در ذهن اغلب مردم به محض شنیدن سرزمین نفتخیز خوزستان گرما و هوای شرجی شکل میگیرد اما آن روی سکه را کمتر تجربه کردهاند و آن سرمای خوزستان است. منطقه عملیاتی کربلای ۴ و ۵ و مناطقی مثل فاو و جزایر مجنون که عمده عملیاتی آب خاکی در آنها شکل گرفت، علیرغم گرمای شدید در فصول گرم، شبهای سرد و طاقتفرسا نیز دارد.
از کنار شلمچه تا حدود پاسگاه طلاییه در طول عملیاتها، مملو از مین و سیم خاردار و موانع مثلثی و نونی شکل بود که در طول سالها چندین بار بین ما و دشمن دست به دست شده بود و حالا مشکلی به نام آب اضافه شده بود و تکان خوردن در آن تقریباً محال بود.
اینجا نه مثل غرب بود نه مثل جنوب. یک جغرافیای عجیب داشت و جبهههای جنوب غرب، انواع تپهها و کوهها جانپناه نیروهای شناسایی بود و در اروند و مجنون به مدد قایقها قابلیت رفتن را برای غواصها فراهم میکرد، اما اینجا نمیشود ایستاده راه رفت یا شنا کرد و باید کوتاهتر از گربهای رفتن و با سختی فراوان از موانع و آبی که نمیتوان هیچ دست و پایی زد حرکت کنیم و اینجاست که سرما بیشتر خودنمایی میکند.
غواصانی که در آب و هوای سرد و بیم از لو رفتنش توسط کمینهای دشمن به سمت دشمن میرفتند و چه شبهایی که برای رزمندگان در سرما میگذشت. دو ماهی بود که به واسطه لو نرفتن معبرها رزمندگان قرنطینه بودند. مجرد و متأهل نداشت. بلافاصله پس از شناسایی به منطقه سد گتوند میرفتند و گردانها را در آموزش کنترل میکردند. مانورها و رزمایشها پشت سرهم انجام داده و معایب آنها توسط نیروهای اطلاعات رفع میشد.
در عملیات کربلای ۴، فرمانده گردان امام حسین(ع)، شهید مهدی زارع مثل بسیجیان در آب میرفت و با شهید سیدمحمد کدخدا و رزمندگان تخریب و اطلاعات نوع حرکت در آب و ستونکشی را تمرین میکردند.
ما از دشمن نمیترسیدیم و با آغاز عملیات آتش و پاتکهای دشمن ترس به دل راه نمیدادیم. از نابرابری تجهیزات و توپخانه و هواپیماها بیم نداشتیم اما غلبه بر سرما کار دشواری بود.
ای کاش میشد این متن را امروز در فضای باز و سرما میخواندیم. گرچه از دشمن خبری نیست و تهدید و انفجار و کمینی در کار نیست، مطالعه کرد.
شبهای عملیات کربلای۴ به سرعت نزدیک میشود و رزمندگان داخل آب هستند. معابر اغلب یگانها لو رفته و دائم مجبور به پیدا کردن مکان جدید بودیم و این برگ زرین دیگری است از افتخارات قهرمانان گمنام فارس که فرمانده وقت سپاه اعلام فرمودند پرچمدار کربلای ۴ و ۵ بدون شک، رزمندگان فارس هستند.
شبهای آخر که منطقه کاملاً حساس شده بود، با شهید والامقام سردار مجید سپاسی، در سنگر کمین خودمان بودیم. گروههای شناسایی آخرین توجیهات را جهت گردانهای عملکننده انجام میدادند. مجید واقعاً یک نابغه عملیاتی بود و در تمام عملیاتها اولین یار نیروهای اطلاعات بود.
نقاطی را که دیدهبانها و گروههای شناسایی پیدا میکردند را بررسی میکردیم و مجید اولین کسی بود که در تایید معبرها اهل نظر بود. خیلی احترام من و بچهها را داشت، اما به اصرار از او میخواستیم که نظر بدهد. هنگام شب میآمد و در سرمای سخت و در سنگر کنارم کز میکرد و وای به زمانی که صدای تیر یا منوری میآمد، سراسیمه به روی خاکریز میرفتیم تا خدا نکرده اتفاقی نیفتاده باشد و شدید نگران میشدیم.
آن شب اغلب یگانها به مشکل برخورد کرده بودند لذا مانند جان از معابر محافظت میکردیم. همیشه برای اثبات امن بودن معابر با بچههای عملیات و فرماندهان، حاج نبی (سردار نبیرودکی) و حاج قاسم (سردار قاسم سلطانآبادی) و مخصوصاً حاج استوار (سردار شهید استوار محمودآبادی) درگیر بودیم تا آنجا که موردی مطرح شد که قرارگاه، گذشتن از این همه موانع جدید و قدیمی و وضعیت هوشیاری دشمن را قبول نمیکند و میخواهد راستیآزمایی کند.
مجید گفت مجتبی (سردار مجتبی میناییفرد) معابر را خوب انتخاب کرده و کارش را با بچهها درست انجام داده است و با شجاعت تمام اعلام کرد، حاضرم با هر که شما بگویید با غواصها جلو بروم.
منطقه و عملیات حساس بود و بنا شد معبر ناصر نوروزی، یکی از شجاعترین سرگروههای شناسایی که روبهروی پاسگاه کوتسواری بود، تست شود.
خواننده محترمی که امروز در نهایت آرامش و شاید در فضای گرم این مطالب را مطالعه میکنید خدا را گواه میگیرم اکنون بعد از ۳۷ سال دستانم میلرزد؛ سرمای آن شب را فراموش نمیکنم. ما سرمای غرب و برف را دیده بودیم که لباس و شال و کلاه و جوراب پشمی از سرما میکاهید اما در این شبهای آخر تا دیماه صدای ترک خوردن استخوانها در آب سرد را میشد به راحتی حس کرد. به هر حال شبها و روزها به لحظه موعود نزدیک میشد و به قول بچهها، دیگر معابر باید قفل میشد چون تقریباً این معبر کاملاً امن بود.
سوم دیماه در سرمای فوقالعاده به خط زدند و در میان آتش زود هنگام دشمن، آرایش خطوط به هم ریخت. سابقه نداشت، آنوقت شب هواپیماهای دشمن منور (فلر) بریزد. با غم و اندوه فراوان من و مجید یکدیگر را در آغوش کشیدیم. فرمانده محور خط شکن اول مجید و حقیر بودیم.
مجید اصرار داشت که «تو بمان بچهها را از معبر رد کن». مثل روز برایم روشن بود که برگشتی در کار نیست، عملیات تقریباً لو رفته بود ولی ما مجبور بودیم درگیر شویم تا یگانهای دیگر قتل و عام نشوند، البته دلایل متعدد دارد که از حوصله و این مجال دلتنگی خارج است.
چشمم به مجید بود که خمپارهای وسط بچههای خطشکن خورد و کوله آرپیچی زن آتش گرفت. ایثار بچههای اطلاعات، رضا ذاکر عباسی و مجید او را خاموش کردند و منفجر نشد.
دقایق مرگآور میگذشت. از فرصت استفاده کردم، بچههای گروهها را که با سیم تلفن در ارتباط جلو بودند، کنترل کردم و بسیار نگران بودم که چرا شروع نمیکنید. شهید رسول استوار محمودآبادی اصرار داشت که «تو برو جلو و مجید بماند». از سنگر بیرون آمدم و داشتم وضو میگرفتم که حداقل نمازم را بخوانم. خمپاره شست دشمن امان همه را بریده بود، مجید دعوا میکرد که «چرا بیرون آمدی و زود به بالای معابر برو» که دیگر صدایی نمیشنیدم، در حال کشیدن مسح پا بودم که سوزش عجیبی در دست و پایم نشست. سرما و خونریزی از داخل پوتین که ترکش آن را دریده بود، استخوانهایم را شکسته و سوزش آب شور و سرما تقریباً پایی برایم نگذاشته بود.
با وجود خونریزی شدید، کنار معابر بودم. دقایقی که مثل برق میگذشت. شهید هاشم اعتمادی و شیخی و عبداللهزاده و شکیبا را همگی میگفتند «اینجا نمان و برو عقب». شنیدن این سخنان دلم را میشکست و بر دلهرهام میافزود.
آتش شدید و رگبار گلوله و البته نعره الله اکبر سروهای تناوری که به خاک و خون میغلطیدند، مرا به هوش میآورد. زمین و زمان در آتش میسوخت و با حسرت میگفتم «باشد میروم» اما واقعاً نمیدانستم با این پا چگونه ۴ کیلومتر برگردم.
چشمم به اول دژ بود و و فکر تار و مار بچهها و مجید دیوانهام کرده بود. دیگر توانی نداشتم در این باتلاقها برگردمو هر از چندی هم دلاوری دستم را میگرفت ولی همه باید به عقب میرفتند و توان نداشتند. اشک و آه و حسرت از شکستی که نمیتوان آن را قبول کرد.
در تاریکی نرسیده به روشنایی صبح بود که از سر و صدای بیسیمها نه دلم بلکه قلبم تمام فروشکست و آن دستور عقبنشینی بود که سختی مجروحیت پیش آن هیچ بود. شاید بیهوش شدم و نزدیکهای صبح بود که از بچههای گردان آقای ارد مرا شناخته بود.
حدود ۲۵ نفر مجروح و شهید عقب آمبولانس همه را جلوی بیمارستان امام حسین(ع) خالی کردند و دوباره خدا ما را نپذیرفت. خدا میداند داغ شهدا و مجروحین هنوز در دلم تازه است. هرچند به فاصله کمتر از دو هفته افتخار فارس نمایان شد و از همان معابری که انتخاب شده بود، تمام توان نظامی کشور استفاده و عملیات کربلای ۵ شروع شد و این در هیچ کجای دنیا امکان ندارد از یک معبر لو رفته بتوان این همه لشکر عبور کند و این هم از قدرت انتخاب و تجزیه و تحلیل رزمندگان فارس بود.
در بیمارستان بودم و بنا بود پایم را قطع کنند ولی برایم مهم نبود، چون بچهها مثل شایق، رجایی و جوکار با همان پاهای قطع شده دوباره به جبهه آمده و میجنگیدند اما دوری از جبهه بسیار دلگیرم میکرد. بین کربلای ۴ و ۵ گروه گروه به عیادت من و عبداللهزاده میآمدند، اما یک گروه بسیار محزونم کرد. هاشم اعتمادی، شکیبا و مسلم شیرافکن آمدند و گفتند باید برگردیم.
امکان عملیات تقریباً صفر بود، چون شکست سختی بود. هاشم اعتمادی در گوشم گفت «عملیات قطعیه، نامردم اگر زنده برگردم» و در نهایت در همان عملیات کربلای ۵ جنگی مردانه کرد و به آرزویش رسید.
مقام معظم رهبری اینگونه بیان فرمودند «شبهای کربلای ۴ و ۵ شبهای قدر انقلاب است». سپاه کربلا را در شلمچه مشق کرد و هر کس قدر آن را نداند از اردوگاه انقلاب بیرون است لذا جا دارد پس از این همه سال به نقش بیبدیل بچههای فارس بپردازیم و به فرموده امام رحمتالله علیه نگذاریم پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی روزمره گم شوند.
انتهای پیام
نظرات