به گزارش ایسنا، به نقل از شهروند، یکی از معضلات هر جامعهای دوری از شایستهسالاری و میدان دادن به افرادی است که نه بابت تعهد یا تخصص خود بلکه صرفاً بهدلیل روابط، پیشرفت کردهاند. هرچند این پیشرفت شبیه به پلی لغزنده و فرسوده است و بالاخره فرو خواهد ریخت، اما دستکم ممکن است در کوتاهمدت، افرادی را که روابطی ندارند، ناامید کند و به یأس بکشاند. چراکه در ظاهر میبینند بعضی بهواسطه روابط، پلههای ترقی را طی کردهاند و به ثروت، جایگاه یا موقعیتی بهظاهر رشکبرانگیز رسیدهاند. به همین دلیل است که انسان اخلاقمدار در مقابل این روش میایستد؛ حتی اگر به ضررش باشد. مصداق آن را هم اگر بخواهید دنبال کنید، در زندگی شهدا فراوان است؛ چه آنان که در مقابل انحرافها ایستادند و جانشان را بر سر این راه دادند، چه آنها که به جبهههای جنگ رفتند و در مقابل دشمن ایستادند.
آنچه در ادامه میخوانید، نمونهای از همین روایتهاست؛ روایتهایی مستند به خبرگزاری «فارس»، «تسنیم»، «خبرگزاری دفاعمقدس» و کتابهای «پرواز تا بینهایت» (زندگی شهید عباس بابایی)، «قصه ما همین بوده است» (زندگی شهید محمدرضا دستواره).
آنهایی که پارتی ندارند، چه کنند؟
روایت همسر شهید عباس بابایی
خانهمان در منازل مسکونی پایگاه بود. بعضی وقتها چاه فاضلاب بالا میآمد و آنقدر باید تلمبه میزدم که دستانم تاول میزد؛ تا جایی که به گریه میافتادم. این در حالی بود که چند جای قسمت حفاظتی پایگاه، منازل نوساز و ویلایی آماده بود که ما برویم داخلش اما عباس قبول نمیکرد. وقتی هم ارتقای درجه پیدا کرد، این کار را نکرد.
موتورخانه پایگاه را مقداری بهش رسیده بود؛ همین مکان شد خانه جدیدمان. همین خانه هم تا محل کارم ۲۰ کیلومتر فاصله داشت؛ آن هم در ترافیک تهران. میگفتم: «عباس! تو را به خدا کاری کن که حداقل محل کارم نزدیکتر بیاید تا از مشکلاتم کمتر شود.» میگفت: «اگر چنین کاری هم از دستم بربیاید، نمیکنم. آنهایی که پارتی ندارند چه کنند؟»
نه آبروی مرا ببر، نه آبروی نظام!
روایت یکی از همرزمان شهیدصیاد شیرازی
از بستگان صیاد بود و از خدمت فرار کرده بود. پروندهاش را فرستاده بودند دادگاه نظامی. به زندان محکومش کرده بودند. مادرِ صیاد با دفتر تماس گرفت که «به حاج علی بگو یک کاری بکند. این پسر، جوان است، سرباز است، گناه دارد.» گفتم: «حاج خانم! خودتان بگویید بهتر نیست؟» گفت: «قبول نمیکند.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «خودش تلفن زده که عزیزجان، فامیل وقتی برایم محترم است که آبروی نظام را حفظ کند و آبروی مرا هم نبرد.»
رد درخواست رئیس مجلس!
روایت یکی از همکاران درباره شهید لاجوردی
زمانی حجتالاسلام ناطق نوری، رئیس مجلس بود و یکی از بستگانش در سیستانوبلوچستان، سرباز شده بود. از دفتر او زنگ زدند به دفتر شهید لاجوردی و گفتند که رئیس مجلس، پشت خط است.شهید لاجوردی در آن زمان ریاست سازمان زندانها را به عهده داشت. مکالمهاش را هیچوقت از یادم نمیبرم. شهید لاجوردی به آقای ناطق گفت: «شما مگر کارتان نمایندگی نیست؟ به کارتان برسید! به سربازها چه کار دارید؟ سربازهایی که پارتی ندارند، چه کار کنند؟» بعد هم گوشی را گذاشت و تماس را قطع کرد. بعدها که آقای ناطق، رئیس کنگره شهید لاجوردی شد، خودش این خاطره را تعریف کرد. شهید لاجوردی اصلاً از هیچکس نمیترسید و با کسی رودربایستی نداشت.
حتی اگر رئیسجمهوری باشد!
روایت همرزم شهید ناصر کاظمی
وقتی قرار باشد کارها را برای خدا انجام دهی، دیگر سفارش مسئول بالاتر برایت اهمیتی ندارد. ناصر کاظمی از همانهایی بود که توصیه این و آن برای پارتیبازی کوچکترین اهمیتی برایش نداشت. چه آن وقتی که فرماندار پاوه بود، چه وقتی که فرمانده جبهه کردستان بود. همین خلوص نیت و اخلاص ناصر باعث شد ضدانقلاب وجودش را برنتابد و سرانجام ۶ شهریور سال ۶۱ در جاده پیرانشهر ـ سردشت شهیدش کردند.
یکی از همرزمانش میگوید: «سالروز شهادت پاسدارانی بود که در بیمارستان پاوه به شهادت رسیده بودند و بنیصدر برای همین به وسیله هلیکوپتر به آنجا آمده بود. هنگام فرود، هلیکوپتر به زمین برخورد کرد، ولی کسی صدمه ندید. در این حادثه، عینک بنیصدر گم شد. بنیصدر بدون عینک سخنرانی کرد و پس از اینکه سخنرانی تمام شد، از پاوه رفت.
بعدها یک نفر از افراد فاسد، بیکار و معتاد آن منطقه، عینک را پیدا میکند و به تهران میآید و به دفتر بنیصدر میرود و عینک را تحویل میدهد. او یک نامه از بنیصدر گرفته بود. ناصر کاظمی در آن زمان فرماندار بود و این فرد را میشناخت. نامه را که دید، ناراحت شد و او را از ساختمان شهرداری بیرون کرد. وقتی کاغذ را گرفتیم و خواندیم، دیدیم که خط خود بنیصدر است. نوشته بود: «به ایشان که فرد زحمتکش و مومنی است، یک کار مناسب و خوب در شهرداری بدهید.»
اول دیگران، بعد برادرم!
روایت شهید سلیمانی از شهید مهدی باکری
در جزیره مجنون جنوبی رفتم در سنگر کوچکی که در آن شهید زینالدین، شهید باکری و شهید کاظمی بود؛ آنروز برادر مهدی باکری شهید شده و پیکرش جا مانده بود اما من هیچ آثار غمی را در چهره جوان رعنایی مثل مهدی باکری مشاهده نکردم. وقتی میخواستند جنازه برادرش حمید را بیاورند، نگذاشت. گفت اگر دیگران را توانستید بیاورید، جنازه برادر مرا هم بیاورید.
سفارشش را نمیکنم!
روایت حمید داوودآبادی درباره شهید سیدمحمدرضا دستواره
شهید سیدمحمدرضا دستواره، ازجمله شهدا و فرماندهان ارشد دوران دفاعمقدس بود که تا زمان شهادت ۱۱ بار مجروح شد، اما تمام زخمهای جراحت را به جان خرید و دوباره به جبهه بازگشت. او در تاریخ ۲۹ خرداد ۱۳۶۵ خورشیدی در جریان آزادسازی مهران شهید شد.
حمید داوودآبادی، نویسنده و پژوهشگر دفاعمقدس درباره این شهید میگوید: «محمد (برادر شهید محمدرضا دستواره)، هر کار کرده بود تا بتواند از طریق سپاه به جبهه بیاید نشد. افتاده بود ارتش و محل خدمتش خرمآباد بود. چون از جبهه دور بود، فرار کرده و با عضویت بسیج از طریق لشکر ۲۷ خودش را به جبهه رسانده بود. از اینرو سرباز فراری محسوب میشد. هرچه پدر و مادر به سیدمحمدرضا گفته بودند نامهای بده که ثابت کند محمد جبهه بوده محمدرضا قبول نکرد. میگفت تخلف کرده و محل خدمتش را ترک کرده و از اینرو باید تنبیه شود.»
پارتیبازی برعکس!
روایت برادر شهید شعبان نصیری
شهید نصیری در دوران هشت سال دفاعمقدس از بنیانگذاران لشکر «بدر»، فرمانده گردان حضرت علیاکبر(ع) و گردان امام سجاد(ع) از لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود. او پس از هشت سال حماسه و سالها فعالیت در عرصههای مختلف فرهنگی و اجتماعی با حمله تکفیریها برای دفاع از حرمهای مطهر به این کشور اعزام شد تا ازجمله فرماندهان میدانی در منطقه باشد. او در آخرین روز از ماه شعبان سال ۹۶ در موصل عراق به شهادت رسید.
برادر این شهید بزرگوار درباره یکی از پارتیبازیهای عجیب شهید شعبان نصیری برای او میگوید: «فقط یکبار برایم پارتیبازی کرد! موقع خدمت سربازیام که شد هیچ کاری نکرد که بیفتم جای خوب، ولی شانس آوردم و افتادم باتریسازی. ۸ صبح میرفتم و ۲ بعدازظهر خانه بودم. یک روز از جبهه آمد و با ناراحتی گفت: «جوانها در جبهه هستند و دارند میجنگند، تو رفتی باتریسازی خدمت میکنی؟!» گفتم: «داداش! خب من چه کار کنم؟ افتادم آنجا دیگر. میتوانی مرا از ارتش به سپاه ببر، نمیشود که!» خیالم راحت بود که نمیشود ولی شعبان، نامهای نوشت و فردای آن روز در کمال ناباوری مرا راهی منطقه کرد!»
چرا باید وقت امام (ره) را بگیریم؟
روایت همسر شهید ابراهیم همت
دلم میخواست خطبه عقد را امام خمینی(ره) بخوانند. این یکی از آرزوهایی بود که زوجهای جوان در آن روزها داشتند و درصورت انجام آن بهخود میبالیدند. به حاج همت پیشنهاد کردم از دفتر امام (ره) وقتی بگیرند. ولی پیش از آنکه درخواست خود را بهطور کامل به زبان بیاورم حاجی از من خواست صرفنظر کنم. او گفت: «راضی نیستم روز قیامت جوابگوی این سؤال باشم که چرا وقت مردی را که متعلق به یک میلیارد مسلمان است بهخودت اختصاص دادی.»
امام (ره) فرموده توصیه مرا هم قبول نکنید!
روایت حسین نمازی، همرزم شهید رضوی
شهید سیدمحمدتقی رضوی، متولد مشهد و از شهدایی بود که هنوز ٢٠روز از جنگ نگذشته بود، به کمک رزمندگان شتافت و به جبهه رفت. او سالها فرماندهی مهندسی جهاد سازندگی را بهعهده داشت. همچنین مسئول ستاد کربلا و معاون فرهنگی قرارگاه مهندسیرزمی قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) بود.
عملکردش در امر مهندسیرزمی بر این استوار بود که: «هر قطره عرقی که قبل از عملیات در امر مهندسی- رزمی ریخته شود، در میدان جنگ، خونهای کمتری بر زمین خواهد ریخت.» او در سوم خرداد ١٣٦٦، زمان شناسایی منطقه عملیاتی کربلای ١٠در ارتفاعات کوههای سردشت بر اثر انفجار گلوله توپی، ابتدا پایش را از دست داد و بعد از زمانی اندک نیز به شهادت رسید.
یکی از همرزمان این شهید درباره او میگوید: «سید از پارتیبازی خیلی بدش میآمد. در مقطعی یکی از نیروها با سفارش وارد جهاد شده بود. سید اما صبح که وارد اداره میشد، بیرونش میکرد. بعد هم میگفت: «امام (ره) فرموده توصیه مرا هم قبول نکنید.» (یعنی برای هیچکس پارتیبازی نکنید).
انتهای پیام
نظرات