به گزارش ایسنا، عبدالحسین حاجسردار در نقدی که بر رمان «در آمریکا» اثر سوران سانتاگ با ترجمه نیلوفر صادقی نوشته و در اختیار ایسنا گذاشته ادامه میدهد:
در معرفی کتاب « در آمریکا» در منابع مرجع گفته شده است «رمانی است که در سال ۱۹۹۹ منتشر شده و براساس زندگی واقعی هنرپیشه لهستانی هلنا مووشکاه و ماجرای رفتنش به کالیفرنیا در سال ۱۸۷۶ نوشته است».
اما در یادداشتهای پشت جلد کتاب و همچنین تعاریف سایتهای فروش کتاب نوعی مبالغه و دراماتیزه کردن موضوع و داستان به چشم میخورد که کتاب فاقد آن است.
سوزان سانتاگ نویسندهای توانا در زمینههای گوناگون نظری با نگاهی متاثر از تحصیلات و نگرش فلسفی است که آثار بسیاری در زمینههای اجتماعی، سیاسی و هنری از خود به جا گذاشته است. دیدگاهایش در زمینه عکاسی و تصویرسازی بسیار منحصربفرد و عمیق است و همچنین تحلیلهای وی از فلاسفه و جهان ذهنی آنها و انعکاس این تحلیلها در آثار جستاری وی جالب توجه و خواندنی است، اما این توانایی و تسلط در عرصه رماننویسی درخشش چندانی ندارد؛ هر چند نویسنده از همان ابتدای کتاب دست به نوآوریهایی در خلق جهان داستانی زده که قصد روایت آن را دارد.
در ۳۰ صفحه ابتدایی داستان با چگونگی ورود نویسنده به دنیای آدمهایش در مواجههای ذهنی روبهرو هستیم که نویسنده سعی کرده با حفظ فاصلهگذاری گستره عظیم دنیای تخیل نویسنده و نیروی قلم برای خلق یک اثر ادبی را با نوعی کنجکاوی سرخوشانه به نمایش بگذارد که هرچند طولانی اما در نوع خود جذاب است و باعث ایجاد حس کنجکاوی خواننده و همراهی با نویسنده در ورود به دنیای آدمهایی میشود که قرار است ساعتها و روزهایی (زمان و اوقات مطالعه کتاب) را با آنها سپری کند.
این، به نوعی جان بخشیدن به یک تابلوی نقاشی قرن نوزدهمی یا یک عکس قدیمی در تابلویی کلاسیک میماند که شاید از تجربیات نویسنده در زمینههای عکاسی و هنرهای تجسمی سرچشمه گرفته باشد.
اما نویسندهای با قدرت قلم سوزان سانتاگ در جستارنویسی و تحلیلهای فلسفی و... در عرصه رمان دست چندانی رو نمیکند و این البته چیزی از توانایی او کم ننموده است.
به داستان برگردیم:
انگیزه مارینا و دوستانش در مهاجرت به آمریکا چیست؟ آیا به راستی آنها در کشور خود به تنگ آمدهاند؟ بر مبنای کدام بخشها یا شخصیتپردازیهای داستانی و تقابل آدمهای کتاب با اوضاع اجتماعی زمانه؟ مارینا در اجراهای نمایشی خود در کشورش هنرپیشهای موفق و مورد استقبال منتقدان و اطرافیان است که مورد تعریف و تمجید (و حتی حسادت) قرار میگیرد.
او در بخشی از کتاب با عنوان «نامهای خطاب به هیچ کس» یعنی «نامهای خطاب به خود» پس از اینکه در مورد علت مهاجرتش توضیحاتی میدهد و اینکه «مشکل خاصی ندارد» در پایان مینویسد:
«نه هیچ کدام اینها دلیل تصمیمی که گرفتهام نیست. تصمیم دارم کاری کنم که همه مخالفند، کاری که دلم میخواهد بعضی از دوستان در انجام آن همراهم باشند، هرچند که تمایلی ندارند؛ حتی «باگدان» (همسری که به قول خودش «هر چه بخواهم انجام میدهد») که همیشه خواستهاش خواسته من است، باگدان اصلا دلش نمیخواهد این کار را بکند، ولی باید بخواهد.»
(صفحه ۵۵ کتاب)
مارینا در مکالمهای میگوید: «شاید اهل جایی بودن بزرگترین نفرین زندگی باشد. دنیا خیلی بزرگ است» و اندکی بعد میگوید: «من جا و مکانی ندارم!»
از این مکالمات و همچنین واگویههای دیگری که در جایجای کتاب (تا پیش از رفتن از لهستان) به چشم میخورد میفهمیم که انگیزههای اصلی برای این مهاجرت آن طور که عنوان شده: «به تنگ آمدن گروهی لهستانی وطنپرست و هنردوست از لهستان تحت اشغال روسیه» نیست و این بانوی هنرپیشه هم آن «وطنپرست»ی که به او نسبت داده شده نمیتواند باشد بلکه بیشتر به زنی اشرافمنش میماند که در ملالی روشنفکرانه، کنار همسری وفادار و شیفته او، از «عادی شدن در چشم همشهریان خود» بیش از هر چیز ملول و گریزان است و میخواهد نوع دیگری از زندگی را تجربه کند. کما اینکه در ابتدای ورود به آمریکا نیز سعی میکند نوعی زندگی جمعی را با شیوههای خودکفایانه بیازماید و تا آنجا که میشود از هنر فاصله بگیرد. اما اندکاندک به خود بازمیگردد و با اتکا به تواناییهای اصلی خود به صحنه بازمیگردد. تناقضهای درونی و بیرونی، شخصیت او را دچار سردرگمی نموده است. تناقضهایی بین: مادری دلسوز بودن، همسری وفادار، هنرپیشهای توانا بودن، عاشقی رازدار و... . در واقع بیشتر شبیه میانسالی دختری همچون «اولگا ایونونا» (در داستان بینظیر «جیرجیرک» اثر آنتوان چخوف) است با عشاقی نظیر «ریشارد» که در اینجا نویسندهای خودشیفته و خام است و در داستان چخوف، نقاشی بوالهوس بود با انگیزههایی متفاوت که به هر حال نتیجه عمل در هر دو یکسان است.
عبدالحسین حاجسردار فعالیت هنری خود را از دهه ۵۰ در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مرکز شماره ۲ اهواز با تئاتر و نشریهنویسی و فیلمسازی آغاز کرد و سپس با فاصلهای دورتر با عضویت و فعالیت در انجمن سینمای جوانان اهواز و ساختن فیلمهای کوتاه داستانی و مستند و همچنین همکاری با مطبوعات استان ادامه داده و از اعضای قدیمی و فعال انجمن سینمای جوان اهواز است. نخستین کتاب وی با نام «از پشت شیشهها» به همت نشر «خجسته» به چاپ رسیده است. ناهید طباطبایی، نویسنده صاحبنظر ایرانی، در یادداشتی بر کتاب اول این نویسنده میگوید: «مجموعه داستان حاضر به خاطر نگاه خاص و پرعطوفت و مسئول او نسبت به انسان و نگرشهایش و همچنین دغدغههای روزمره مردم عادی از جذابیت خاصی برخوردار است؛ نگرانیها و دغدغههایی که هر چند در بستر محیطی بومی مطرح میشوند، جهانی و از آن همه ما هستند.»
بسیاری از صفحات کتاب به شرح سفر با کشتی آدمهای فرعی داستان اختصاص یافته که هیچ نقشی در پیشبرد داستان ندارند و بیشتر نوعی مستندنگاری در ترسیم فضای دورانی است که وقایع داستان در آن اتفاق میافتد. مجموعهای مطول از یادداشتهای روزانه و مکالمات با همین آدمها (و از همین آدمها) نیز بر حجم کتاب افزوده شده است. شخصیتهایی که نه تنها تاثیرگذار نیستند، از عمقی در حد یک کاراکتر ساده هم برخوردار نیستند و در لابهلای آنها شرحهای مبسوطی از دیدارها و سفرهایی با ذکر تاریخ آنها تا زمان و مکان داستان را به یاد خواننده بیاورد. حضور و غیب شدن شخصیت «ریشارد» خود شرح دیگری است که نویسنده از انگیزههای آن غافل مانده یا به آن نپرداخته است.
به هر حال در مجموع و براساس شمهای از ماجرا چنان که گفته شد جمعبندی زیر نظر نگارنده در مورد کتاب «در آمریکا» است که البته ترجمهای بسیار عالی و قابل تحسین دارد. اما با تمام اصراری که وجود دارد، فاقد جذابیتها و کششهای یک رمان با حال و هوای قرن نوزدهمی است و اگر مقایسه و انتخابی در کار باشد. نمونههای درخشانی از این گونه ادبی در ادبیات جهان وجود دارد که خواننده میتواند وقت گرانبهای خود را برای خواندن و همچنین «لذت متن» آنها بگذارد:
بهترین ویژگی این رمان برای ما فارسی زبانان ترجمه روان کتاب است و به حق صبر و دقت نظر مترجم آن قابل تحسین و عیبپوشانه است.
معایبی که به مدد ترجمه و چاپ خوب کتاب از این نویسنده توانا (در زمینههای متفاوت چنان که ذکر شد) قابل تحمل گشتهاند از جمله اینکه:
ـ داستان فاقد کشش و پیچهای داستانی [از نوع وگونهای که نویسنده به سراغش رفته] است.
ـ شخصیتهایی که در چندین بخش رمان به ذکر جزییات رفتاری و مسایلشان پرداخته شده اما ناگهان رها میشوند. گویی نویسنده به نوعی آنها را از سرخود باز کند.
ـ رابطه پوچ و بیسروته مارینا (شخصیت اصلی) با معشوقش؛ نویسنده سردرگمی به نام ریشارد آن هم تقریبا در دیدرس همسرش که برخوردی ابلهانه با موضوع دارد که البته اگر ادامه می یافت به «مادام بواری» ثانی تبدیل میشد. اما نویسنده گویا متوجه این تشابه شده و ناگهان بیمقدمه آن را قطع و رها کرده و پایانی متفاوت [و البته تصنعی] برای این رابطه ساخته است.
ـ همچنین است نامهنگاریهای عاشقانهوار و مکرر شخصیت اصلی با دکترش در لهستان (هنریک).
ـ اصولا صداقت این شخصیت در ارتباطهایش با خود، خانواده و زندگیاش چگونه است؟ هیچ گونه واکاوی (از نوع فلوبرگونه) از این شخصیت به دست نمیآید و در نتیجه هیچ نوع همدلیای نیز در خواننده برنمیانگیزاند.
ـ نویسنده در بخشهایی از کتاب تصاویری از پشت پرده تماشاخانههای لهستان و آمریکا با ذکر جزییات آنها آورده که تحسینبرانگیز است.
ـ و اینکه چرا داستان با مونولوگ طولانی آن هنرپیشه مرد مقابل مارینا در تئاتر (برادر جان بوت، قاتل لینکلن) به پایان میرسد؟
این مرد کیست؟ چرا مارینا در مقابل او واکنشی منفعلانه [و با عطوفت] بروز میدهد؟ آیا قرار است ایشان معشوق جدید مارینا باشند؟... اما خیر! خوشبختانه خود نویسنده هم [مثل خوانندگان] حوصله این یکی را دیگر ندارد و ناگهان رشته حرفهای کسلکننده او و کل داستان را قطع میکند و... تمام!
انتهای پیام
نظرات