سايت مشرق به نقل از مجله «زن روز» گفتوگو با فرزند ارشد پدر موشکی ایران و مبتكر «سوخت جامد موشک»، «شهید طهرانی مقدم» را منتشر كرده است.
به گزارش ايسنا متن اين گفتوگو به اين شرح است:
رابطه زينب و پدر آنقدر آسماني است كه گويي در تمام اين 26 سال زندگي پدر در كنار او، تنها دانههاي عشق در وجودش كاشته شده؛ به طوري كه حتي تصور يك لحظه ناراحتي پدر، آرامش را از وجودش ميگيرد و زينب به رسم اين محبت وصفناپذير ميان فرزند و پدر، دوست دارد زينت پدر باشد و مايه افتخار او؛ درست مثل همان سالهايي كه به عشق پدر حافظ قرآن شد و شور و خوشحالي او را مزه مزه ميكرد.
و اكنون نبود چنين كوه محبت و مهربانياي براي او و خانواده سخت است؛ آن قدر سخت كه به حسين برادرش مي گويد: « احساس ميكنم شلاقهاي زمانه دارد بزرگمان ميكند. بهم ميخورد و ميگويد بزرگ شو... خدا دوست داشت تا آن زمان ما را آنگونه ببيند؛ در رفاه و اوج شادي اما اكنون به گونهاي ديگر... »
تصورم از زينب طهراني مقدم، درست بود؛ آرام و خيلي مؤدب. وقتي جلوي در خانه شان رسيدم قاب سه نفرهاي به تو لبخند ميزد؛ شهيد طهراني مقدم، شهيد مهدي نواب و شهيد محمد سلگي. گويي هرسه شان به استقبالت آمده بودند؛ عكسي كه بيانگر ارتباطي عميق ميان آنها بود؛ چرا كه حتي در آن وادي هم نتوانستند خيلي دور از هم باشند. تمامي شهداي غدير در قطعه 50 به خاك سپرده شدند اما شهيد نواب و شهيد سلگي دو محافظ و همراه هميشگي حاج حسن اين بار هم در نزديكي او و با فاصله كمي در همان قطعه 24 در خاك آرميدند.
مصاحبه زن روز با فرزند شهید مقدم يك مهمان هم داشت، محمدطاهاي دو ساله، نوه شهيد. البته به قول خودش، آقا محمدطاها؛ چرا كه پدربزرگ شهيدش هميشه او را با لفظ آقا خطاب ميكرد.
¤ خانواده خيلي سخت اجازه مصاحبه ميدهند به خصوص مادر، چرا؟
پدر نسبت به اين مسأله خيلي علاقه نداشتند. خودمان هم الگويمان را در گمنامي بابا قرار داديم. ديديم كه نبايد بگذاريم پدر گمنام بماند، اين يك رسالت است. پدر پتانسيل الگو شدن را دارد. از طرفي هم اگر ما چيزي نگوييم، خيلي ها حرفهايي درباره ايشان ميزنند كه خيلي موثق نيست، همان طور كه بعضي افراد كه سد راه كارهاي پدر بودند، الان صحبتهايي ميكنند كه خيلي شبيه حرفهايشان در زمان حيات پدر نيست!
¤ زينب! هيچ فكر ميكردي فرزند شهيد شوي؟
نه، اصلا! البته بابا، مامان را آماده كرده بود. مادرم ميگفت من منتظر چنين روزي بودم. حتي زماني كه بعد از شهادت شهيد كاظمي رفته بود منزل شهيد، گفته بود ميدانم نفر بعدي من هستم! مامان، قشنگ اين احساس را داشتند اما من نه! هميشه ميگفتم بالأخره يك روز كار بابا تمام ميشود و اين انتظارهاي ما به سر ميرسد. الان با خودم مي گويم شايد اين كه كمتر در كنارمان حضور داشت براي ما بهتر شد. هنوز هم فكر ميكنيم سر كار است. دلم ميخواهد هميشه منتظرش باشم و حضورش را درك كنم. دوست ندارم به نبودنش عادت كنم و برايم عادي شود.
¤ به نظرت بايد چه كار كني كه برايت عادي نشود؟
به نظرم با گريه و زاري چيزي حل نميشود. از همان روز اول هم احساس كردم بابا دوست ندارد ما گريه كنيم؛ بابايي كه هميشه شاد بود و ما را ميخنداند، الان هم دوست ندارد يك گوشه بنشينيم و گريه كنيم. ما بايد كاري كنيم كه به جاي يك حسن مقدم، يك ميليون حسن مقدم داشته باشيم. به نظرم الان وظيفه ما اين است كه به مردم بگوييم چنين آدم هايي هم در اين دوره بودهاند و ميشود اين گونه هم زندگي كرد.
¤ گفتي كم بودن حضور پدر به تحمل فقدان كنوني او كمك ميكند، پس كار پدر طوري بود كه كمتر در كنار خانواده حضور داشت.
از همان اول. آن زمان كه جنگ بود، هيچ وقت نبود؛ طوري كه مادر ميگويد « وقتي پدرت به ما سر ميزد، تو پدرت را نمي شناختي و غريبي ميكردي. بعد هم كه جنگ تمام شد مدام در سفرهاي خارجي بود تا بتواند فنون تخصصي كارش را ياد بگيرد.» ما در بحث موشكي صفر بوديم. بابا ريز به ريز را خودش با سختيهاي بسيار ياد گرفت؛ چون ايران تحريم است اين فنون را به ما ياد نميدادند. دقيقا از هيچ شروع كرد به ساختن، نه مونتاژ؛ همه چيز موشك را بومي كرديم. به همين سبب هم به ايشان ميگويند پدر موشكي ايران. با همه مخالفتهاي برخي كه به پدر ميگفتند ما علمش را نداريم، نميتوانيم چنين كاري بكنيم، هميشه به همكارانش ميگفت شما با يك آمريكايي چه فرقي داريد؟! همان هوش و عقل را داريد اما شما يك چيز بيشتر داريد كه او ندارد؛ شما شيعه هستيد و حضرت زهرا سلام الله عليها و اميرالمؤمنين عليه السلام را داريد كه ميشود به آنها توسل كرد.
¤ خوب به كارهاي پدرت اشراف داري!
به سبب نوشتن كتابي درباره پدر است. اين اطلاعات را از دوستان و همكاران پدر به دست آوردم. احساسم اين است كه اين كار وظيفه يكي از اعضاي خانواده است؛ چرا كه يك سري حرفها را شايد به فرزند شهيد راحتتر بزنند تا يك خبرنگار.
¤ در اين مدت كه شروع به جمعآوري اطلاعات كردي، به نكته و خاطره جالبي هم رسيدي؟
مراحل پرتاب كردن اولين موشك به گمانم خيلي جالب بود. ما يك سري موشك از قذافي گرفته بوديم اما او بعد از آنكه با ما مشكل پيدا ميكند، پشيمان ميشود و چون موشكها سيستمي بودند، حدود 150 تا عيب روي اين موشكها مي گذارد تا نتوانيم آنها را پرتاب كنيم. فكر كنيد! سال 63 يك جوان 25ساله (شهيد طهراني مقدم) به همراه يك گروه، سه ماه ميروند سوريه تا بتوانند اصول اوليه موشك را ياد بگيرند. آن زمان عدهاي ميگويند شما جوانهاي خالص و نخبه حيف است، دنبال كاري رفتهايد كه صددرصد انجام نميشود! اما همين جوانها آن 150عيب را پيدا و برطرف و موشك را پرتاب كردند!
بابا هميشه ميگفت ما چرا بايد محتاج ديگران باشيم و به آنها التماس كنيم. بايد براي خودمان باشيم و الان كاري كرده كه كشورهاي اطراف، محتاج موشكهاي ما هستند. هيچ وقت نميگفت اين موشكها مال ماست يا حتي بگويد مال ايران است، بلكه هميشه از عزت تشيع ميگفتند. اين قدر ديدشان بزرگ بود!
¤ خب برگرديم به بحث نبودنهاي پدر. خسته نميشديد از اين نبودنها؟
يك وقتهايي خسته ميشديم. ميگفتيم، بابا! همه هستند، تو نيستي! بچههاي ديگر پدرهايشان هميشه هستند. حتي خواهر كوچكترم ميگويد من هميشه آرزو داشتم بابا يك بار با ماشين بيايد مدرسه دنبالم! من هم اين آرزو را داشتم. بخصوص وقتي پدر آدم، شيكپوش باشد و مرتب و هميشه اهل بگو و بخند. خب برايمان عزت بود داشتن چنين پدري. اما پدر ميگفت من دارم يك كار خيلي مهم براي امام زمان انجام ميدهم تا زماني كه ايشان آمد، با سلاحهاي ما كار كند. اينها را ميگفت و با شوخي و خنده ما را راضي ميكرد.
¤ واقعا قانع ميشديد؟!
اين قدر قشنگ ميگفت؛ با شور و نشاط و انرژي. ميگفت ما يك روز اسرائيل را نابود ميكنيم. با همين سلاحهايي كه خودمان ميسازيم، اسرائيل را به خواري ميكشيم. الان اين طوري فكر نكنيد كه من نيستم و شما تنها هستيد، همه اين كارها براي امام زمان است. شما هم در اجر اين كارها سهيم هستيد. خيلي خوشبيان بود. علاوه بر اينها هر زمان پدر منزل بود هميشه ما يا در كوه و دشت بوديم يا ميرفتيم خريد. همه جا گروهي ميرفتيم و هيچ فرقي بين من كه ازدواج كردهام با بقيه نبود.
¤ خواهرت، زهرا چطور؟ او كه فقط شش سال دارد هم، با اين نبودن ها كنار ميآمد؟
زمانهايي كه پدر در كنارمان بود، آن قدر حضورش كيفيت داشت و آنقدر به ما خوش ميگذشت و محبت ميكرد كه تمام آن نبودنها را جبران ميكرد. وقتهايي پدر حدود 11 يا 12 شب ميآمد منزل. با آنكه خسته بود، چشم هايش قرمز شده بود، مثل خون و معلوم بود كه سركار چند شب نخوابيده، وقتي ميديد محمدطه و زهرا منتظرش هستند، با آنها شروع ميكرد به بازي. گاهي حتي فرصت نميكرد كيفش را زمين بگذارد. مي ديدي حدود نيم ساعت، يك ساعت با بچه ها بازي ميكند. تازه بعد از آن همه بازي به هواي قايم موشك ميرفت لباسش را سريع عوض ميكرد. پدر فقط منتظر بهانه بود كه جشن بگيرد. كوچكترين موفقيت در كارهاي ما را بزرگ ميكرد، مدام قربان صدقهمان مي رفت. اگر مدتي عيد يا مناسبتي نبود، خودش جشن ميگرفت، طوري كه خواهر كوچكترم ياد گرفته بود با هر عيدي خانه پر ميشود از بادكنك و كاغذكشي، خانه پر بود از شادي و نشاط.
¤ در مورد مسائل عبادي و تربيتي پدر چطور رفتار ميكرد؟
هيچ وقت نميگفت زينب چادر سرت كن، بيا نماز بخوان. اصلا! آن قدر نماز خواندنش قشنگ بود كه همه ما دوست داشتيم نماز بخوانيم. مثلا در مورد حجابمان، آن قدر كه بابا را دوست داشتيم همين كه ميديديم او دوست دارد ما كاري را انجام دهيم، بدون آنكه بگويد، انجام ميداديم. حتي كاري نداشتيم كه بدانيم دليل و فلسفهاش چيست! مثلا در ماه رجب و شعبان و رمضان كه عبادتهايش خيلي بيشتر ميشد، نيمهشبها از صداي نمازخواندنش بيدار ميشديم. آن قدر قشنگ راز و نياز ميكرد كه خجالت ميكشيديم، چرا ما خوابيدهايم! يك بار نشد كه بگويد شما هم بيدار شويد. آن قدر خالصانه و عاشقانه عبادت ميكرد كه روي ما اثر ميگذاشت.
به بابا ميگفتم اگر ما يك كار خوب انجام دهيم، فكر نميكنم به خود ما ثوابي برسد! چون هنري نكردهايم، همه را تو در وجود ما گذاشتهاي. از بس كه اين رفتارها را درتو ديدهايم؛ به طوري كه اگر كسي نماز اول وقتش را نخواند احساس مي كنم انگار نمازش قضا شده! به بابا ميگفتم اگر ما شبها وضو ميگيريم و ميخوابيم يا دعاي سمات ميخوانيم، ثواب همه اينها به شما ميرسد. واقعا همه چيز را با رفتارش در وجود ما كاشت، نه با گفتار.
¤ يعني واقعا هيچ تذكري بهتان نميداد؟
قطعا شيوه برخورد با دختر و پسر فرق دارد. پدر با حسين به كوه ميرفت و با او صحبت ميكرد اما با دخترها، نه! خيلي لطيفتر و ملايمتر رفتار ميكرد، واقعا احساس ميكردي با يك گل برخورد ميكند.
¤ از رابطه پدر و مادر با هم، برايمان بگو.
رابطه واقعا عاشقانه داشتند. وقتي همسرم تازه وارد خانواده ما شده بود، تعجب ميكرد و ميگفت، مامان و بابات چقدر همديگر را دوست دارند! ادبيات كلاميشان با هم آن قدر زيبا و قشنگ بود؛ در خطابكردن، حرف زدن. هر سال سالگرد ازدواجشان را جشن ميگرفتند و (با خنده) دوباره حلقه دست هم ميكردند؛ اين قدر عاشقانه! حتي در مورد نبودنهاي بابا و سختيهاي زندگي، مادر يك بار هم گله نكرد.
ما به لحاظ امنيتي هر جايي نميتوانستيم برويم بخصوص بعد از شهادت شهيد صياد، صد بار جا عوض كرديم چون منافقين دنبال پدر بودند. قشنگ يادم هست كه اسبابكشيهايمان يواشكي، نصف شبها بود. تا دبيرستان حدود 10 تا مدرسه عوض كردم، كاملا خانه بدوش بوديم. فكر كنيد! پدرم نميتوانست هر جايي برود، مثل خيليها دلش مي خواست برود كربلا، اما نميشد، مادرم فقط به عشق بابا، هيچ جا نميرفت.
¤ سفر تفريحي را آدم يك جوري با خودش كنار ميآيد كه تنها مزه نميدهد اما سفرهاي زيارتي شايد، نه! يعني مادر حتي آن ها را هم اگر بابا نبود، نمي رفت؟
نه! مامان ميگفت بدون بابا دلم نميآيد بروم، مزه نميدهد. همين دو يا سه سال پيش نوبت حج تمتعي كه خودشان ثبت نام كرده بودند، شد. هديهاي نبود چون بابا اصلا آدمي نبود كه از اين موقعيتها و اين چيزها استفاده كند. به خاطر كار پدر چند سالي عقب انداختندش به طوري كه گفتند اگر امسال نرويد، باطل ميشود. همه كارهايشان را كردند و ساكشان را هم بستند. درست شب قبل از حركت به بابا گفتند شما نميتوانيد برويد! چون آن سال چند تا دانشمند را آنجا گرفته بودند. نميدانيد چه حالي شد! بابا گفت اشكال ندارد، قسمت نبود.
مادر خيلي ناراحت بود و با ناراحتي رفت. در مكه وقتي اعمالشان را انجام داد، درست روز آخر خواب آقاي خامنهاي را مي بيند كه چند خانم نوراني هم كنارشان ايستاده بود، مادر به ايشان ميگويد، حسن آقا اين همه سال منتظر بود اما نتوانست بياد! آقا هم ميگويند، نه. او هميشه اينجاست. بعد همان ساكي كه بابا براي سفر بسته بود را نشان مي دهند و ميگويند نگاه كن، اين هم ساكش. وقتي مادر اين خواب را تعريف كرد، پدر خيلي خوشحال شد.
¤ بابا نسبت به اين همه فداكاري مادر، چه واكنشي نشان ميداد؟
بابا واقعا از مادرم راضي بود و هميشه اين رضايت را ابراز و از مادر قدرداني ميكرد كه من اكثرا نيستم و شما تمام اين سختيها و خانه بدوشيها را تحمل ميكني. كارهاي بچهها هميشه به عهده شما بوده است. چون از همان اوايل زندگيشان، بابا سه ماه، سه ماه يا شش ماه، شش ماه نبود و جالب است بدانيد مامان يك دفتر دارد كه تمام خاطرات آن دوران را در آن يادداشت كرده است. مامان ميگويد براي اين خاطراتم را يادداشت ميكردم كه اگر شما بچهها پرسيديد مگر تو بابا را دوست نداشتي كه اين قدر از او دور بودي، اينها را به عنوان مدرك نشانتان بدهم و بگويم كه چقدر دوستش داشتم.
¤ از رابطه پدر و همسرت هم برايمان بگو.
بعضي دامادها، پدرخانمشان مثل كوه ميمانند برايشان و زماني كه فوت ميكند انگار ميشكنند و پشتشان خالي مي شود. پدرم فقط پدر همسرش نبود، به قول خودش، اسوهاش بود، مرادش بود. هميشه ميگفت دوست دارد مثل پدرم شود و جالب است، الان همه ميگويند چقدر شبيه پدرت شده! پدرم هم مثل پسرش دوستش داشت. در مراسم تشييع همه بيشتر حواسشان به او بود، اين قدر كه حالش بد بود. الان هم خيلي كارها را به عشق بابا انجام ميدهد.
¤ كدام ويژگي ازپدرت براي همسرت خيلي خاص بود؟
همت و تخصص پدر و كوتاه نيامدن از هدفش. پدر فردي نبود كه همين طوري همه چيزش را به پاي كسي بريزد اما اگر ميديد او پتانسليش را دارد، چرا. بابا در محيط كار هر چه جوان بود، دور خودش جمع كرده بود. هميشه ميگفت در كشورهاي جهان سوم، كار كردن راحت نيست؛ چون يك عده هستند كه مدام جلوي پايت سنگ مياندازند و ميگويند نميشود، ما نميتوانيم، اما او با همه اين شرايط كار ميكرد. پدر آن قدر به اين جوانها كه همگي متولد دهه 60 بودند، عزت نفس و ميدان داد كه الان توانستهاند چنين كارهاي عظيمي را انجام دهند؛ كارهايي كه به لحاظ مسائل امنيتي نميتوان آنها را بازگو كرد.
¤ در رابطه با اين همت و كوتاه نيامدن از هدف، دوستان بابا خاطرهاي برايت تعريف كردهاند؟
براي سوخت موشكها به مشكل برخورد كرده بودند، قرار ميشود يك مهندس شيمي براي كمك بيايد. آن مهندس بعد از كلي ناز كردن و گرفتن مبلغ هنگفتي بالأخره ميآيد. اما وقتي ميبيند شرايط خيلي سخت است، كار را رها ميكند و ميرود.
بابا خيلي از اين قضيه ناراحت ميشود و ميگويد چرا ما بايد محتاج چنين افرادي باشيم؟! دوستان بابا ميگويند خودش تك و تنها در طول ماهها و ساعتهاي پياپي به آزمايشگاه ميرفت و اين مواد شيميايي را با هم تركيب ميكرد! دوستانشان ميگويند، آن قدر بوي اين مواد شيميايي بد و وحشتناك بود كه كسي اصلا نميتوانست از كنار سولهاي كه پدر آنجا كار ميكرد، رد شود!
گاهي آن قدر هواي آنجا گرم ميشد كه ماسكش را هم برمي داشته! دوستانش ميگفتند قطعا اگر همين قضيه شهادت برايشان رخ نميداد، در آينده اين مواد شيميايي اثراتش را ميگذاشت. بابا خودش تنها ميرفت آنجا كار مي كرد تا بالأخره توانست مبتكر سوخت جامد موشك شود! به همين سبب بود كه آقا فرمودند، دانشمند برجسته.
¤ از روزي كه آقا آمدند منزلتان برايمان ميگويي؟
روزي كه آقا آمدند منزلمان، آن قدر حس ايشان سنگين بود كه گفتند من مصيبت زده هستم. به طوري كه خانم شهيد مطهري به ما گفتند امام خميني هم، زماني كه آقاي مطهري شهيد شدند، به ما گفتند من به شما تسليت نميگويم شما بايد به من تسليت بگوييد! خانم مطهري گفت: آقا هم آن روز دقيقا همين طوري بودند. ما از اين ناراحتي آقا، ناراحت بوديم. اگر يادتان باشد عيد غدير آن سال آقا سخنراني نكردند. حتي روز سوم هم كه باز آمدند منزلمان، باز ناراحتي آقا برايمان خيلي سخت بود. البته من فكر ميكنم علاقه بين پدر و آقا كاملا دوطرفه بوده است.
¤ شهيد هم از احساسش نسبت به رهبر صحبتي كرده بود؟
بابا خيلي آقا را دوست داشت، خيلي. حتي در قضيه سال88، به ما ميگفت، بچه ها! فقط ببينيد آقا چه ميگويند، درست پشت سر آقا حركت كنيد. به حرف هيچ احدالناس ديگري گوش نكنيد. حالا ميبينيم اين احساس عاشقانه كه بابا نسبت به آقا داشت، كاملا دوطرفه بوده است.
بابا تعريف مي كرد يك بار در جلسهاي براي ارائه گزارش كارها خدمت رهبر رفته بود، همه مؤدب و آرام نشسته بودند و گزارش كارها را ميدادند. پدرم يك دفعه برميگردد و ميگويد: آقا! ميداني چرا من اين قدر دوستت دارم، عاشقتم؟! چون تو فرزند اميرالمؤمنيني، چون راه ايشان را در جامعه دنبال ميكني، به همين خاطر، منم نوكرتم!
دقيقا با همين ادبيات! به قول خودش ادبيات طهرانيها! آقا هم همان وسط پيشاني بابا را ميبوسند. پدر آن چيزي را كه ميگفت واقعا از عشق و درونش بود، براي همين به دل مينشست.
¤ وقتي رهبر به شهيد گفتند «پارساي بيادعا»، چه احساسي داشتي؟
ما ميدانستيم بابا خيلي مؤمن است، خيلي آدم خوبي است اما اينكه آقاي خامنهاي بفرمايند «پارساي بي ادعا»، خب! خيلي حرف است؛ يعني اين آدم اين قدر عبادت و تقوايش كامل است، البته با وجود اين ويژگيها اصلا آدم تك بعدي نبود.
¤ يعني چي آدم تك بعدي نبود؟
ايشان آدمي بود كه واقعا از زندگي دنيايي بهره عالي را ميبرد، نه اينكه بگويم مادياتش در حد خيلي عالي بود اما واقعا از زندگياش لذت ميبرد. ما هر چه خاطره در ذهنمان از اين فرد داريم، فقط خوشحالي، شادي، تفريح، مهرباني، عشق و محبت است. همين فرد كه از دنيا به نحو كامل و كافي استفاده ميكند، از آن طرف عبادت و تقوايش را كامل داشت، گريههاي شبش را داشت. از آن طرف، يك لحظه خنده از لبش نميرفت. همين آدم با اين همه مشغله و اوج فشار كاري جزوء هيئت رئيسه كوهنوردي بود و براي كوهنوردي به دماوند ميرفت، حتي دوست داشت اورست و كليمانجارو را هم فتح كند اما به لحاظ مسائل امنيتي، اجازه نداشت. ايشان جزو هيئت مديره فوتبال بود.علاوه بر اين پدر در واليبال هم لوح تقدير زياد گرفته است.
¤ پس بايد بگويم، پدرت در هيچ قالبي نميگنجيد!
دقيقا! پدر آن قدر مهربان و جذاب بود كه همه ميتوانستند با او ارتباط برقرار كنند. خودش را محدود نميكرد. بگذاريد يك خاطره برايتان تعريف كنم. يك روز در باغ يكي از دوستان بابا، مهمان بوديم. از دوستان قديمي شان بودند. شايد بتوانم بگويم 180 درجه با هم فرق داشتند. من با خنده به بابا ميگفتم، كسي باورش ميشود شما چنين دوستهايي هم داشته باشي؟! آخه شما چه نقطه اشتراكي با آنها داريد؟! تازه اين قدر هم تحويلشان ميگيري! حواست بهشان هست، طوري كه هر كدام فكر ميكنند بهترين و صميميترين دوست شما هستند!
باورتان نميشود با آنكه آنها به لحاظ اعتقادي كاملا با بابا فرق داشتند اما نوع برخورد محترمانه پدر باعث شده بود فوق العاده با احترام با پدر رفتار كنند. همينهايي كه شايد بلد نبودند نماز بخوانند، وقتي بابا دعاي سمات ميخواند، آمده بودند پشت سر بابا نشسته بودند و دعا ميخواندند! واقعاً خودش را در هيچ قالبي محدود نميكرد، چنين آدمهايي در قشر مذهبي كم پيدا ميشوند. او روحيه شادي و عشق را به همه مي داد به همين خاطر همه عاشقش ميشدند.
¤ اين تك بعدي نبودن را از شما هم ميخواستند؟
من دبيرستانم يك مدرسه فوقالعاده مذهبي بود و علاقه زيادي هم داشتم الهيات بخوانم اما بابا ميگفت جامعه فقط اينها نيست. بهتر است قشرهاي ديگر را هم ببيني. دوست نداشت يك بعدي بودنمان را؛ آن افرادي كه فقط خودشان را قبول دارند. چون وقتي آدم فقط با يك گروه باشد، نگاه درستي به جامعه ندارد. دوست داشت نگاه باز و درستي داشته باشيم. من كارشناسي را جامعهشناسي خواندم كه تجربه خوبي بود و بعد در ارشد، علوم قرآني. الان ميبينم چقدر نگاهشان درست بود.
بابا به علم خيلي اهميت ميداد، ميگفت فقط دكترا. حتي مادر هم الان استاد حوزه هستند. وقتي ازدواج كردم پدر به همسرم هم تأكيد كرد كه درسش را ادامه دهد. ميگفت نه اينكه فقط مدرك بگيريد بلكه در كارهايتان خلاقيت داشته باشيد. هميشه احساس ميكرد خيلي نسبت به اين كشور مسئوليت دارد. براي همين هم بود كه آقاي خامنهاي گفتند حاج حسن هر قولي به من داد عمل كرد.
¤ با اين توضيحات بارزترين ويژگي پدرت چه بود؟
رفتاركريمانه پدر. روزي نبود كه در خانه ما بسته باشد. آنقدر نيازمند مراجعه ميكرد، نه فقط در باب مسائل مالي، بلكه در خيلي امور از بابا مشورت ميگرفتند. به محض اينكه شب پدر ميآمدند، زنگ در بود كه به صدا در ميآمد. انگار كشيك ميدادند تا پدر بيايد. بابا با آن كه خسته و كوفته بود اما باز ساعتها دم در بود! مامان ميگويد، الان فكر ميكنم شايد پدرت راحت شد، چون مواقعي كه كاري ازدستش برنميآمد خيلي اذيت ميشد و تحت فشار بود.
جالب است خيليها به ما ميگويند الان ميآييم دم درخانهتان اما در نميزنيم، همان پشت در مينشينيم و به ياد آن وقتهايي كه حاجي به حرفهايمان گوش ميداد، گريه ميكنيم!
به نظرم الان كه بابا شهيد شده، اتفاقا دستش بيشتر باز شده، خيليها ميگويند ما به حاجي توسل ميكنيم و حاجت هايمان را هم ميگيريم.
ويژگي بارز ديگر بابا اين بود كه كوچكترين خوبي فرد را بزرگ ميكرد و به ديگران ميگفت. اين قدر بزرگ ميكرد كه تو با خودت فكر ميكردي، چه كار كردي! تو دنياي الان كه آدمها سعي ميكنند اصلا خوبيهاي تو را به روي خودشان نياورند يا حتي خيلي كوچك نشان بدهند، اين ويژگي بابا خيلي جالب بود.
ويژگي بارز ديگر پدر، احترام بسيار فوقالعاده به مادرش بود. پدربزرگ فوت كرده بود. پدر مدام دست و پاي مادرش را مي بوسيد، قربان صدقهاش ميرفت؛ خاكسار بود!
¤ خودت هم در طول اين مدت به بابا توسل كردي؟
خيلي. گاهي قشنگ به دلم ميافتد كه دو ركعت نماز برايش بخوانم. (با خنده) خيلي زمان نميبرد كه به بابا ميگويم: بابا! لااقل بگذار 24 ساعت بگذرد بعد كارم را درست كن! كلا بعد از شهادت، بابا كاملا تو زندگيام حضور دارد و احساسش ميكنم.
¤ جالبه، خيلي از خانواده شهدا روي اين مسأله تأكيد ميكنند؛ حضور شهيدشان بعد از شهادت. ميتواني برايم يك مصداق بياوري؟
من خيلي خواب بابا را ميبينم. به محض اين كه كاري برايش انجام ميدهم، به خوابم ميآيد و تشكر ميكند. حتي گاهي قبل از اينكه آن كار را نجام دهم! (با خنده) روحيهاش را هنوز از دست نداده.
اما مصداق. يك روز، مراسمي دعوت بوديم، بندگان خدا خيلي اصرار كرده بودند كه برويم، اما من خيلي سختم بود و نمي توانستم خودم را راضي كنم كه بروم. يك روز سهشنبه عصر رفتم سر مزار بابا. كلي گريه كردم و گفتم من چكار كنم، هم دلم رضا به رفتن نيست و هم از طرفي نرفتنم بد است و آنها ناراحت ميشوند. همان شب خواب بابا را ديدم. من گريه ميكردم و بابا هم نوازشم ميكرد. بهم گفت: زينب! دوست دارم مهماني را بروي و لباس نو هم بخري!
فكر كنيد آن روز برف خيلي سنگيني در تهران آمده بود و من مانده بودم چطور با يك بچه كوچك بروم لباس بخرم! با هر سختي بود رفتم اما نميدانم چطوري شد كه فراموش كرده بودم پول بردارم! به مادر كه زنگ زدم، اتفاقا همان نزديكي ها بود. بهم گفت چون امروز عيد است من نيت كرده بودم براي همه شما هديه بخرم! حالا فكر ميكنيد پولي كه مادر با آن برايم لباس خريد چه پولي بود؟ حقوق آن ماه پدر بود! يعني خود پدر، برايم لباس خريد! به خودم ميگفتم چه اتفاق ديگري بايد بيفتد كه من باور كنم، كه هست و واقعا حضور دارد؟!
¤ زينب! دخترها معمولا وقتي ازدواج ميكنند و مي خواهند از خانه پدرشان بروند، خيلي برايشان سخت است. معمولا حرفهاي پدر، چنين مواقعي خيلي آرامش بخش است. تو هم كه اين قدر بابايي هستي. يادت هست پدرت چي بهت گفت تا دلت آرام شود؟
بابام كه بدتر بود! اگر بدانيد ما چه مصيبتي داشتيم! قبول نميكرد، نه اينكه با همسرم مشكل داشته باشد، اصلا كلا هر وقت خواستگار ميآمد، بابام عزا ميگرفت. اگر ازدواج سنت پيامبر نبود، اصلا نميگذاشت ازدواج كنم. فاطمه، خواهرم تعريف ميكند كه بابا تا مدتها بعد از رفتن تو بيقرار و بيشتر تو خودش بود. پدرم تا چند وقت بعد از ازدواجم هنوز با همسرم سرسنگين بود؛ طوري كه ديگران هم ميگفتند! بعد كم كم خيلي راحت شدند با هم.
¤ وقتي محمدطه به دنيا آمد، واكنش پدرت چه بود؟
خيلي خوشحال شده بود؛ بخصوص كه فهميد پسر است، جشن گرفت. بابا خيلي روحانيت را دوست داشت اما ما اصلا روحاني در فاميلمان نداريم. ميگفت اين بايد عالم دين شود؛ مرجع تقليد شود. (باخنده) حتي هميشه ميگفت حالت سر محمدطه خيلي براي عمامه خوب است! وقتي هم كه آقاي خامنهاي آمدند منزلمان، به ايشان گفتم خيلي دعا كنيد محمدطه عالم دين شود؛ چون پدرم خيلي دوست داشت. وقتي محمدطه به دنيا آمد، جمعه بود و اولين دعاي سمات را بابا در گوش او خواند.
¤ آخرين تصويرت از پدرت؟
درست روز قبل از شهادتش، رفته بوديم بيرون. كلي گفتيم و خنديديم. نزديكيهاي ظهر بابا گفتند ميروند نماز جمعه و زود برميگردد. امكان نداشت نماز جمعهاش ترك شود. ما هرچه اصرار كرديم، به شوخي ميگفتيم بابا! حالا كه امروز دارد اين قدر خوش ميگذرد، نرو. ما قول ميدهيم به هيچ كس نگوييم اما آخر سر هم قبول نكرد كه نرود. قول داد كه تا 3 برگردد كه اتفاقا سر ساعت برگشت. ناهار را خورديم و قرار شد زود برگرديم منزل كه پدر برود سر كار.
بابا روي لباس پوشيدنش حساس بود. هركسي كه ايشان را ميشناخت، ميگويد او خيلي شيك و مرتب بود. آن روز هم حسابي شيك كرده بود؛ شلوار قهوهاي، كت خردلي با يك پيراهن آجري و كفشهاي قهوهاي واكس زده. حالا فكرش را بكنيد، داشت ميرفت بيابان اما معتقد بود هميشه بايد مرتب و شيك باشد. مفاتيحش را هم همراهش برد تا در طول راه دعاي سماتش را بخواند.
¤ الان كه بيتاب ميشوي و دلت خيلي تنگ ميشود، چطور خودت را آرام ميكني؟
بيشتر به اين خاطر كه نتوانستم از ايشان استفاده كنم، بيتاب ميشوم. با خودم ميگويم چنين آدمي كنار من بوده و من مدام ميگفتم بابا! از فلان شهيد بگو. هيچ وقت از خودش نپرسيدم. الان موقع كتاب نوشتن چيزهايي را ميفهمم كه خيلي غبطه ميخورم و بيتاب ميشوم. اما آن چيزي كه آرامم ميكند، اين آيه است:
« و الّذين آمنوا و اتّبعتهم ذرّ يّتهم ب يمان ألحقنا ب ه م ذرّ يّتهم و ما ألتناهم م ن عمل ه م م ن شي ء كلّ امر ئ ب ما كسب رهيأ »¤
آنهايي كه خيلي جايگاهشان بالاست، فرزندانشان را بهشان ملحق ميكنيم با آنكه فرزندانشان خيلي پايينتر از آنها هستند و خداوند در ادامه آيه ميفرمايند « به خاطر اينكه فرزندانشان را به آنها ملحق ميكنيم از عمل آن فرد كم نخواهيم كرد.» دلم به همين آيه خوش است. يك چيزي از درونم فرياد ميزند، اگر الان دلت تنگ شده و نميتواني ببيني اش حداقل يك كاري كن كه يك روزي بتواني او را ببيني.
¤ و سوال آخر؛ به نظرت يك فرزند شهيد حتما بايد مثل پدرش باشد؟ چرا جامعه چنين تصوري دارد، نمي شود خط فكري اش فرق داشته باشد؟
(با خنده) نميدانم؛ ولي تا حالا كه خيلي شده! سني كه پدرش را از دست ميدهد مهم است اما به نظرم نقش مادر خيلي مهمتر است. حتي در زمان حيات پدر، اين مادر است كه با رفتار، نه گفتار خودش، نشان ميدهد چقدر بچه بايد به پدرش احترام بگذارد. حتي اگر پدر نقصي دارد، مادر بايد پوشاننده آن نقص باشد. ما در زندگيمان از مادرم ياد گرفتيم كه همه چيز و بهترينها را بابا ميداند. البته فرق امثال من با بقيه فرزندان شهدا اين است كه ما بيشتر توانستيم از وجود پدر استفاده كنيم. پس وظيفه ما خيلي سنگين تر است نسبت به كساني كه يك سال بيشتر نداشتند كه پدرشان را از دست دادند! اما من فكر ميكنم چون پدرم عاشقانه به ما محبت ميكرد، اصلا نميتوانم راهي غير از راه ايشان را در پيش بگيرم.
انتهاي پيام
نظرات