جوان بود و رعنا! برای خودش خانه و کاشانه، دوست و فامیل و برو بیایی داشت چند وقتی از ازدواجش گذشته بود حالتهای غیر طبیعی به سراغش میآمد تهوعهای گاه و بیگاه، رنگ پریدگی، سرگیجه، خستگی حالتهایی که برای زن میتواند از شیرینترین علامتها باشد؛ آری اینها علائمی هستند که نشان از شکلگیری فرزندی در وجودش دارد.
ایام میگذرد با افزوده شدن وزن، راه رفتن برایش سختتر میشود، شبها خوابش نمیبرد و روزها نیز از شدت ورم دست و پا، تپش قلب، فشار خون بالا یا پایین به سختی یکی پس از دیگری دوباره شب میشود تا میرسد به نه ماه. درد زایمان امانش را میبرد. میان ناله و درد اشک و لبخند به هم آمیزد و با شنیدن صدای گریه نوزاد، قطرههای شوق بر گونهاش نقش میبندد. آری مادر را میگویم.
وقتی برای اولین بار فرزند خود را در آغوش میکشد گویا وجود خود را فراموش میکند و همه وجودش در فرزند خلاصه میشود. پابهپای کودکش کودک میشود، با گریهاش گریان است و وقتی لبخند بر چهرهاش مینشیند گویا تمام دنیا برای اوست، مادری که در راه فرزندش خستگی را خسته میکند.
دوباره ایام میگذرد هر چه فرزند بزرگتر میشود خواستههایش فزونی میگیرد و آرزوهایش نیز بزرگتر میشود. نمیپوشد، نمیخورد، به گردش نمیرود، از جمع دوستانش کم میشود تا آرزویی بر دل فرزندش نماند و در یک کلام فدای فرزند میشود.
چرخ گردون اما این بار با سرعت بیشتری میچرخد کودکان جوان و جوانان پیر میشوند و گذر زمان کمکم گرد پیری بر چهره مادر میزند، موهایش سفید میشود، چشمهایش کمسو، گوشهایش سنگین، صورتش چروک و قامتش خمیده؛ هر روز که میگذرد مادر ناتوانتر میشود و این بار اوست که محتاج مراقبت و محبت فرزند میشود مادری که جوانیاش را داد تا اکنون فرزندش جوان و رعنا شود.
مادر که ناتوان میشود کمکم خانه نیز رنگ سکوت میگیرد فرزندانی که ازدواج کردهاند کمتر به دیدارش میآیند و مادر همیشه چشم به راه دیدار نوههایش است. فرزندانی هم که در خانه هستند گاهی حتی حوصله حرف زدن و هم کلام شدن با او را ندارند.
هر چند که عشق و محبت یکی از ویژگیهای بارز خانوادههای ایرانی است و پدر و مادر به عنوان ستون خانواده قلمداد میشوند و با توجه به آموزههای دین مبین اسلام همواره احترام به آنها در بین خانوادههای ایرانی موج میزند اما در این بین هستند فرزندانی که پا بر روی تمام محبتهای پدر و مادر گذاشته و سرای سالمندان را برای ادامه زندگی آنها انتخاب میکنند.
امروز روز مادر است و گذرم در یک روز سرد زمستانی که خبری از برف و بورانهای قدیم در آن نیست به مرکز نگهداری مادران سالمند در شهر هیدج میافتد؛ مادرانی که چیزی از مادری کم ندارند، مادرانی فراموش شده که همچنان عشق مادری و محبت به فرزند در وجودشان موج میزند و ریشه در جانشان دارد.
وقتی وارد خانه سالمندان میشوم سوز سرمای زمانه و روزگار، بیشتر از سوز سرمای بیرون نه تنها بر استخوان بلکه بر قلبم نیز نیش میزند خانهای که شاید آخرین خانه امید برای مادرانی است که جوانیشان را پای فرزندانشان گذاشتند؛ خانهای برای دلهای شکسته و چشمان خیره شده به در تا شاید فرزندی از آن با مهر به درون پا گذارد و سراغی از مادران دلشکسته و تنها بگیرد.
چند قدم که از در ورودی به جلو حرکت میکنم پلهها را دو تا یکی بالا میروم، چشمم به پیرزنی میافتد که تکیه داده به واکر، از پشت پنجره حصاری به آسمان گرفتهای که حتی نایی برای گریه کردن ندارد، به تماشا نشسته است. نزدیکتر که میشوم لبخند میزند، چشم انتظاری را میشود در چهرهاش دید آرام و شمرده میگوید چه خبر از بیرون؟ چه دارم برای بیان؟
اکنون او به جای آنکه کنار سماور ذغالیاش برای نوههایش قصه رستم و سهراب، شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون تعریف کند و بوی قورمهسبزیاش یک محل را مست کند در سرای غربت و تنهایی است، جایی که به جز خودش کسی را ندارد، دستان پینه بستهاش خبر از گذشتهای میدهد که با تمام جان جنگیده است، دیگر رعنا و خوش اندام نیست، قدش خمیده و زیر چشمانش گود افتاده است اما هیچ رنجی برای او چون رنج انتظار نیست انتظاری که هر روز بیشتر از دیروز او را از پا در میآورد.
آنسوتر عدهای سرحال و پرانرژی با دیدنت شاد میشوند طوری که انگار عزیزی که سالها منتظر آمدنش هستند را دیدهاند؛ محکم در آغوشت میکشند؛ گویا سالهاست تو را میشناسند؛ در حالی که تو تنها غریبه برای آنهایی که از بیکسی و تنهایی تو را همدمی برای گفتن زخمهای دلشان میدانند.
موهای سفیدشان را که میبینی، غم در قلبت رخنه میکند زیرا اینجا بیشتر از هر وقتی به این باور میرسی که زمان برای تو نیز با سرعت خواهد گذشت و تو نیز روزی سیاهی موهایت را با سفیدی تعویض خواهی کرد و دستهایت چروک میشود و سوی چشمانت به ضعف میگراید. پشت تو نیز روزی خمیده میشود و تو هم روزی مادربزرگ و پدربزرگ می شوی. چشم به در می دوزی که شاید کسی بیاید و تمام لحظات تنهاییات را پر کند.
انتظار، انتظار و انتظار این شاید اصلیترین وجه مشترک هر روزه ۷۵ مادری باشد در خانهای که شاید آخرین خانه برای آنهاست. این را اگر به چشمان نمناک و لرزانشان خیره شوی خوب درک میکنی. تنها کافی است لحظهای خیره در نگاه خستهاش شوی آنجاست که زجر انتظار را در چشمان این مادران خواهی یافت؛ نگاههایی که گویا خنجری شده و در قلبت فرو میروند.
آری چشمان این مادران با تو حرف میزند و از انتظار میگوید گوش جان که بسپاری این چشمها از انتظاری میگوید که ۹ ماه از آن گذشت تا صدای اولین گریه فرزندش، آخرین ثانیه انتظارش باشد، انتظاری که برای راه رفتن، حرف زدن، قد کشیدن، درس خواندن، عاشق شدن، نشستن بر سر سفره عقد و نوهدار شدن گذشت اما آخر سر سهمش از آن همه رنج، گوشه یک اتاق، چند دست لباس، یک تختخواب و یک پنجره است که در آن پایان فراق را فریاد میزند.
برای اینان چهار فصل سال یکی است روزهایشان شب میشود و شبهایشان روز. بدون آنکه جوانه امیدی ویرانههای دلشان را در این خانه کمفروغ آباد کند. اما روز مادر غمگینتر از دیگر روزها چشم انتظارند که شاید فرزندان خود را ببینند انتظاری که گاهی هیچگاه به سر نمیآید و شاید هم اصلا ندانند که امروز، روز مادر است.
به گزارش ایسنا، خانه سالمندان نرگس در ۸۵ کیلومتری زنجان و در شهر هیدج واقع شده است که با ظرفیت ۱۲۰ نفر در سال ۱۳۹۶ تاسیس شد و در حال حاضر ۷۵ بانوی سالمند در این مرکز مقیم هستند.
انتهای پیام
نظرات