• شنبه / ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ / ۱۱:۱۸
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1403020100255
  • منبع : مطبوعات

نوجوانی که ٧ اسیر گرفت!

نوجوانی که ٧ اسیر گرفت!

بال مامانم می‌گردم، گمش کردم.» عراقی‌ها فکر نمی‌کردند بچه ١٣ساله برود شناسایی؛ رهایش می‌کردند. یک‌بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند. وقتی برمی‌گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچ‌چیز نمی‌گفت، فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند، البته ماجرای او فقط به شناسایی محدود نمی‌شد بلکه در یکی از کمین‌ها توانست با اسلحه خود، ٧عراقی را اسیر کند.

به گزارش ایسنا، آنچه می‌خوانید روایت‌ روزنامه شهروند از شهدای نوجوانی است که در جنگ تحمیلی رشادت‌های کم‌نظیری از خود نشان دادند:  روایت زندگی نوجوانانی که به جبهه رفتند، شاید در ابتدای امر دردناک به‌نظر برسد، اما پر از حماسه است. به‌ویژه وقتی شور و اشتیاق آنان از سوی والدین و اطرافیان‌شان را برای دفاع از اعتقادات و باورها و خاک سرزمین‌مان می‌شنوید. در کنار این ویژگی برجسته گاهی نیز در همان سنین کم، خصوصیات معنوی‌شان به چشم می‌آید؛ ویژگی‌هایی که شاید ما و شما همین حالا هم از داشتن‌شان محروم باشیم. آنچه در ادامه می‌آید مروری کوتاه است بر زندگی ٧تن از این نوجوانان شهید بزرگوار  به استناد سایت جامع فرهنگی و هنری شهید آوینی.

 قبل از سقوط خرمشهر...
شهید بهنام محمدی
بهنام محمدی، نوجوان مدافع خرمشهر، کسی بود که در نخستین روزهای جنگ به شهادت رسید. او هم به‌عنوان یک نوجوان ١٣ساله در همان روزهای نخست کارهای بزرگی انجام داد. بهنام محمدی در تاریخ ١٢بهمن ماه ١٣٤٥در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به‌دنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز و چابک. در مقاومت خرمشهر به همراه سایر مدافعین حضور اثرگذاری داشت. بهنام می‌رفت شناسایی. گاهی گیر عراقی‌ها می‌افتاد. چندبار گفته بود: «دنبال مامانم می‌گردم، گمش کردم.» عراقی‌ها فکر نمی‌کردند بچه ١٣ساله برود شناسایی؛ رهایش می‌کردند. یک‌بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند. وقتی برمی‌گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچ‌چیز نمی‌گفت، فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند، البته ماجرای او فقط به شناسایی محدود نمی‌شد بلکه در یکی از کمین‌ها توانست با اسلحه خود، ٧عراقی را اسیر کند. شهادت او اما برمی‌گردد به وضعیت وخیم کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش). ناگهان بچه‌ها متوجه شدند که بهنام گوشه‌ای افتاده است و از سر و سینه‌اش خون می‌جوشید. پیراهن آبی بهنام غرق خون شده بود. چند روز قبل از سقوط خرمشهر، در ٢٨مهر ١٣٥٩پر کشید.

نوجوان غواصی که ٣سال مفقودالأثر بود...
شهید مهرداد عزیزاللهی
شهید مهرداد عزیزاللهی، نوجوان کم‌سن‌وسالی است که با یک مصاحبه تلویزیونی معروف شد. او در این مصاحبه با تواضع فراوان حرف‌های شگفت‌آوری؛ می‌زند آن هم لابه‌لای همرزمان بزرگسالش. دانش‌آموز شهید مهرداد عزیزاللهی، در مهرماه سال ١٣٤٦در شهر اصفهان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثه‌ای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصف‌ناپذیر به جبهه اعزام شد. شهید مهرداد عزیزاللهی در سال ١٣٦٤، در عملیات کربلای ٤در جزیره «ام‌الرصاص» در حال غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد. خانواده عزیزاللهی، ٦پسر داشته که ٤نفر از آنها در جبهه‌ها حاضر بوده‌اند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیده‌اند و محمد هم‌اکنون جانباز شیمیایی است. پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز است. مهرداد روحیه شادی داشت و بچهِ نترس و شجاعی بود، اما فیلم مصاحبه معروف مهرداد، مربوط به اوایل جنگ است که مهرداد تازه به جبهه رفته بود. امام خمینی (ره) هم آن فیلم را دیده و خواسته بودند تا مهرداد را ببرند پیش ایشان. امام، مهرداد را می‌بینند و بازوی او را بوسه می‌زنند و او هم دست امام را می‌بوسد. در سال ١٣٦٤در عملیات کربلای ٤در جزیره‌ ام‌الرصاص در حال غواصی شهید می‌شود و تا ٣سال از پیکر او خبری به‌دست نمی‌آید. بعد از این مدت، پیکری را که لباس غواصی به تن داشته و یک دست و پایش قطع شده بوده، بدون هیچ پلاک و مشخصاتی برای خانواده آوردند.

آرام، کنار شنی تانک...
شهید علیرضا محمودی پارسا
شهید علیرضا محمودی پارسا، در سال ١٣٤٨متولد شد و در ١٣سالگی، سال ١٣٦١به شهادت رسید. او عکس معروفی دارد که چندی قبل از شهادتش گرفته شده است و گویای معصومیت اوست؛ عکس نوجوان رزمنده‌ای است که اسلحه‌اش را به آغوش کشیده و کنار «شنی» تانک، آرام خوابیده ‌است. شهید پارسا، داوطلبانه پنج بار در جبهه کردستان حضور یافت. در روز ٢٦دی ماه سال ٦١عازم جبهه اندیمشک شد و از آنجا به منطقه عملیاتی «فکه» رفت. در روز ٢٧بهمن ماه در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش گلوله خمپاره از ناحیه شکم و سینه به‌شدت مجروح شد. نیروهای امدادی او را به بیمارستان آیت‌الله کاشانی در اصفهان منتقل کردند. توانست دو روز با درد و رنج بجنگد، اما سرانجام روز ٢٩بهمن‌ ماه سال ٦١به شهادت رسید.

کاش هزاران جان داشتم و تقدیم می‌کردم...
شهید حسن محمدرحیمی‌ها
شهید محمدرحیمی‌ها ١٥ساله بود که شهید شد. حسن محمدرحیمی‌ها در یکم دی ماه ١٣٤٧در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اسدالله، کارگری می‌کرد و مادرش سکینه نام داشت. دانش‌آموز اول متوسطه در رشته تجربی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هفتم اسفند ماه سال ١٣٦٢در جزیره مجنونِ عراق وقتی فقط ١٥سال داشت، به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و ١٣سال بعد از شهادتش، سال ١٣٧٥پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. در بخشی از وصیت‌نامه شهید حسن محمدرحیمی‌ها آمده است:‌ «پدر و مادر بزرگوارم! وقتی می‌خواستم به اینجا بیایم، دلم برای شما می‌سوخت؛ ولی چه کنم که موقعیتِ زمانه اقتضا می‌کند که جوانان به جبهه‌ها بروند و بجنگند، تا رستگار شوند. به امت شهیدپرور بگویید که اگر جنگ ادامه یافت، از رفتن بچه‌های‌شان به جبهه‌ها جلوگیری نکنند و مانع آنها نشوند و بگذارند تا آنها هدف‌شان را دنبال کنند....‌ای مادر عزیزم که چهره رئوف و مهربانت از دیدگانم نارفتنی است، امیدوارم با شهادت من هیچ‌گونه خللی در اراده آهنینت وارد نشود.‌ ای کاش من هزار جان می‌داشتم و در راه اسلام عزیزم می‌دادم.»

٢٥روز بعد شهید خواهم شد!
شهید صادق صادق‌زاده
صادق صادق‌زاده نصرآبادی در سال ١٣٤٩در مشگین‌شهر متولد شد. او در سال ١٣٦٤وقتی فقط ١٥ساله بود در فاو به شهادت رسید. نوجوانی که شهادت خود را پیش‌بینی کرده بود. عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشگین‌شهر بود. سال‌ها در کنار دوستان خود از برنامه‌های کانون بهره‌ برد، در این میان به کتاب علاقه‌ ویژه نشان می‌داد. در کنار فعالیت‌های کانون در پایگاه مقاومت، فعال بود و همین باعث شد تصمیم بگیرد در سن نوجوانی به برادر بزرگش در جبهه‌های حق علیه باطل بپیوندد. مادرش می‌گوید: «جبهه را دوست داشت. آن روزها برادرش هم در جبهه بود. خانه‌ ما محل رفت‌وآمد رزمنده‌ها بود. ازجمله شهید بنی‌هاشم به خانه‌ ما رفت‌وآمد داشت. تقاضا می‌کرد به جبهه برود، ولی چون برادرش در جبهه بود، موافقت نمی‌کردیم. یک روز گفت خواب دیده‌ام در خواب کسی به من گفت به‌زودی از دنیا خواهم رفت و ادامه داد: «اگر نگذارید به جبهه بروم و همین‌جا از دنیا رفتم، چه جوابی خواهید داد؟!» برای همین پدرش اجازه داد به جبهه اعزام شود. خودش می‌دانست شهید خواهد شد، می‌گفت: «باید بروم، سید مرا به جبهه دعوت کرده.» دوستانش بعدها می‌گفتند، صادق می‌گفت امروز هم گذشت و شهید نشدم. به دوستانش گفته بود ٢٥روز بعد، شهید خواهد شد. همینطور هم شد.»

من از علی‌اکبر(ع) بهتر نیستم....
شهید حسین کیانی‌نیا
اولین بار که به جبهه رفت ١٣سال بیشتر نداشت. وقتی از او پرسیدند چرا می‌خواهی به جبهه بروی، گفته بود: «ما باید به جبهه برویم و از میهن خود دفاع کنیم، زیرا وظیفه‌ هر ایرانی است که نباید بگذارد جبهه‌ها خالی بمانند.» و در جواب اینکه تو با این سن‌وسال کمی که به جبهه می‌روی کشته می‌شوی؛ گفت: «من که از علی‌اصغر و علی‌اکبر بهتر نیستم...» می‌گفتند آرزو داشت پس از پایان جنگ اگر از جبهه بازگشت به تحصیلات خود ادامه دهد تا «معلم» شود. مهم‌ترین بخش وصیت‌نامه‌اش هم ارتباط با علاقه‌اش به معلمی داشت. در این فراز وصیتش نوشته است: «روی سخنم با نوجوانان و جوانان است که در هرحال همه اوقات خود را به فراغت نگذرانند. خصوصا این دانش‌آموزان، درس خواندن را همراه با تزکیه‌نفس پیش ببرید، چراکه درس خواندن بدون تزکیه به درد نمی‌خورد باید که از بنده گناهکار درسِ عبرت بگیرید.» سرانجام این دلاورمرد کوچک در ١٦مهرماه ١٣٦٣در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش، در ١٥سالگی به درجه‌ رفیع شهادت نایل آمد.

پیکر مطهری که ٣٢سال بعد آمد...
شهید بهمن بیگ‌زاده
بهمن هم یک نوجوان شهید ١٣ساله است، شهیدی که ٣٢سال گمنام بود. شهید بهمن بیگ‌زاده، سوم آذر ماه ١٣٤٩چشم به جهان گشود. پدرش امرالله، کارگر و مادرش زینب، خانه‌دار بود. تا کلاس چهارم ابتدایی درس خواند و پس از آن به‌عنوان بسیجی در ١٣سالگی به جبهه‌های نبردِ حق علیه باطل رفت و در هفتم اسفند ماه سال ١٣٦٢در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در عملیات خیبر درحالی‌که ١٣سال و ٣ ماه و ٤روز داشت، شربت شهادت را نوشید ولی اثری از پیکر این شهید به‌دست خانواده‌اش نرسید. او کم‌سن‌وسال‌ترین شهید استان قزوین و شهرستان آبیک است. پیکر این شهید بزرگوار پس از ٣٢سال دوری و چشم‌انتظاری به آغوش پدر و مادر پیرش و به شهر آبیک وطن خود بازگشت و در گلزار شهدای این شهر آرام گرفت. پدر شهید می‌گوید: «طی این ٣٢سال در مراسم تشییع پیکر شهدا شرکت می‌کردم و زمانی که سر بریده و تن پاره‌پاره شهدا را مشاهده می‌کردم، با خود می‌گفتم تنها فرزند من نیست که در راه دین رفته است و فرزندان هزاران نفر این راه پرافتخار را رفته‌اند و به مرور زمان از ناراحتی من کاسته شد.»

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha