همه چیز برایم غریب بود و نمیدانستم کجا باید بروم، فقط به همان سمتی میرفتم که بقیه میرفتند. اطراف را با دقت نگاه میکردم؛ مناظری که باید خیلی قبلتر از اینها میدیدم. توی سرم یک ریز تکرار میشد "دختر بالاخره شد! " احساسهای متناقضی را تجربه میکردم؛ شادی توام با ترس، هیجان توام با اضطراب! انگار شک داشتم به اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود.
تصوری از نوع ورودیهای منتهی به سکوهای استادیوم آزادی نداشتم اما وقتی به اولین ورودی که متعلق به هواداران زن استقلالی بود رسیدم، بیاختیار اشک ریختم. خانمی که از عوامل حراست مسابقه بود برای آن که آرامم کند، سمتم آمد و با مهربانی ورودی هواداران پرسپولیس را نشانم داد. صورتم در سرمای هوا سرد شده بود و حالا با خیسی گونههایم سرما را بیشتر احساس میکردم.
زمین سبز رنگ آزادی را که دیدم برگشتم به سال ۱۳۹۶ جشن قهرمانی پرسپولیس بعد از پرکشیدن هادی نوروزی. یادم آمد چسبیده بودم به تلویزیون تا نکند لحظهای از دستم در برود و حظ قهرمانی را کامل نبرم. به سال ۱۳۹۲ فکر کردم که ذوق خواهرانم را میدیدم وقتی از پشت شیشه تلویزیون دیدند فرهاد مجیدی کاپ قهرمانی استقلال را بالای سر برد. ما هم مثل تمام هواداران توی ورزشگاه، ایستاده قهرمانیها را دیدیم اما در خانه و با حسرتی روی قلبهامان.
برای اولین بار بعد از انقلاب سه هزار زن استقلالی و پرسپولیسی برای تماشای داربی وارد ورزشگاه شدند. بلیت خریده بودند اما گمان نمیکنم حتی یک نفر هم روی همان صندلیای نشسته باشد که شمارهاش توی بلیتش حک شده بود. هر کسی زودتر میرسید هر جا که دوست داشت مینشست؛ من هم مثل بقیه.
فاطمیا یک پرچم بزرگ دستش گرفته بود و دائم توی آسمان تاب میداد. طرفدار دو آتیشه پرسپولیس بود و برای اولینبار توانسته بود به ورزشگاه بیاید. خوشحال بود؛ حالش بیشباهت به رقص پرچمش در آسمان نبود! وقتی سمت تیم خودت بنشینی دیگر مهم نیست بقیه را میشناسی یا نه؛ انگار در آن لحظات همه عضو یک خانواده بزرگتر هستند. بخاطر همین با روی گشاده به هم لبخند میزنند، به هم کمک میکنند، با هم همصدا میشوند. لحظات شادی که دوست داری کش پیدا کند.
عاطفه دختر آرامی بود که در هوای سرد آزادی پتوی سبز رنگش را روی پاهایش کشیده بود، کیسه تخمهاش را کنار گذاشته بود و آرام و بیسرصدا به زمین نگاه میکرد اما موقع موج مکزیکی همراه با بقیه تماشاگران بلند میشد و فریاد میزد. با گل پرسپولیس بالا و پایین پرید و با گل استقلال دوباره روی صندلیاش نشست و به تخمه خوردن مشغول شد.
گاهی به زنان هوادار استقلال که آن سوی ورزشگاه بودند، نگاه میکردم و جز حس همدلی چیزی نمیدیدم، حتی وقتی استقلال گل تساوی را زد از شادیشان خوشحال شدم. در واقع من این بار هوادار تمام زنانی بودم که رویایشان رنگ واقعیت گرفته بود.
خیلیهامان بعد از سالها انتظار بالاخره وارد ورزشگاه شده بودیم اما خوشبختانه یسنا که حدودا چهار سال داشت پشت در بسته نمانده بود، کلاه قرمزی به سر و دو بادکنک قرمز هم در دست داشت، همراه مادر و برادر کوچکش محمدصدرا آمده بود. میگفت «پرسپولیس نبرده ناراحتم». پرسپولیس یا استقلال هیچکدامشان برنده نشدند، شاید دختر بچههای کوچک ناراحت شده باشند اما گمان میکنم مادرانشان از این که دخترشان آزادانه در آزادی داربی ۱۰۲ را دیدند، چشمهایشان برق زده، درست مثل چشمان مادر یسنا.
انتهای پیام
نظرات