داستان ایدز در دنیای ما که هنوز خیلی آدمها در ناآگاهیهای خود غرق هستند و ندانستن را عار نمیدانند و برای دانستن زحمتی بهخود نمیدهند و هرچه میشنوند، پایه داشتههایشان میشود، قصهای نیست که بتوانی از ابتدا، انتهایش را حدس بزنی! داستانی پر فراز و نشیب و متفاوت با قصههای متداول این بیماری در جهان است.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه فارس، ناآگاهیها، کج فهمیها و سخت فهمیها و اتکایمان به فرهنگ شفاهی، بلاهای زیادی بر سرمان آورده است و یکی هم اینکه ایدز را پنهان کرده است. ایدزی که خطر دارد اما میتوان کنترلش کرد، میتوان جلوی شیوع بیشترش را گرفت و برای این مهم، اگر مبتلایان را بشناسیم و راههای ابتلا، کار چندان دشوار نیست.
انگار همه میدانیم که نقطه آغاز همه مشکلات، نادانی و ندانستن است، همان نکتهای که دین اسلام و قرآن و بزرگان دین، در مذمتش نصایح بسیار دارند، اما در وادی عمل، مسیر نادانیها تداوم دارد، همین عاملی است که ایدز را یک بیماری زشت جلوه میدهد که فرد مبتلا به آن حتما هرزگی کرده است!
اما همه واقعیت ایدز این نیست، بهخصوص در ایران، اگرچه در سالهای اخیر، به واسطه پنهانکاریهای گذشته، آمار کسانیکه مبتلا هستند و هیچ کس نمیداند، روز به روز افزایش مییابد. داستان ابتلا به ایدز، داستان زندگی است، با تمام روزمرگیهایی که جریان دارد و در جریان خود، اتفاقهای مختلفی را بروز و ظهرو میدهد.
داستان یک مرد، یک زن، یک کودک، مانند همه افراد اجتماع، همه کسانیکه هر روز از کنارشان عبور میکنیم، به آنان لبخند میزنیم، همکلام میشویم، مباحثه و گاه مجادله میکنیم و شاید عاشقشان میشویم.
داستان مردی است مانند تمام مردها، مردی که میرود، میآید، امور روزانه را سامان میدهد، با مردم، همکاران و فامیل ارتباطی صمیمانه دارد و کار میکند و بهدنبال تشکیل خانواده است. مردی که در گذشته ازدواج ناموفقی داشته و امروز با تجربهتر، دنبال زن زندگی است.
و قصه یک زن، زنی که او هم مثل همه زنها، آشپزی و خرید میکند، شاید سر کار میرود و همکارانی دارد و ... فرزندی هم. دختری که حالا هفت ساله است و برای رفتن به مدرسه آمادهاش میکند و ظهر مهیای استقبال از او میشود. قصه دختر یا پسری که به مدرسه میروند و .... زندگی جریان دارد.
مرد داستان ما در مسیر تشکیل خانوادهای جدید، تصمیم میگیرد ازدواج کند، با زنی مطلقه که به هر جهت مهرشان به دل یکدیگر افتاده است. مرد و زنی که تجربه زندگی آنان را پختهتر کرده است و حالا با دیدی بهتر، میخواهند کانونی گرم تشکیل دهند و ازدواجی که شکل میگیرد و بچهای که حاصل این ازدواج است.
اما به یکباره، یک آزمایش همه چیز را آوار میکند بر سر همه، خانوادهای را به مرز استیصال میرساند و آرامش را با خود میبرد. آزمایشی که رد قرمز یک مهر، پچ پچ زجرآوری را با زهر نگاهها همراه میکند، حتی متصدی آزمایشگاه که باید آگاه باشد، برگه جواب آزمایش را با دستکش یکبار مصرف و به شکلی ناراحت کننده به مرد تحویل میدهد و دستکش را از دستانش دور میکند!
او حالا یک اچ آی وی مثبت است، مثبتی که بار منفی آن تمام زندگیاش را تحت تاثیر قرار خواهد داد، پاسخ مثبتی که با نگاههای کلافه کننده مسئول آزمایشگاه و پزشک آغاز میشود و نقطهای است برای شروع سئوالهای آزار دهنده و پر از کنایه؟
مرد قصه ما، حالا ایدزی است!! دارو درمانی را آغاز میکند و در ابتدا وزنش به نصف میرسد و بعد از مدتی، باز میگردد، اما این همه ماجرا نیست.
او میگوید: زن سابقم معتاد تزریقی بود و یکی از دلایل اصلی جدائی ما هم همین موضوع و احتمال دارد بیماری را از او گرفته باشم.
زن داستان ما هم ازدواج میکند، به امید روزهایی بهتر. به امید آیندهای که هیچ کس برای رسیدنش تضمینی نمیدهد، اما میتوان آن را ساخت.
او نمیداند که همسرش اعتیاد دارد، تزریقی است، اعتیادی چندگانه و ماهها طول میکشد تا زن این واقعیت تلخ را بفهمد. ماههایی که با شادی از بارداریاش میگوید، از فرزندی که قصد دارد خوب تربیتش کند، مفید برای اجتماع و آگاهی از اعتیاد همسر، خانه آرزوهایش را خراب میکند.
زن داستان ما نمیداند که اعتیاد تزریقی فقط اعتیاد نیست. بهخاطر فرزندش صبوری میکند شاید همسرش ترک کند و دختر کوچکش بهدنیا میآید، فرزندی که روند رشدش با اختلال مواجه است و یک آزمایش، نقطه پایانی است بر این زن، نقطهای که آغاز ویرانی است، مادر و دختر، با مهر قرمز اچ آی وی مثبت، مارک میشوند.
زن که از دردهایش میگوید، تصویر کردن آنها هم سخت میشود، زن گفت: جواب آزمایش دخترم که مثبت شد ریختم به هم. اصلا مگر میشود. چرا؟ چطور؟ بعدها فهمیدم شوهرم بیمار بوده و خودش هم میدانسته.
زن اشک میریزد، نه بهخاطر بیماریاش، به خاطر آنچه که این سرنوشت را برایش رقم زد، قصه زن داستان ما، دردی است که باید گفت.
زن داستان ما، میگوید: شوهرم میدانست که ایدز دارد، میدانست که اگر با من باشد مرا بیمار میکند، اگر فرزندی حاصل ازدواج باشد، بیمار میشود و با علم و اطلاع، من و دخترم را بیمار کرد!!؟
تن صدایش آرامتر میشود و ادامه میدهد: اینکه او میدانست که چه به روز من خواهد آمد و حتی به روی خودش هم نیاورد، بیش از هر چیز زجرم میدهد. وقتی دانستم که بیمارم، مانده بودم با هزار سئوال بیجواب، اینکه به دیگران چه بگویم، به مادرم، به پدرم، وای، خانوادهای که سنتی است و خیلی مسائل را ننگ میدانند و همین بود که به کسی نگفتم. ...
این همه داستان مبتلایان به ایدز نیست، آنهایی که بیماریشان را پنهان کرده و دیگران را به این بلا دچار میکنند، یک بخش داستان هستند و آنانی که با آگاهی، دیگران را از خطر مطلع میکنند، بخش دیگری از واقعیت.
اگرچه در داستان ما مرد و زنی هم هستند که هر دو با علم به اینکه به ایدز مبتلا شدهاند، از طریق مرکز مشاوره با هم آشنا شده و زندگی آرامی را برای خود ساختهاند، بهدور از غوغاها. آنها از بیماریشان به دیگران نمیگویند، مگر لازم باشد، مگر خطری کسی را تهدید کند، اگرنه، دیگران ندانند آنها راحتتر هستند.
مرد میگوید: بارها رفتهام مراکز درمانی و بلافاصله که گفتهام ایدز دارم. کلمه متاسفم را شنیدهام، اینکه نمیتوانند خدماتی به من بدهند. البته بوده مواردی که مشکلی پیش نیامده و با برخوردی مناسب، خدمات را هم دریافت کردهام.
او ادامه میدهد: عذاب شنیدن حرفهایی که بار آنها سنگین است، عذاب نگاههایی که سنگینی آن را روی شانههایت احساس میکنی و رفتارهایی که چندش آور است، آدم را آزار میدهد، گاهی بیش از بیماری. اصلا ما باید از آدمها دوری کنیم، سیستم ایمنی ما ضعیف است، آنقدر که تحمل بیماریهای ساده دیگران را هم ندارد، حتی یک سرما خوردگی ما را تا حد مرگ ممکن است بکشاند!
به گزارش ایسنا، دختر داستان ما هم حالا بزرگ شده و به سن مدرسه رسیده است. اما نه او میداند و نه دیگران، مگر میشود که به دیگران گفت، مگر میشود ذهن کودکانهاش را برای یک بیماری که هدیه عزیزترین کسان اوست، بر هم زد. او نباید گمان کند با دیگران تفاوت دارد. استرس تصور برخورد دیگران، اینکه او را طرد کنند هم زیاد است، چه رسد به تحمل وقوع چنین حالتی! و ...
بیماری ایدز یک حقیقت است. حقیقتی که سالها رویش سرپوش گذاشتهایم به امید اینکه ناپدید شود و رخت ببند از دیار ما و برود، ولی نرفت. هرچه بیشتر آن را پوشاندیم، بیشتر ریشه دواند توی پوست و خون اجتماعمان. ماند و عمیق شد. آنقدر که دیگر سرپوش بی فایده است، گیر کردهایم.
ایدز همان بیماری است که خیلیها نامش را هم نمیآورند. وحشت دارند. از همه چیز آن وحشت دارند. حتی وحشت دارند دعا کنند برای درمان شدن بیمارانی که به آن گرفتار شدهاند. وحشت دارند از همه چیزش. یک ویروس کوچک که تحمل چند دقیقه بیرون بدن ماندن را ندارد! وابسته است به زندگی یک آدم. وابسته است به خون آدمها.
اما این موجود ریز، آنقدر ترس و استرس ایجاد کرده برای ما، برای آدمهایی با هزاران ادعا که همه چیز را به هم ریخته است. وحشتی که هر روز اوضاع ما را بدتر و بدتر میکند، وخیمتر از آنچه در گمان ما میگنجد! این هم مثل بسیاری از واقعیتهاست که آنها را پوشاندهایم. واقعیتهایی که یک روز مثل دملی چرکی، سر باز خواهد کرد و آنوقت ....
به گزارش ایسنا، تمام مردان و زنان و بچههای قصههای دیگران هم همین هستند، با کمی فراز و نشیب کمتر و بیشتر، اما همین گونهاند، زندگی سخت، نگرانی و ترس و حسرت اینکه روزی بتوانند بگویند ایدز دارم و مانند دیگران زندگی کنند. حسرت اینکه برخوردهای دیگران آگاهانه باشد حتی اگر علت ابتلایشان بدترین گناهان باشد.
باید باور کنیم که سرپوشهایمان نتوانست کاری کند برای نجات ما. هر روز این ویروس ضعیف دارد ضعف ما را به رخمان میکشد و ما تنها نظاره گریم. نمیخواهیم تغییر بدهیم ذهنیتمان را از زندگی از بیماری. نمیخواهیم بپذیریم یک بچه هفت ساله اگر بیمار است گناهی نکرده. یک مادر اگر بیمار است گناهی نکرده. گناهکار ما هستیم که اجازه خود نمایی به این ویروس را دادهایم، با سرپوشی از ناآگاهی که اجتماع را با آن پوشاندیم.
شاید اگر سرپوشهای خود خواسته را برداریم، اگر بپذیریم که اجتماع ما هم مانند هر اجتماعی ممکن است به هزاران بلا گرفتار شود، بلاهایی که باید برای پیشگیری و درمان آنها تلاش کرد، دشواریهای ما کمتر باشد. باید باور کنیم و این باور را به همه انتقال دهیم که ایدز هم یک بیماری است، با روشهای انتقال خاص و ابتلا یک فرد به آن دلیل بدنامی نیست.
گزارش از علی محمد پشوتن، خبرنگار ایسنای منطقه فارس
انتهای پیام
نظرات