات نمیکردم بچهها رو تو خونه باهاش تنها بزارم.
(چند ثانیهای به زمین خیره میشود)
به خاطر همین کاراش دخترامو تو سن کم مجبور شدم عروس کنم، دختر بزرگمم 13 سالش بود که عروس شد.
- این وضعیت حاجآقا واسه ازدواج دختراتون مشکلی ایجاد نکرد؟
- دخترام با وجود مریضی حسنآقا خواستگارهای خوبی داشتند، موقع خواستگاری دختر اولم با اینکه از فامیلامون بودن اما واسشون وضعیت حاجآقا را کامل توضیح دادم، گفتم کنترل رفتار نداره، 5 دقیقه خوبه یک روز بد، ممکنه هر حرفی بزنه، هر کاری بکنه، گفتن این چه حرفیه حاج خانم، حاج آقا هم مثل پدر خودمون میمونه؛ یکی دو سال نگذشت که به خاطر بعضی از دعواهایی که باهاشون راه انداخته بود خونواده شوهرش کلا رفت و آمد دخترمو رو با ما منع کردن. هم واسه ما هم واسه خودش. خونشون الان گنبد کاووسه فکر میکنم الان 3 ساله که ازشون هیچ خبری ندارم و ندیدمش، یک پسر 13 ساله و یک دختر 10 ساله داره که حتی من موقع زایمان بچههاش هم نتونستم پیشش باشم.
-خب خودش پنهانی هم نمیتونه بهتون زنگ بزنه؟
-دیگه الان فکر کنم اون خودش هم از ما بریده ، یک چندبار حاج آقا رفت اونجا دعوا شد. دخترم پیام داد که اگه من با شما در ارتباط نباشم واسه هممون بهتره چون هر دفعه میاین اینجا آبروریزی میکنین.
-دوتا دختر دیگهتون چی؟ با اونا که ارتباط دارین؟
- آره خدا رو شکر، اونا خیلی بهترن. دختر دومم فقط به خاطر استرسهایی که اینجا داشت خیلی عصبی شده بود، قبلا خونشون نزدیک خونه خودمون بود اما حسن آقا یک کارایی کرد که مجبور شدن از اینجا برن.
-چه کارایی مثلا؟
- یک وام از بنیاد شهید گرفتیم به جای اینکه خودمون خرج کنیم دادیم به دخترم تا بتونن نزدیک ما واسه خودشون خونه رهن کنن. اصلا خود حسن آقا پیشنهادشو داد. اما بعد اینکه پولو بهشون داد هر وقت میدیدشون و حالش سرجاش نبود تو کوچه و خیابون راه میرفت بلند بلند داد میزد پولامو بدین... پولامو بدین...،. اینا پولای منو به زور گرفتن اینقدر جلوی در و همسایه هر روز داد و بیداد کرد که دخترم و از همه بیشتر دامادم روشون نشد دیگه تو اون محل بمونن.
-برخورد همسایهها با حاج آقا چطوره؟
-(لبخند میزند) ای دختر جان خونه زندگی من بیشتر از ده بار از بین رفته اما دوباره همشو از نو خریدم، چون حالش که بد میشه شروع میکنه به شکستن وسایل خونه، بعد میره بیرون به همسایهها فحش میده. بعضی وقتها که خستم میکنه میرم تو حیاط گریه میکنم، بعد میبینم بعضی از همسایه هامون هم دارن باهام گریه میکنن. یک بار یادم نیست بهانه چی رو گرفت، فقط یادمه به قصد کشتن شروع کرد به کتک زدنم، میخواستم از خونه بیام بیرون برم خونه یکی از همسایهها تا آرومتر شه بعد بر گردم. همین که در رو باز کردم دو سه قدم از خونه اومدم بیرون. یهو دیدم از پشت سر یقه لباسمو گرفت کشوندم چند قدم عقبتر، خواستم به سمت جلو فرار کنم که تو کوچه مقنعهام رو از سرم در آورد بعد هم موهامو از پشت سر کشید.
(روسریاش را کمی عقب میکشد و میگوید ببین موهام بیشترش ریخته...)
همون موقع یکی از همسایههامون میبینه حاج آقا با من چکار کرد چند روز بعد به من گفت دلم میخواست بیام با مشت بزنم تو سر و صورت شوهرتون، ولی یادم اومد که مریضن و جانباز اعصاب و روان از خدا ترسیدم، خلاصه اون روز طوری کتکم زد که هم خودش بیمارستان بستری شد و هم منو بردن دکتر، حالم که بهتر شد زنگ زدم بنیاد شهید گفتم حال حسنآقا چطوره گفتند یک چند روزی باید بیمارستان ابنسینا بستری شه.
(میخندد)
بهشون گفتم نمیشه یک جایی نزدیکتر بستریش کنین تا بیام بهش سر بزنم، چون دلش کوچیکه، اونجا طاقت نمیاره، ممکنه بهانهگیری کنه، بهم گفتند اونقدر کتکتون زده بزارید حداقل چند روز ازتون دور باشه. خندیدم و گوشی رو قطع کردم، فرداش دیدم با یک پلاستیک بزرگ دارو اومد خونه گفتم چی شد که اومدی خونه؟ مگه قرار نبود بستری بشی؟ خندید و گفت "اونجا که بهشون گفتی بیارینش یک بیمارستان نزدیکتر صدات رو پخش بود همه فهمیدند که چقدر منو دوست داری". (صورت حاجخانم غرق خنده میشود)
- واقعا با اذیتهای حاجآقا دلتون واسش تنگ میشه؟
-دیگه عادت کردم به کاراش، البته خدا هم بهم صبر عجیبی داده، میدونم مریضه، هیچکدوم از کاراش دست خودش نیست، وگرنه وقتایی که حالش خوبه آرومه؛ مثل یک بچه کوچیک شده که به من خیلی وابسته است، چه جوری تنهاش بزارم.
-حالشون همیشه بده؟ یعنی با قرص هم نمیشه کنترلشون کرد؟
-قرصاشو که میخوره تا یک اندازهای بهتره، اما مشکل اینجاست که مرتب نمیخوره، از دست منم قرص نمیگیره.
-حاجخانم تو زندگی یه جانباز اعصاب و روان چی میگذره؟ همش دعواست؟
(لبخند میزند و کمی به زمین خیره میشود)
-حاجآقا اخیرا خیلی دچار توهم میشه، حتی اگه قرصهاش رو هم بخوره توهماتش کم میشه اما از بین نمیره، تقریبا یکی دو سالی میشه که به من خیلی بدبین شده. هر کی میاد خونمون میگه تو با اون رابطه داشتی. حتی وقتی دخترم و دامادام میان وقتی میرن دوباره حرفاشو تکرار میکنه. بعضی وقتها تو کوچه داد میزنه و اینها رو میگه یا مثلا میبینه تو اتاق نشستم یهو میاد میگه "دیدمت با فلانی"، ما واقعا تو عذابیم دخترجان، این عذاب هم نمیدونم کی تمام میشه. یک شب که بیمارستان بستری بوده نصف شب همه جا رو به هم میریزه میگه پاشین منو ببرین خونهام. میخوام برم ببینم اونجا کیه.
-وقتی حالشون میاد سرجاش بهشون میگین چی بهتون گفتن؟
-آره میشینم باهاش حرف میزنم، میگم این حرفها چیه که میگی، من زنتم، درست نیست این حرفها، میخنده و بهم میگه "من که خوشگل نیستم، تو میری با خوشگلها" بهش میگم مگه من از تو چی دیدم که بخوام از خوشگلها ببینم.
- پس پشیمون میشن از حرفهاشون؟ شما که این حرفها دیگه ناراحتتون نمیکنه؟
-الان دیگه خیلی ناراحت نمیشم، تقریبا عادت کردم به حرفهاش.
- چرا حاجآقا رو بیمارستان بستری نمیکنین؟
-هر چند یک وقت یک بار میبریمش بیمارستان، یک مدت تحتنظره، دوباره برمیگرده، یک مدت قبل وقتی میخوابیدم یهو گلومو میگرفت، میخواست خفم کنه یا نصف شب از خونه میرفت بیرون در رو هم باز میذاشت، بهش میگفتم حاج آقا تو که اینقدر حساسی فکر نمیکنی نصف شب که درو باز میزاری یکی میآید تو خونه. میگه حواسم بهت هست، یک بار نصف شب از خونه زد بیرون، ظهر زنگ زدند گفتند شوهرتون رو تو یکی از روستاهای کلات پیدا کردن، وقتایی که حالش خیلی بد میشه یک چند وقت میره بیمارستان اما اینقدر بیتابی میکنه که دوباره میارنش خونه.
-مثلا چند روزه بیمارستان بستری میشن؟
- طولانیترین زمانش 52 روز بود، خیلی موج میگرفتش و حملههاش زیادتر شده بود که آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان بستریش کردیم، اما اینقدر دلتنگی و بیتابی میکنه که باز برش میگردونم خونه. یک ماه پیش بود که پسرعموش اومد گفت از این به بعد من حسنآقا رو هفتهای یکی دو بار میبرمش بیرون، یک روز اومد دنبالش بردش بهشترضا، دو سه ساعت بعد دیدم تنها برگشت خونه. گفتم پسرعموت کجاست، گفت "منو رسوند رفت". دو هفته گذشت دیدم از پسرعموش خبری نشد، زنگ زدم گفتم جعفر آقا چی شد؟ تو که هر هفته قرار بود بیای ببریش بیرون، گفت "بیزارم زنداداش، بیزار" گفتم مگه چی کار کرده، گفت موقعی که رانندگی میکردم سرشو از شیشه میآورد بیرون بلند بلند داد میزد "مادرم کجاست؟"، "فرشتهها رو میبینی"، و... اینقدر داد و بیداد کرد که چند بار میخواستم تصادف کنم، بهم گفت زن داداش اینو نگهش ندار ببرش بیمارستان، یه روزی یک بلایی سرت میارهها؛ خبر نداشت من دیگه به کارهای حاجآقا عادت کردم و بیشتر از اون خودم طاقت ندارم خیلی ازم جداش کنن.
-حاجخانم وقتهایی که دیگه خیلی از دست حاجآقا عصبانی میشین چی آرومتون میکنه؟
-(لبخند میزند)خوابهای خوبی که از بهشت میبینم.
حرفهایش پایانی نداشت، تاریخ و تقویم نه روزی را به نام او ثبت کرده و نه گوشی تاب شنیدن درد و دلهایش را دارد، هشت سال دفاع مقدس کشورمان هزاران هزار "حاج حسن" و "معصومهها" را در دلش جای داده و حالا بیادعایی آنها لا به لای ادعاهای تو خالی برخی نسبت به انقلاب و جنگ گم شده است.
زندگی جانبازان اعصاب و روان و دردهای خانوادههایشان پر است از لایههای پنهان، لایههای پنهانی که با گفتنها و شنیدنها نه تمام میشود و نه قابل درک است، پای درد دلشان که بشینی غایت سخنان و دردهای ناتمامشان این است که " ای کاش شهید شده بودم..." .
انتهای پیام
نظرات