« مردی افتاد بر خاک، مردی که زندگی را دوست داشت لبخند میزد و محترم صحبت میکرد. رفتم ببینم حالش چطور است، چشمانش بسته بود و رنگ به رخسار نداشت. دردش را میشناخت و میدانست که آخر کار است. از مرگ میترسید و این لعنتی هم رهایش نمیکرد. دوست داشت حرف بزند و صدایش از رادیو پخش شود، اما مگر جبر زمان اجازه میداد.
همین چند روز پیش آمد تا به اتفاق بچهها برنامهای اجرا کند! نتوانست، سرش گیج میرفت و صدایش در نمیآمد. ۸۵ ساله بود، اما صدایش پیر نبود و صوت خوبی داشت. این آخریها خودش را به طرف مرگ هل میداد. خاک ایران را دوست داشت، از زندگی در غربت وحشت داشت. زبانم لال این چند هفته خیلی شکننده شده بود و آب دهانش را به سختی فرو میبرد. در بیمارستان به شوخی گفتم، مسعود! حوصله تابوت کشی نداریم و خودت را لوس نکن و زودتر بلند شو بیا بیرون. گفت (با کمی لبخند تلخ) نه دیگه این دفعه نمیتونم از دستش در بروم. واسه من سنگ تموم بزار!
بیقراری درونی او کاملا در چهرهاش دیده میشد. شوخی میکرد و سعی میکرد بخندد، اما گریهاش گرفت...
مسعود شخصیت عجیبی داشت، غرور زیادی و روی پای خودش ایستاده بود و از سختیهای زندگی راحت عبور کرده بود. گوشه لبهایش خشک شده بود، لیوان آبی برایش ریختم و دستمالی به دستش دادم و با شوخی گفتم "چقدر این لباس بیمارستان بهت مییاد" از اون شوخیهایی کردم که خود مسعود در بیمارستان با محمد اینانلو دوست و رفیق نازنینمان در بستر انجام داده بود. سرش را بلند کرد و آهی کشید و گفت ... حیف شد. حیف شد! آن یل خوش بیان و خوش سیرت در روزگار رفت...
راستی لشگر ما یکی یکی رفتند! عطا بهمنش، محمد اینانلو، مانوک خدابخشیان، حسین حصاری، پرویز زاهدی، بیژن روئینپور، حسین جباری و ...
یک نسل رفت. ورزش در رادیو و تلویزیون را باید بنام اینها بنویسید. یادمان نرود، قدرشناس باشیم. انصافا بچههای رادیو سنگ تمام گذاشتند البته برخی اجازه ندادند دوستان و یاران قدیمی مسعود چند کلمه در فضای باز مسجد بلال از ویژگیها و زندگی مسعود بگویند، یه جوری مسعود را مال خود کردند. حیف بود که نتوانستیم در آن فضای ورزشی و سیاسی، ما درباره دوست، رفیق و یار دیرینه خود چیزی نگوییم و نگفتیم. تاسف و تاثر با ما ماند!
مسعود عزیز اهل سیاست نبود و سیاست بازی نمیکرد. یک اتاق دو متری کافی بود تا شب با آژانس به خواب رود و در تاریک و روشنایی صبح آراسته و ادکلن زده به رادیو ورزش رود. واقعا رادیو ورزش خانه اصلی او بود. مسعود گوینده باسوادی بود اما باید متن را به دستش میدادی تا صدای خوش مطلب را از زبان او حس کنی. مسعود گزارش هم میکرد که اتفاقا نباید وارد این رشته میشد. استودیو، صدا و متن در دست، هنر مسعود در اینجا جلوه میکرد.
از کسی رنجیده نمیشد و از کنار او عبور میکرد و کینهای به دل راه نمیداد. همه امکانات برای زندگی در خارج از ایران برایش فراهم بود. پسران مسعود عاشق پدر بودند. وضع مالیشان هم عالی است. مهدی استاد بزرگ کونگ فو و از این رشتههاست و در ونکوور برای خود جایگاهی دارد. پسران خیلی سعی کردند پدرشان را راضی به اقامت کنند. اما او معبود خود (رادیو ورزش) را رها نمیکرد. در خاک خود ماندن را دوست داشت و سرانجام زندگی او را راهی کرد به بیراهههای وهم!
بازگشتی اگر باشد، او با اشتیاق به رادیو ورزش میرود. تمام لباسهایش بوی اتاق ضبط ورزش را میدهد و با همان عطر ورزش به قطعه ۱۸۵ رفت و چراغ قرمز ضبط را ندید و مسعود از رادیو ورزش جدا شد. چنبره شوم جبر زمان یا مرگ آرامبخش؟ ما مرگ مسعود را «اندکی وفات» میدانیم، صدای او در راهروهای رادیو و اتاق ورزش میپیچید و پنجرهها که باز شود بوی ادکلن با طعم یاس مسعود هم به اتاق ضبط خواهد آمد. او رفت و در خانهای که در طرف دیگر شب ساخته بود با اقاقیا همسایه شد. مسعود رفت و رادیو ورزش برای اهالی امروز ماند! او خسته شده بود!»
جهانگیر کوثری
اردیبهشتماه ۱۴۰۳
انتهای پیام
نظرات