خانمها با خودشان زیرانداز آوردهاند، من که یک نفر و تنها هستم را دعوت میکنند که کنارشان بنشینم، جاگیر که میشوم به آدمهای اطرافم بیشتر دقت میکنم، آخر صف دخترکی که مشخص است تازه به سن تکلیف رسیده مدام با تای روسریاش در گیر است و از مادرش میخواهد که تصدیق کند روسری روی سرش مرتب ایستاده، مادر سرسری تأیید میکند و من به گونههای زیبای دخترک نگاه میکنم که از سفتی گره از صورتش بیرون زده است.
آن خانم سالخوردهای که در ازدحام جمعیت کنار من راه میآمد را هم در خیل جمعیت میبینم، دارد برای چهارپایهای که میخواهد جانمازش را روی آن پهن کند، جا باز میکند و در این چند دقیقهای که کم مانده تا اقامه نماز، همین برایش دردسری شده است.
نسیم خنک هم یک دم از وزیدن دست نمیکشد، خیال میکنم شاید حضرت حق میخواهد این غبار ته مانده گناهانمان را با نسیمی بهشتی از روح و جانمان بزداید، امروز خیال میکنم هر چیزی نشانهای است که به ما میگوید در این ماه رمضانی که گذشت آدمهای بهتری شدهایم، حتی لبخندهای زوج جوانی که قدمهایشان را تند کرده بودند تا به نماز عید برسند هم برایم نشانه بود.
در مسیری که به سمت محل برگزاری نماز میآمدم، چند پسر نوجوان را دیدم که با هم شوخی میکردند و از جان سالم به در بردن از ماه میهمانی خدا میگفتند، یکی از پسرها دست در گردن دوستش انداخته بود و میگفت امسال که نشد ولی حتماً سال بعد تو را تقدیم میکنیم، دیگری هم از حس خوب صبحانه خوردن بعد از یک ماه تحمل ریاضت میگفت.
پسرها با شیطنت میگفتند انگار ۲ سال است که دارند روزه میگیرند و باور نمیکنند که عید شده و خدا بالاخره بیخیال میهمانی شده است، شور و هیجان زیبایی میان آنها جریان داشت؛ چشمانم را میبندم و زیر لب میگویم تا باد چنین بادا کاش همه شادیهایمان از جنس عیدی دادن حضرت باری تعالی باشد.
هنوز نماز شروع نشده، صدای یا ارحمالراحمین مردم به گوش میرسد، فکر میکنم که همه ما سخت یا آسان وظیفهای را که بر عهده داشتیم ادا کردیم، خداوند مسیری برای تعالی به ما نشان داده که گاهی از پیچهای کمی تند میگذرد، روزهداریها قبول و شکر حضرتش که ما را به خیر و نیکویی هدایت کرده است.
خدمت به صاحب خانه، از دل برآمده و به دل نشسته
خادمان تلاش میکنند صفوف نماز را مرتب کنند، آنهایی که میخواهند تجدید وضو داشته باشند را راهنمایی میکنند و با دست به میانه جمعیت که بشکه بزرگ آبی برای وضو گذاشتهاند اشاره میکنند، برای مسنترها جا باز میکنند، گاهی سبد مهر میگذراند و خلاصه همه تلاششان را میکنند که به نظم صفها و برپایی نماز کمک کرده باشند.
به یکی از خادمهای نماز که خانمی پرانرژی است و لبخند به لب دارد میگویم شیفت عجیبی است که سالی یک بار اتفاق میافتد! کمی مکث میکند، بعد انگار تازه منظور مرا متوجه شده باشد میخند و میگوید که خادم امامزاده حسین(ع) هم هست، آنجا یا نماز عید فطر فرقی نمیکند دوست دارد که خیری برساند.
گریه کودک، جزء لاینفک اجتماع زنانه
چه کسی است که نداند مادرها و کودکها همواره به هم گره خوردهاند، مادرهایی که با همه سختی در اجتماعات اثرگذار حضور مییابند، در این لحظات نیز کودک به بغل آمدهاند و گریه بیوقت کودکشان را به جان خریدهاند، همین قدم برداشتنها ارزشی است که در زندگی میآفرینند. به نظر من کودکی که چند صف عقبتر گریه میکند شکلی از امید و نور و زنده بودن جامعه است، اهمیت دادن به شعائر زنده اسلام است و نشان میدهد که قدم برای فردا از امروز برداشته میشود.
برای نماز آماده میشویم، همه جا آرام میشود حتی کودکی که تا چند لحظه پیش اشک میریخت نیز گویا به اذن پروردگار آرام گرفته است، زیر آسمان خدا ایستادهایم، الله اکبر میگوییم و نماز آغاز میشود، اللّهُمَّ إنی أَسْئَلَکَ خَیرَ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحُونَ وَاَعُوذُ بِکَ مِمّا اسْتَعاذَ مِنْهُ عِبادُکَ الْمُخْلِصوُنَ... صدای هقهق خانم کناری که قنوت را با صدای بلند میخواند قلبم را میلرزاند، من هم با صدای بلند دعای قنوت را میخوانم و فکر میکنم صدای ما مردم که کنار هم ایستادهایم آنقدر بلند است که آسمان را میشکافد و بالا میرود و پروردگار حتماً باقیمانده گناهانمان را به خاطر این وحدت و به خاطر عظمت بیکرانش خواهد بخشید.
نماز که تمام میشود با کنار دستیهایم دست میدهم و عید را تبریک میگویم، عید بازگشت به فطرت را تبریک میگویم. حال خوشی در میان جمعیت در جریان است. با صدای پدر معنوی شهر سکوت به صفها بازمیگردد. در نیمههای خطبه دوم کمکم صفها تکان میخورد، من هم که روی زیرانداز خانمهای با محبت کنار دستیام نشستهام بلند میشوم؛ روی جدول خیابان مینشینم، به خیل جمعیت خیره میشوم و همانطور که بازگشت مردم به خانههایشان را تماشا میکنم به بازگشت به فطرتم فکر میکنم، فرصتی که خداوند متعال با بهره از ماه ضیافتش به من، به ما اهدا کرد و راهی که خودم باید در ادامه آن را بسازم.
انتهای پیام
نظرات