او در یکی از نوشتههایش در قیاس نقاشی با شعر چنین مینویسد «نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را میکند. تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد. چون سوار آدم میشود. من خیلیها را دیدهام که به نقاشی سواری میدهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر میکنم شعر مهربانتر است. ولی نباید زیاد خوشخیال بود. من خیلیها را شناختهام که از دست شعر به پلیس شکایت کردهاند. باید مواظب بود. من شبها شعر میخوانم و هنوز ننوشتهام. خواهم نوشت. من نقاشی میکنم. شعر میخوانم و یکتایی را میبینم...».
سهراب گفته است که پدرش در شروع و ادامه نقاشی کردنش بسیار تاثیرگذار بوده است و در یکی از یادداشتهایش نوشته «پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوشخط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد...».
خواهر بزرگ سهراب گفته بود که از همان کودکی به نقاشی و شعر علاقهمند بوده و نخستین شعرش را در ۱۰ سالگی گفته است؛ یکی از روزهایی که سهراب بیمار میشود و نمیتواند به مدرسه برود شعر «ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان/ نکردم هیچ یادی از دبستان/ ز درد دل شب و روزم گرفتار/ ندارم یک دمی از درد آرام» میسراید.
سهراب در یکی دیگر از یادداشتهایش گفته است که مشفق کاشانی معلم شعرش و به عبارتی کشفکننده او بوده است. او در مورد آشناییاش با مشفق نوشته است «۱۰ ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را به یاد دارم ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان/ نکردم هیچ یادی از دبستان. اما تا ۱۸سالگی شعری ننوشتم. این را بگویم که من تا ۱۸سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم. اواخر دسامبر ۱۹۴۶ بود و من در اداره فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار میکرد، رنگ تازهای به زندگیام زد. شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم و خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت. غزل میساختم، و او سستی و لغزش کار را بازمیگفت. خطای وزن را نشان میداد. اشارات او هوای مرا داشت. هر شب مینوشتم. انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که میساختیم. اما آنچه میگفتیم شعر نبود. دو دفتر از این گفتهها را سوزاندم. من فن شاعری میآموختم. اما هوای شاعرانهای که به من میخورد، نشئهای غریب داشت. مرا به حضور تجربههای گمشده میبرد...».
برخی او را نقاش، برخی دیگر شاعر و عده زیادی سهراب را نقاش شاعر میدانند. سهراب در پاسخ به این سوال که خودش را بیشتر شاعر میدانست یا نقاش و یا اصلا کدام را بیشتر دوست میداشت به خواهرش پروانه گفته است « هر دو برای من یکسان است». میتوان گفت که سهراب بیش از آن که شاعر باشد، نقاش بود و بیش از آن که نقاش باشد، شاعر بود.
در این خصوص او در نامهای که به احمدرضا احمدی نوشته بود آورده است که «من خیلیها را دیدهام که به نقاشی سواری میدهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر میکنم شعر مهربانتر است. ولی نباید زیاد خوشخیال بود. من خیلیها را شناختهام که از دست شعر به پلیس شکایت کردهاند. باید مواظب بود. من شبها شعر میخوانم. هنوز ننوشتهام. خواهم نوشت. من نقاشی میکنم. شعر میخوانم. و یکتایی را میبینم. و گاه در خانه غذا میپزم و ظرف میشویم. و انگشت خودم را میبرم و چند روز از نقاشی باز میمانم. غذایی که من میپزم خوشمزه میشود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد میگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر میفهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً. ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر و همین».
سهراب همیشه تنها روی کار خودش تمرکز داشت؛ او یک زاهد، عارف و هنرمند واقعی بود و به همین دلیل است که کارهایش تاریخ مصرف ندارد و برای مخاطب همیشه تازه و بکر است.
انتهای پیام
نظرات