همین هفته گذشته بود که معلمان اهل روستای مرزی نوکجو در استان سیستانوبلوچستان برای نجات جان دانشآموزانشان فداکاری کردند. حمیدرضا گنگوزهی جانش را از دست داد و همکارش عبدالرئوف شهنوازی زخمی شد. آنها نماد ایثارگری معلمانی شدند که در مناطق مرزی ایران با شرایط سخت و امکانات کم درس میدهند و پیش میآید که از زندگی خود هم مایه میگذارند.
به گزارش ایسنا، «اعتماد» در ادامه نوشت: روایت زندگی غفور ریگی، سرباز معلمی در همان استان هم نمونه دیگری از کار سخت معلمان مرزنشین است. غفور هر هفته کوههای امتداد تفتان را با موتور نه چندان درست و حسابیاش طی میکند، از جاده خاکی و سنگلاخی میان کوه میگذرد، سه ساعت و نیم راه را طی میکند تا به مدرسه عشایری توحیدآباد از توابع بخش مرکزی شهرستان میرجاوه برسد. طی کردن هفتگی این راه آن هم با موتور برای هر کسی دشوار است اما غفور ٢٤ ساله و سرباز معلم اهل استان سیستان و بلوچستان با وجود بیماری سرطان آن را هر هفته طی میکند. علاوه بر این او باید ماهی دو بار هم به شهر زاهدان برود تا به نوبت شیمی درمانیاش در بیمارستان خاتمالانبیا برسد.
غفور سرطان خون دارد. چهرهاش رنگ بیماری دارد و خسته به نظر میرسد اما لبخندی که از لبش محو نمیشود داد میزند که سرطان و هزینههای فراوانش نتوانسته او را از پای در بیاورد.
داستان بیماریاش را این طور روایت میکند: «دوره آموزشی را در تهران میگذراندم که مدتی بیمار شدم. چند بار تصمیم گرفتم مرخصی بگیرم اما با مرخصیام موافقت نشد. بعد از مدتی آنقدر بیحال و مریض شدم که با خانوادهام تماس گرفتم و بالاخره به مرخصی آمدم اما در زاهدان نتوانستند بیماری را تشخیص دهند. به تهران برگشتم و در بیمارستان بقیهالله تهران آزمایش و نمونهگیری کردند و تشخیصشان سرطان بود. دکتر گفت باید ١٢ تا ١٨ جلسه شیمیدرمانی داشته باشی. سه جلسه را در تهران گذراندم. کمی پول پسانداز کرده بودم و با قرض گرفتن از آشنایان هزینه این سه جلسه را پرداخت کردم.»
غفور دوران آموزشیاش را با وجود بیماری پشت سر گذاشت و بعد از بازگشت به زادگاهش کارش را به عنوان سربازمعلم در روستایی که با روستای محل سکونتش، لادیز، فاصله داشت، آغاز کرد و درمانش را هم ادامه داد. شیمیدرمانی در بیمارستان خاتمالانبیای شهر زاهدان برای او هزینهای ندارد اما مشکل اینجاست که آمپولهایی که غفور باید تزریق کند بیشتر اوقات در بیمارستان موجود نیست و او باید آنها را به صورت آزاد و با قیمتی حدود یک و نیم میلیون تومان خریداری کند.
این معلم ٢٤ ساله که فارغالتحصیل رشته کارشناسی علوم تربیتی از دانشگاه پیام نور شهر زاهدان است، امیدوار است روزی معلم شود. به همین خاطر با وجود بیماری سرطان برای گرفتن معافیت از خدمت سربازی اقدام نکرده است. میگوید: «وقتی فهمیدم سرطان دارم ناراحت شدم. هر کسی از شنیدن خبر این بیماری ناراحت میشود. اما با خودم گفتم در خانه نشستن که فایدهای ندارد. باید زندگیام را بسازم. من برای جور شدن خدمتم در آموزش و پرورش خیلی زحمت کشیده بودم. تدریس را دوست داشتم و نمیخواستم برای بیماری از دستش بدهم.»
حقوق ماهانه این سرباز معلم ٣٨٠ هزار تومان است که همین مبلغ هم هر چند ماه یک بار واریز میشود. با وجود بیماری سرطان، محل کار غفور به روستای محل سکونتش منتقل نشده است و هر هفته حدود 20 هزار تومان و گاهی بیشتر برای رفتوآمد به لادیز و زاهدان هزینه میکند.
غفور فرزند بزرگ یک خانواده کشاورز است که کمآبی کشت و کارشان را از رونق انداخته است. او از سنین پایین دور از خانه و به تنهایی زندگی میکرده است و از همان دوران با امید معلمشدن کار کرده و درس خوانده؛ آرزویی که حتی سرطان هم نتوانسته از تلاشش برای رسیدن به آن بکاهد. دوران دبیرستان را در مدرسه شبانهروزی میرجاوه و دوران دانشگاه را در شهر زاهدان طی کرده است. در تمام سالهای تحصیل برای تامین هزینه دانشگاه و مخارج مدرسه و گاهی کمک به خانواده، تابستانها را برای کارگری ساختمان در استان یزد میگذراند و با پولی که در این سه ماه به دست میآورد، هزینه تحصیل و زندگیاش را تامین میکرد. پزشکان گفتهاند با پایان دوره شیمیدرمانی، غفور بهبود پیدا میکند. اما بعد از بهبودی او میماند و چندین میلیون بدهی که خرج داروهای شیمیدرمانی شده است.
درباره تامین هزینه درمانش میگوید: «وقتی به زاهدان آمدم دستم خالی بود. داروها هم بیشتر اوقات در بیمارستان پیدا نمیشد. در بیمارستان با مرد خیری آشنا شدم و وقتی شرایط بیماریام را فهمید، ١٣ میلیون تومان به من قرض داد و گفت وقتی سر کار رفتم فقط نصف این پول را به او پس بدهم.»
غفور 30 دانشآموز در دو پایه تحصیلی دارد. به خاطر مسافت دور روستای محل کارش با روستای محل زندگی تمام هفته را در مدرسه میماند و مثل سربازمعلمهای دیگر مدرسه نمیتواند به خانه برگردد. شبها را در دفتر کوچک مدرسه که تنها وسایل آسایشش، یک بالش و پتو، یک بخاری و یک اجاق خوراکپزی است سر میکند. همدم شبهایش هم دانشآموزانی هستند که برای برطرف کردن اشکالات درسی و صحبتکردن با معلم به دفتر مدرسه میآیند. میگوید: «سرگرمی من گپزدن با بچههاست. بچهها تاثیر خوبی روی من میگذارند. درسدادن را دوست دارم. اگر تدریس نمیکردم، بیماری مرا از پا درمیآورد. اما الان نگران بیماریام نیستم. چون روزهایم را با کار مورد علاقهام سپری میکنم.»
غفور سرشار از امید برای زندگی است اما امید چندانی به استخدامشدن در آموزش و پرورش ندارد: «فکر نمیکنم شانسی برای استخدامشدن در آموزش و پرورش داشته باشم.» میخندد و میگوید: «اگر بتوانم به صورت خریدخدمتی هم در آموزش و پرورش کار کنم، راضی هستم. به هر حال باید کار کنم تا بدهیهایم را پرداخت کنم.»
معلمان خریدخدمت حقوق و مزایای کمتری نسبت به سایر معلمان دارند و حقوقشان هیچوقت بهموقع پرداخت نمیشود و تنها چند ماه از سال برایشان بیمه در نظر گرفته میشود. اما غفور به همین هم راضی است.
داستان سربازمعلمشدن او هم دردسرهای خودش را داشته و نهایتا با سفارش یکی از اساتید دانشگاهش توانسته است خدمت سربازیاش را در آموزش و پرورش بگذراند. غفور در پاسخ به این سوال که اگر کارت در آموزش و پرورش درست نشد چه میکنی، باز میخندد و میگوید: «دست خداست.»
تنها چند جلسه دیگر از شیمیدرمانی این سرباز مانده است. سرطان با تمام سختیهایش هنوز نتوانسته امید و شور زندگی را از غفور جدا کند. او امیدوار است بعد از پایان سربازیاش، باز هم راه کوهستانی لادیز تا توحیدآباد را به شوق درسدادن به بچههای مدرسه طی کند.
انتهای پیام
نظرات