به گزارش ایسنا، متن پیش رو از روزنامه قدس، نگاهی گذرا است به زندگی و شهادت «عباس بابایی» خلبان نامدار شهید کشورمان که در ادامه میتوانید بخوانید:
خب... البته نوشتن از «عباس بابایی» وقتی این همه سال از شهادتش میگذرد، سرگذشتش به کتابهای درسی راه پیدا کرده، سریال زندگیاش چند بار از سیما پخش شده، نحوه شهادتش مدتها علامت سؤال پیش روی مردم و مسئولان بوده و... ساده نیست. آدم میماند از کجا شروع کند و چه بنویسد که دیگران شروع نکرده و ننوشته باشند.
در فرصت مناسب
لابهلای همه گفتهها و نوشتهها درباره خلبان شهید «عباس بابایی» حرفهای کمتر گفته شده یا حداقل حرف و واقعیتی که کمتر به ابعاد آن پرداخته شده باشد هم هست. مثلاً جملهای از خلبان همرزم شهید بابایی که هنگام شهادت همراه او و در کابین جلو هواپیمای اف-۵ حضور داشت، توجهم را جلب کرد. او در تشریح روحیات و خصوصیات اخلاقی شهید بابایی، بعد از کلمههایی مانند «مدیر، فرمانده قاطع، طراح زبردست عملیات هوایی و مغز متفکر» و حرفهایی که درباره ایجاد قرارگاه «رعد» و تغییراتی که بابایی در شیوههای عملیاتی به وجود آورده،گفته بود، این نتیجه را هم گرفته بود که اصلاً «عباس بابایی خودش به تنهایی یک نیروی هوایی متحرک بود...!» تعریف یا تمجید، هرچه میخواهید اسمش را بگذارید اما به نظر من جذابیت و اهمیت این جمله آنقدرها هست که مخاطب را تحریک و تحریص کند تا در فرصتی مناسب برود دنبال شناخت بیشتر ویژگیهای شخصیتی و فرماندهی شهید. حتی نحوه شهادتش که تا همین چند سال پیش معماگونه مانده بود و خیلیها داشتند اینجا و آنجا برایش قصهبافی و شایعهسازی میکردند، به اندازه جمله بالا تأثیرگذار نیست. بهخصوص اینکه حالا همه میدانیم اشتباه پدافند خودی سبب شد فرمانده کمنظیر و استثنایی جنگ تحمیلی را از دست بدهیم.
علیاصغر تعزیهها
فاصله سال ۱۳۲۹ که در قزوین به دنیا آمد تا ۱۳۴۸ که به دانشکده خلبانی رفت، میشود ۱۹ سال . هرقدر که درباره زندگینامهاش کم خوانده یا شنیده باشید سریال «شوق پرواز» را لابد دیدهاید. پس لزومی ندارد همه دیدنیها و شنیدنیهای این ۱۹ سال را اینجا تکرار کنیم که مانند همه خلبانها تحصیلاتش را کجا شروع کرد و چطور تمام کرد و چرا از دانشکده خلبانی سر درآورد؟ از سال ۴۸ تا ۶۶ که به شهادت رسید میشود ۱۸ سال. درباره این ۱۸ سال، روحیات شهید بابایی، فداکاریهایش، زندگی مشترک، فرماندهیاش و... هم کم گفته و نوشته نشده است پس بگذارید به جای زندگینامهنویسی برویم دنبال سؤالی که برای رسیدن به جوابش مجبور میشویم نگاه دقیقتری به کودکی، جوانی و ۳۰ سالگی تا شهادت «بابایی» بیندازیم. اینکه آن همه عزت و سربلندی و جایگاه و مقامی که برای او قائلیم تنها حاصل همان هفت سال حضور در دوران دفاع مقدس و فرماندهی در نیروی هوایی است؟ یا باید برگردیم به گذشته، حتی به دوران نوزادی و کودکیاش که در تعزیهخوانیهای پدرش «علیاصغر(ع)» میشد. به سالهایی که وقتی در محل کار پدرش مشقهایش را با مداد اداره نوشت، با تذکر مهربانانه پدرش روبهرو شد و همه مشقها را پاک کرد تا در خانه با مداد خودش بنویسد نه بیتالمال. برگردیم به وقتی که کمتر از ۱۰ سال داشت اما نماز و روزه را از دست نمیداد. به چشم پاکی دوران جوانیاش، به سختگیریهایش درباره مال حلال و حرام آن هم زمانی که توی سر جوانانی مثل او دغدغه حرام و حلال نبود، به خودسازیهایش در حین دوره آموزش خلبانی در آمریکا، به اینکه با همه سختگیریهایش در زندگی و محل کار، باز هم میتوانست دوست و دشمن را مجذوب خودش کند.
فقط هفت جمله
جالبتر از همه اینها که گفتیم، وصیتنامهاش است. یک... دو... سه... به جز بسمالله و انالله و انا الیه راجعون، شهید بابایی در وصیتش فقط هفت جمله نوشته است: «به خدا قسم از شهدا و خانوادهشان خجالت میکشم وصیتنامه بنویسم...» جمله آخر هم اینکه: «به این انقلاب خیلی بدهکاریم!» آدمی که توی ۳۷ سال زندگی با رفتار و با شخصیتش همه حرفهایش را به پدر و مادر، زن و فرزند و همکارانش زده است چیزی بیشتر از این برای گفتن دارد؟
اگرچه خیلی از ما عادت کردهایم درباره قهرمانانمان به رسم تجلیل خاطره بگوییم و گاه در خاطرهگویی غلو کنیم، اما باور کنید هیچکدام از خاطرات و دلنوشتههایی که درباره او خواندهاید، داستانسرایی نیست. ممکن است من و شما باور نکنیم اما همشهری ساده شهید بابایی باور میکند که این معاون عملیات نیروی هوایی ارتش ایران است که در خیابانهای شهر، پیرمرد فقیر و علیلی را روی دوش گرفته و به حمام میبرد! پارچهای را هم روی سرش انداخته که شناخته نشود. همشهری اما او را میشناسد چون عباس را از نوجوانی دیده بود که به کمک خانوادههای بی بضاعت میرفت، محصولشان را درو میکرد و زمستانها برف پشتبامشان را میانداخت. من همه اینها را باور میکنم حتی خاطرهگویی سه یا چهار نفر از همکارانش را که بدون عباس به سفر حج رفته بودند و عباس به آنها گفته بود شاید تا عید قربان به شما ملحق شوم. توی عرفات سربرگردانده بودند و عباس را با لباس احرام دیده بودند... درست در همان روزی که عباس داشت از آخرین مأموریت جنگیاش برمیگشت...!
معاون عملیات نیروی هوایی ارتش، چند تن از همکاران و خانوادهشان و همچنین همسرش را فرستاده بود سفر حج و خودش داشت از عملیات موفقیتآمیز روی خاک عراق برمیگشت. خط مرزی را که رد کردند... تا اینجایش را میدانید... اما نیروی بسیجی توی خط که هواپیمایی را در ارتفاع پایین دیده بود اینها را نمیدانست. لابد توجیه هم نشده بود. فکر کرد هواپیمای عراقی الان است که بمباران کند. با دستپاچگی نشست پشت توپ و شلیک کرد... کمکخلبان صدای انفجار را شنید و اینکه هواپیما دارد سقوط میکند. هر طور بود کنترل را در دست گرفت... فرمانده را صدا زد... از کابین عقب تنها صدای زوزه باد میآمد. سعی کرد توی آینه او را ببیند... کابین اما خالی بود... به مرکز اعلام کرد هدف قرار گرفته است... فکر میکرد بابایی اجکت کرده است... هواپیما به زحمت روی سه چرخ نشست... ترمزها عمل نکرد و لاستیکها آتش گرفت... چتر کمکی باز شد اما هواپیما با سرعت رسید ته باند و آنجا لای تور محافظ گیر افتاد... درست همان موقع سرهنگ نیروی هوایی «عبدالمجید طیب» توی عرفات سرش را از روی کتاب دعا بلند کرد و عباس را دید که سمت راست چادر کاروان، با لباس احرام دارد دعای عرفه میخواند... نیروهای امدادی دیدند کابین دوم متلاشی شده... بابایی گوشه کابین افتاده بود، روی گلویش شکاف عمیقی دیده میشد. درست مثل روزهایی که علیاصغرِ تعزیههای پدرش میشد... .
انتهای پیام
نظرات