برای دیدار با معلمی که حامی ۳۰ یتیم و محسنین اردبیلی است راهی میشویم. نمیخواهد نامی از او به میان آید و فقط میدانیم «یوسف» صدایش میکنند. در روستاها تدریس میکند و به همین منظور، به سمت روستای «حمل آباد» حرکت میکنیم. به این مسیر، راهِ سردابه میگویند که انتهای آن به آبشاری چشمگیر میرسد و در بهار، بسیار دلانگیز و خوش عطر و بو است.
راه پر از زمینهای زراعی و باغهایی از انواع درختان میوه است. حدود ۲۰ دقیقه پس از حرکت، به سمت چپ جاده میپیچیم که روی تابلو نوشته شده: «به حمل آباد خوش آمدید».
بوی کاهگل به مشام میرسد و ماشین از روی سنگها میگذرد و تکانهای شدید میخورد. پس از گذشتن از چند کوچه و پس کوچه، پرچم ایران به چشم میخورد که بر فراز مدرسه به اهتزاز درآمده است. نسیم خنکی میوزد. تا چشم کار میکند، سرسبزی زمینهای زراعی و دویدن اسبهای زیبای اهالی است که انسان را وادار میکند برای دقایقی هم که شده، چشم از شهر بگیرد و به تماشای آسمانِ آبیِ روستا بسپارد.
زنگ تفریح به صدا در میآید و بچهها به حیاط میآیند. سراغ «یوسف» را میگیریم. او را در کلاس، در حالی که دارد با چند دانشآموز راجع به درس صحبت میکند مییابیم و گفتگو آغاز میشود.
ماه رمضان سال ۱۳۹۰، زمانی که میخواست در مراسم شب قدر مصلی اردبیل شرکت کند، چشمش به میزی افتاد که سرشار از عکسِ کودکان بود. جلو رفت و نگاه کرد از وقتی به استخدام آموزش و پرورش درآمده بود، در روستا و با بچههای روستایی بود و خودش بارها دیده بود که کودکان پس از مرگِ پدر چه میکشند و حالا شناسنامههای حاوی عکس یتیم مقابل دیدگانش گذاشته بودند که یارای تماشا نداشت.
تصویرِ دختری با مقنعه سفید، بیش از هر کودک دیگر چشمانش را گرفته بود. هر سو را که نگاه میکرد، چشمش به این کودک میافتاد و آخر سر از امدادگر تقاضای فرم کرد وقتی وارد مصلی شد، چند باری عکس را تماشا کرد و دیگر او را از خانواده خود میدانست.
همچنان دل و ذهنش در روستا پرسه میزد به یاد کودکانی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و او بارها آنها را دیده بود که در جایی از مدرسه با خود خلوت کرده و در تنهایی، اشک میریختند.
خودش هم از قشر ضعیف جامعه بود و درآمد آنچنانی نداشت که بتواند یاریگر کودکان نیازمند باشد و با خود میگفت: «همینقدر از دستم برمیآید» و دلش را سوی آسمان میبرد که: «خدایا کاری کن بتوانم دستگیر تعداد بیشتری از کودکان باشم.»
سال ۱۳۹۱، دوباره در مقابل مصلی حاضر شد و سه کودک دیگر اضافه کرد و هر سال بر این تعداد افزوده شد تا اینکه در این سیزده سال، اکنون ۳۰ فرزند معنوی دارد که ماهیانه مبلغی را به حسابشان واریز میکند.
پدرش کارگر سادهای بود که «یوسف» هم در کودکی برای کمک به مخارج زندگی، با او راهی کوچهها میشد و در فروش نفت به پدر یاری میرساند. جثه کوچکی داشت اما سعی میکرد مرهم دستان زخم خورده پدر باشد که دبهها را جابهجا میکرد و گاهی کف دستانش تاول میزد.
در روستاهای «حملآباد، قلعهجوق و...» تدریس میکند؛ در سرما و گرما. به یاد دارد که خانهای نداشت اما با برکت کمک به ایتام و محسنین، خدا هم عنایتی کرد تا با همان درآمد کم اما پربرکت، صاحبخانه شود.
یا وقتی با پای پیاده از کوچههای لیز و یخزده روستا میگذشت، از سرما تنش میلرزید و به خود میپیچید، کنار جاده میایستاد تا اگر ماشین گذری جا داشت او را در آن برف و طوفان سوار کند، اینک به برکت دعای همان کودکان، ماشینی دارد که رفت و آمدش را سهل کرده و اشک شوق را بر صورتش جاری.
از پشت پنجره، نوجوانان دبیرستانی دیده میشدند که میدویدند یا با هم حرف میزدند. چند نفر هم درس میخواندند یا کسانی که چیزی میخوردند. «یوسف»، نگاهش را از آن سوی پنجره گرفت و دستانش را به هم مالید. گفت: «تا به حال دلم نخواسته هیچ یک از این بچهها را از نزدیک ببینم اما حس میکنم خوشحالند و میخندند».
به سختی بزرگ شده است. با نانِ کارگری دیپلم تجربی گرفته و وارد تربیت معلم شده. اینک دارای مدرک کارشناسی ارشد مدیریت آموزشی است و دروس ریاضی و علوم در مقطع دبیرستان تدریس میکند. وقتی بچههای کلاسش شاد باشند، او نیز شاداب است و پرنشاط اما اگر یکی از آنها غمگین باشد، دل او هم میگیرد و تلاش میکند تا خوشحالش کند.
همچنان در پی این است که هر ساله بر تعداد فرزندان معنویش بیفزاید و این امر خیر را به همسر و فرزندانش نیز تاکید داشته و آنها را نیز در چنین کارهای نیکی سهیم میکند.
همچون سفیر، حامی شدن را به همکاران آموزش و پرورش و به خصوص معلمان نیز توصیه کرده تا آنها هم به رودِ خروشانِ حامیان وارد شده و در دریای بیکرانش یاریگر کودکان محروم باشند.
ذهنش در پی آیهای از قرآن است که در آن خداوند فرموده: «برای ضعفا حقی است که باید همه به جا آورند» و حال او با اندک مبلغی شروع کرده و اکنون به ارقام بالاتر برای یاریرسانی به ایتام رسیده است.
۱۷ دختر و ۱۳ پسر، فرزندان معنویاش هستند که دعایشان پشت سر او و خانوادهاش است و به خوبی میداند که نیک کردار بودن، تاثیر بسزایی در روحیه و زندگی سرشار از محبتش داشته است.
دلش میخواهد حامیان بیشتر دور هم جمع شوند برای تبادل افکار و نحوه کمکرسانی به ایتام معتقد است که اگر چنین رویدادهایی برگزار شود، به نفع ایتام و محسنین است و حامیان میتوانند به نحو بهتری به فرزندان معنوی کمیته امداد کمک کنند.
بار دیگر چشمانش به آن سوی پنجره میرود. بچهها برای حضور در کلاس آماده میشوند. پنجره را میگشاید. عطرِ گلهای بهاری میپیچد. بوی سبزه میآید. خورشید میتابد اما نسیم هوا را خنک کرده و برگها میلرزند. شکوفههای بسیار حکایت از میوههای سرشار دارند.
لبخند گوشه صورت «یوسف» پدیدار میشود. بالای تخته سفید با ماژیک نوشتهاند: «روز معلم مبارک».
از میان کوچه و پس کوچههای خاکی «حملآباد» برمیگردیم. نم نم باران میزند. مطلبی در پس ذهن جان میگیرد که این حامیان هستند که قطره قطره مهربانی را در بین ایتام نیازمند تقسیم میکنند تا آیندهای روشن برای آنان ساخته شود.
انتهای پیام
نظرات