سبز به معنای واقعی کلمه؛ سبز پررنگ؛ تا چشم کار می کند پرتقال و نارنج و نارنگی و بادرنگ و برگ های مخملین مرکبات را می بینی؛ تنکابن را بر یال غربی مازندران، شهر ماجرا و رنگ و عطر دیدم. شهرستانی که برای من از پل چشمه کیله که از کوهپایه های دوهزار و سه هزار «هزار با فتحه به معنای رودخانه است» سرچشمه می گیرد شروع شد؛ این پل تاریخی در دوره پهلوی اول توسط مهندسان آلمانی و روسی طراحی شد و به دست معماران ایرانی در سال ۱۳۱۱ ساخته شد. چشمه کیله که آشیان امن کاکایی ها و پرندگان مهاجر است از دل شهر و زیر پای مردم می گذرد و ترکیب آن با دریا و کوه، تابلویی چشم نواز، ظریف و اساطیری را به نمایش می گذارد.
پرندگان مهاجر سیبری و کاکایی ها خیلی خوش سلیقگی به خرج داده اند که راه را به سمت تنکابن کج می کنند و چند ماهی در دل این شهر روزهای سرد را پشت سر می گذارند و به شهری کوچ می کنند که مردمان شهر برای خوش آمدگویی آن ها در آستانه ورودشان به رودخانه، جشنواره کاکایی ها را برگزار می کنند. زبان مردم تنکابن به لطافت جویبارها و خنکای رودخانه های آب شیرین است شاید برای مرزهای مشترک عاطفی که با گیلان دارند به گیلکی هم شباهت دارد و رگه های شکرین گویش مازندرانی هم در لابه لای آواها شنیده می شود.
حال وهوای بارانی آسمان تنکابن، چای داغی می طلبید و قلاوز و راهبران گروه خانم جمالی و خانم رحیم نظری بودند و ما را به سمت شیطان بازار محلی هدایت کردند. از لابه لای عطر سفال و خاک و گمج که از لگدکوب گل شالیزار به دست می آید گذشتیم از دل عطر انواع برنج محلی، چای، سیر ترشی، زیتون پرورده، تر و تازگی برگ های خوش تراش ترب و سبزی ها و میوه های محلی گذشتیم و این تر و تازگی از جذابیت های حذف نشدنی بازارهای گیلان و مازندران است. در پستوها و دالان های معطر به عطر ادویه های محلی، به دری رسیدیم که روی سر در نوشته بود دیزی سرای آذربایجان علی جعفری زرج آباد؛ دو وزنه چوبی زورخانه ای هم به رنگ مشکی روی سر در میخ شده بود. در که باز شد یکی از زنگ های زورخانه به رسم مهربانی به صدا درآمد ناخودآگاه سرم به سمت بالا چرخید سقف پر از زنگ زورخانه بود و اشیا تاریخی بود. تمثال حضرت امیر رو به روی در نصب شده بود و در بین آلبوم دیواری آقای جعفری باستانی کار قدیمی و پرسپولیسی دو آتشه حرف های زیادی داشت برای گفتن با مشتری ها؛ هم روی سقف، هم روی دیوار یک جای خالی نمی دیدم و برای بسیاری از مشتری هایی که آمدند و رفتند دیزی و چای بهانه بود.
چای را نوشیدیم و پس از توضیح معنای زنگ ها به سمت آشیانه ی کاکایی ها رفتیم. علی آقا می گفت هر زنگی یک معنایی دارد مثلا برای پرسپولیس زنگی را به صدا درآورد که بیشترین موج صدا را داشت. ما می رفتیم و چشمه کیله با ما می آمد و کاکایی ها هم در مسیر دیده می شدند گاهی پر و بالی نشان مان می دادند و گاهی در آسایش خرده موج های رودخانه جم نمی خوردند. به بازار ماهی فروشان رفتیم برای من که شهر و زادگاهم بندرانزلی است خیلی تازگی نداشت؛ سراغ ماهی شورهای روناسی رفتم ماهی فروش گفت بخشی از این ها را از بندرانزلی برای من می آورند یکی دیگر از ماهی فروش ها از صادرات اشپل و کولی شور و ماهی دودی می گفت؛ یک ماهی سفید خوش بر و رو را گذاشته بودند برای فروش با قیمت دو میلیون و پانصد هزار تومان.
از بازار هم گذشتیم و رفتیم همان جا که کوله هایمان بود. بومگردی زیبای یادگار دوست در دل یکی از روستاهای تنکابن که دریا و کوه و درخت و عشق را با هم داشت. خانم معافی مدنی با آن دامن شمالی و شال دستبافتش سفره را پهن کرد؛ شوهرش آقای معافی مدنی با دلش همراهمان بود چند کلبه کوچک در حیاطشان ساخته بودند؛ سبک زندگی و ابزار جلوی چشمم حداقل متعلق به ۱۶۰ سال پیش بود. دست های خانم مدنی معطر بود به چوچاق، وارامبو، خالیواش و مهربانی؛ زنی با کمالات و دوستدار طبیعت و عاشق زیبایی مقابلم نشسته بود و به نوارهای ملایم و مهربان و چین دامنش چشم دوخته بودم در صدایش آهویی می خرامید و طوری نشسته بود که انگار روی پایش کودکی تازه به خواب رفته است. بی برو برگرد طعم مرغ آلویی و بادمجان کباب و ماست و دوغ محلی و بشقاب های معطر و رازگونه شمالی شیفتگان جهانی دارد و آن دستپخت دلپذیر مگر از خاطرم می رود؟! آرام و باوقار مثل بیشه ای باران خورده، به پشتی تکیه داده بود و کنار سفره حصیر، از مناسک و آیین ها و کلمات و حرف های اصیل تنکابن، رمزگشایی و پرده برداری می کرد.
آن کلبه در آن شب پر صاعقه و کولاک و طوفانی آن پنجره و آن ایوان برای من هرگز یک اقامتگاه نبود؛ نمی دانم آن رنگ و لعاب دیوارهای گلی پاداش کدام کار خوب من بود که هنوز هم که هنوزه تمام نمی شود و این خاطره را می توانم در سردی زمهریر زندگی مثل هیزمی بسوزانم تا قلبم را گرم کند؛ آن روز و آن شب با دو همسفر نازنینم از مولانا گفتیم و خواندیم تا پاسی از شب که صدای صاعقه گوش فلک را کر کرده بود. صبح را با طعم کاچی و مرباهای معطر یادگار دوست آغاز کردیم. آقای مدنی روی کتل کوچکی در موزه ی کوچک بومگردی اش رو به روی من نشست و از ییلاق داکو که سرزمین اسرارآمیز حیات وحش است گفت؛ او در گذشته شکارچی کاربلد و چیره دستی بوده و می گوید که حداقل ۵ بار از نزدیک پلنگ دیده است. اما حالا تفنگش را زمین گذاشته و عاشقانه به اسرار طبیعت گوش می دهد. خاطرات او از نگاه کردن و زل زدن به چشم خرس مادر در فاصله یک متری و برق ناخن های بلندش در دفاع از توله خود بسیار شنیدنی است. او به این باور رسیده است که باید یکایک مردم از خودشان شروع کنند و تنها در تماشا با جنگل و کوه شریک باشند. می گوید در گذشته شب فانوس را روشن می کردیم و دیگ غذا را برمی داشتیم و انتخاب می کردیم که امشب کجا برویم. یا الله یا الله می گفتیم و وارد خانه خواهر یا برادر یا همسایه می شدیم و داستان های قدیمی تعریف می کردیم خیلی پی گیر حال هم بودیم حتی اگر هم محلی ها می خواستند خانه بسازند یک ریش سفید جلو می رفت همه یا علی می گفتند. حرف های خانم و آقای معافی مدنی زلالی و آینهگی داشت. آینه ای که می شد در آن درخشان ترین کلمات و تابناک ترین سبک زندگی را تجربه کرد؛ و هوا به تاریکی می زد؛ شب چراغ آویزان کلبه را که روشن کردند به یاد نقطه های روشن روستاهایی افتادم که همیشه در تاریکی برایم پر از روشنا و معنا بود. من این نورهای کوچک روی ایوان را در شب بسیار دوست دارم و کلبه او نیز بوی گل می داد. شب بود اما روشن بود.
حس و حال خوشایند بومگردی خانم دربندی و باغ چای و نان خوشرنگ و معطر فطریش هم همینقدر دلگشا بود؛ بجز باغ چای و مرکبات در تنکابن، باغ های بزرگ کیوی هم چشم نوازی خودش را دارد. خانم دربندی هم در ابتدا زنبیلش را برداشت که برود چای سرگل و جوان ترین برگ های باغش را برای ما بچیند. در باریکه ی راه و قسمت پاکوب مزرعه چای، گل های زرد و سفید بوته ها را می دیدم و نمی شد از کنار آن همه زیبایی به تندی گذشت. در مجموعه بهارنارنج یک گیلان و یک مازندران کوچک پنهان شده بود هم رود داشت هم مزرعه چای هم تنور نان تازه هم کلبه ای با پنجره های آبی شمالی که رنگ منحصر به فردی است.
در این سفر با افرادی مواجه می شدیم که به این باور رسیده بودند که انسان بخشی از طبیعت است و برای زیستمندان دیگر هم حق زیستن قائل بودند. در بام کارکوه روستای سلیمان آباد هم به لطف خانم آذریان با جدیدترین طعم زندگی مواجه شدم بانویی با چادرشب به کمر و لباس محلی نمک یار«سینی سفالی» و یک مشته سنگ و چند سیب و سرکه و دلال «نمک سبز» آمد نشست وسط حیاط و شروع کرد با مشته سنگ به کوبیدن سیب های ترش، بعد با کمی نمک و سرکه و دلال معجونی درست کرد که اگر بنا بود یکی بپرسد دلت برای چه طعمی در تنکابن تنگ می شود می گفتم همان چاشنی «سیب کُتنا».
گفتیم که تنکابنی ها به رودخانه، هزار می گویند و دو بومگردی دیگری که در ارتفاعات و ییلاق دیدم درختان روییده در محدوده زمین را بدون آنکه قطع کنند عمارتشان را ساخته بودند و آجرها و چوب ها را بالا رفته بودند این را زمانی دیدم که از پاکوب جنگل های هیرکانی پشت بومگردی یارا به سمت جاده برمی گشتم؛ صدای تبر قطع نمی شد و پریشان لا به لای درختان دنبال صدا می رفتم. هیرکانی با تمام رنج هایش ابهت باستانی عجیبی دارد شیدایی غریبی دارد که فقط مال خود هیرکانی است. صداهایی و زمزمه هایی را از پوست درختان می شنوید که قدمت ۵۰ میلیون ساله دارد کافی است گوش مان را به جان درخت بچسبانیم و باور داشته باشیم که درخت شنیدنی است؛ مانند شاعر. پس از احوالپرسی با چند درخت که آخر عمری حفره ای در دلشان برای زیستمندان و قارچ ها و پرندگان و حشرات خالی کرده بودند به سمت جاده برگشتم.
در تصوراتم همیشه روستای سفال ایران را در استان همدان و یا استان های همجوارش می دیدم اما وقتی از دامنه کوه می گذشتم نام روستای سلیم آباد را شنیدم و بعد متوجه شدم که دهکده سفالگری و هنر سفالگری در روستای سفال ایران یعنی سلیم آباد بین خانواده محبی یک قرن قدمت دارد. بی جهت نبود عطر سفال و گمج های شیطان بازار دلم را ربوده بود.
در انتهای جاده دو هزار، درخت چهارصدساله گردویی را وسط بومگردی گردو دیدم؛ یکی از همین باورهای ارزشمند بود که صاحب بومگردی دل به درخت داده بود و عمارتش را گرد آن بنا کرده بود. خاله مهری با چادر شب قشنگی که به کمرش بسته بود و از لحظه طلایی برگرداندن کوکوی بادکوبه برمی گشت به خوشمزگی تمام طرز تهیه پلاسرتره و زیتون پرورده را برایم زیر مه توضیح داد و با هم یک دور اسم سبزی های مشترک محلی گیلان و مازندران را دوره کردیم. پشت همان نرده های چوبی زیر دود ماهی کباب شده بود که خاله مهری برای لنز دوربینم توضیح داد که چرا نام روستای آن ها شانه تراش است. چون شانه تراشی و لاک تراشی با ذوق و هنر مردم مازندران گره خورده است. مردم تنکابن چوب های بی جان افتاده بر زمین را می خراشند و می تراشند تا شانه ای یا کاسه و کوزه ای از آن چوب تحویل بگیرند. از پشت همان نرده های چوبی که نگاه می کردم تا چشم کار می کرد درخت فندوق و گردو و پیچک های تابیده لوبیا می دیدم.
قطرات باران و شبنم و مه روی تابلوی موزه مردم شناسی را جلا داده بود؛ در باز شد و آنچه می دیدم متعلق به تاریخ بود؛ دستگاه های جوراب بافی و چادرشب بافی و سرمه دان ها و و احجام چوبی و آهنی و نمدهای لطیف و سفال های غنی که هویت بومی تنکابن بودند. عطر نان تازه مرا به سمت حیاط خانه ای که چراغی روشن داشت کشید. کنار تنور بانوی روستایی نشستم. زنان روستایی را بدون چادرشب ندیدم؛ گویی این چهارخانه های رنگی زیبا خاطرات الوانی برایشان دارد که هنگام کار یا سرما به کمر خود می بندند و به آن «کمردبس» هم می گویند. رنگ هایی که با تار و پود باورها و ذوق سرشار مردم این منطقه بافه ای می شود برای لحظات سرد و سخت.
این روزها که روزهای آغازین مهر است به گمانم آیین سنتی «گوسفند شوران» در دهستان دوهزار تنکابن توسط چوپانان این منطقه برگزار می شود از دیگر آیین های سنتی می توان به «عروس گلی» که نمایش سنتی پیش از رسیدن نوروز است اشاره کرد. درباره جشن تیرماه «سیزده شو» هم بهانه های مختلفی شنیده شده که از مهم ترین شان پیروزی کاوه بر ضحاک است و گرامیداشت روزی که تیر از کمان آرش برای تعیین مرزهای ایران رها شد که در ۱۲ آبان برگزار می شود.
در پیاده راه چشمه کیله، میزبانان نمایشگاه های صنایع دستی و خوراک، عصاره ای از ذائقه و حال و هوای شمال را به گردشگران و همشهریان خود هدیه داده بودند عطرها و طعم ها و رنگ ها حرف اول و آخر را در نمایشگاه می زدند همان طور که مرام و معرفت و جوانمردی حرف آخر را در کشتی گیله مردی و زورخانه ورزش های باستانی شهدای تنکابن می زد. تا آن روز که روی تاتامی های کشتی گیله مردی نشستم و شروع کردم به ثبت تصویر، از نزدیک وارد گود کشتی نشده بودم. پهلوان ها و پیرها می آمدند و هر کدام از سر دلسوزی تذکر می دادند که ممکن است خطری مرا تهدید کند اما تا جایی که می توانستم به صحنه نزدیک شدم؛ پهلوانان انگار وقتی به هوا می پریدند داشتند به نوعی اظهار ارادت می کردند. در مسابقات آفرودسواری هم در دل ماجرا بودم و اینکه می دیدم در هر گوشه شهر یک جریانی خون گرم را برای حیات و نشاط در تنکابن جاری کرده حالم خوب می شد.
وقتی در زورخانه می دیدم کودکان بالای سر پدرانشان که در دل گود بودند حرکات را تکرار می کردند و وزنه های چوبی یا همان میل زورخانه بر شانه هایشان می رقصید و علی گویان چرخ می زدند حالم خوب می شد. این رویداد بزرگ از موسیقی خالی نبود اما این بار هنرجویان با دستان کوچک و نازنینشان تنبک و دف و سازهای سنتی را در سرود شریک می کردند.
در این سفر تجربه گرا و ماجراجویانه با عطر کاهگل و روستا و باغ چای و پرتقال های نوبر، بارها بر فراز کوه، سقف های سفالی را به تماشا ایستادم، در کنار همسفرانی مهربان و شریف، تنکابن امروز و شهسوار دیروز برای من در غرب مازندران با موقعیتی دریایی، ساحلی و کوهپایه ای و همسایه جنگل های هیرکانی، در چشم اندازی روشن در دامنه قلعه باستانی تنکا؛ شهری بود که پایتخت مرکبات و عطر بهارنارنج است به نظرم می آمد آنچه در تنکابن می دیدم سخاوت، رنگ، رونق، جوانمردی، شکیبایی، عطر و سنگ تمام آفرینش در این خطه بود که می تواند تجربه ای نو در بافت روستایی غیور و حال و هوای شهری زنده برای هر مسافری رقم بزند؛ رویداد نود سالگی شهرداری تنکابن بهانه زیبایی بود برای تماشای باران، مه، جنگل، دریا، کوه و دست سخاوتمند هستی در دست های پر تب و تاب و مترنم زنان و مردان مازنی. خالی از لطف نیست اگر بگویم عمارت شهرداری تنکابن در اسفند ۱۴۰۰ مورد مرمت و بازسازی قرار گرفت و زیبایی آن دو چندان شد.
در ایستگاه پایانی پای صحبت های محمد ابراهیم لاریجانی، شهردار تنکابن که متولی رویداد نودسالگی بود نشستیم. لاریجانی می گفت: «برخی شهرداران مثل او کارمند وزارت میراثفرهنگی هستند یا شهردارانی که به حوزههای فرهنگی علاقه دارند ممکن است خودجوش در زمینه گردشگری برنامهریزی کنند اما بسیاری از شهرداریها آنقدر گرفتار مباحث عمرانی و چالش های مدیریت شهری هستند و آنقدر پول در آوردن سخت است که معمولا وظیفۀ ادارات دیگر را گردن نمیگیرند و میگویند چرا ما باید ساختمان مرمت کنیم؟ چرا باید رویداد برگزار کنیم؟ چرا باید به توسعۀ گردشگری کمک کنیم؟ اینها وظایف ادارات دیگر است».
در گفتگو با شهردار، می شد رگه های امید را دید و امیدوار بود که در کنار گردشگری به زیرساخت هم توجه شود که در پاسخ به این سوال خبرنگاران هم او بسیار هوشمندانه پاسخ داد که: «البته انتقاداتی هم وجود دارد؛ مثل اینکه گردشگر ترافیک میآورد، زباله میآورد، گرانی برای مقصد میآورد و مواردی از این دست. ولی هرطور محاسبه کنید منافع صنعت گردشگری بیشتر از ضررهای آن است. بله گردشگری یکجاهایی ضررهایی دارد اما باید مدیریت کنیم و ضررها را کاهش دهیم و فراموش نکنیم منافع آن بسیار زیاد است. وقتی منافع و مضرات را کنار هم میگذاریم میبینیم گردشگری اشتغالزاست، جامعۀ محلی را پویا میکند، تبادل فرهنگی دارد و با رونق آن بانوان کارآفرین میتوانند به درآمد برسند».
وقت برگشتن از هر روستایی که سرچشمه های زندگی روستایی در آن خروشان بود می گذشتم در دلم آرزویی می گذشت که کاش روستا با این هجمه ای که در تغییر کاربری و جنگل خواری و ... وجود دارد بافت اصلی فرهنگی خود و معماری سنتی اش را حفظ کند و کاش ایران ما همیشه سبز آبی بماند.
انتهای پیام
نظرات