حسن مرتضوی یکی از کم سن و سالترین اسیران منطقه ترشیز در جنگ تحمیلی بود که در زمان اسارت ۱۵ سال بیشتر نداشت و ۶۸ ماه از عمر نوجوانی خود را در زندانهای رژیم بعث سپری کرده است.
وی در خصوص چگونگی اسیر شدنش به ایسنا گفت: در سالهای جنگ دانش آموزان حضور پررنگی در جبهه داشتند و من هم مثل هم سن و سالانم علاقه زیادی برای رفتن به جبهه داشتم اما تنها مشکلام سن کم بود.
مرتضوی افزود: برای رفتن به جبهه مثل بسیاری از همرزمان، با دستکاری شناسنامه دوسال به سنم اضافه کردم، اما چون باز هم سنّم کم بود مرا از مزداوند برگرداندند، اما بعد از دو هفته در کاشمر پذیرفته شدم و آموزشهای نظامی را سال ۶۲ در امامزاده سیدمرتضی فرا گرفتم.
این آزاده دوران دفاعمقدس ادامه داد: چون سن کمی داشتم، پس از مدتی ابتدا به مشهد و سپس اسلامآباد غرب اعزام شدم و پس از فراگیری آموزشهای مخابرات، بهعنوان بیسیمچی گردان، در جبهه حضور یافتم.
او که در زمان اعزام ۱۵ سال بیشتر نداشت و کلاس سوم راهنمایی بود، بیان کرد: یکی از عواملی که باعث شد به جبهه بروم، شهادت پسرداییام علیرضا گلبازی بود و تقریباً یک هفته بعد از شهادت ایشان من به جبهه رفتم.
وی از عملیات خیبر بهعنوان اولین عملیات برونمرزی در هورالهویزه که به آن اعزام شد نام برد و گفت: فرمانده ما در این عملیات "علیدوست" بود، زمانی که داشتیم اعزام میشدیم، من بهعنوان بیسیمچی انتخاب شده بودم اما کسانی که در آن عملیات شرکت کردند، میدانستند راهی برای برگشت در آن عملیات نیست به همین دلیل سردار شوشتری به فرماندهمان توصیه کرد که با توجه به سن کم مرتضوی، او را با خودتان نبرید.
مرتضوی تصریح کرد: متأسفانه در عملیات خیبر بیش از دو هزار نفر اسیر شدند، زیرا همه رزمندگان از خاک ایران خارج شده بودند و از هور الهویزه امکان عقبنشینی وجود نداشت.
او با مرور خاطرات دوران اسارتش در عراق اظهار کرد: عراقیها در جنگ، دوست و اعضای خانواده خود را از دست داده بودند به همین دلیل با کتککاری که جزو کارهای هر روزشان بود از ما انتقام میگرفتند. اما من چون در جنگ از ناحیه پا مجروح شدم امکان پذیراییام همچون دیگر رزمندگانی که به تونلهای کتک میرفتند، کمتر وجود داشت.
بیاطلاعی از زنده بودن
مرتضوی گفت: برای درمان مرا به بیمارستانی در بغداد معروف به پادگان الرشید فرستادند. پس از سه روز حضور در آن پادگان، من را به همراه ۴۰ نفر دیگر به استان الانبار عراق نزدیک اردن و به اردوگاههای رمادیه بردند. در این اردوگاه دو پزشک که یکی متخصص مغز و تابعیت آمریکایی ـ ایرانی داشت و زمانی که برای دیدار با خواهرش به ایران آمده بود در جاده آبادان به ماهشهر اسیر شده بود و دیگری دکتر پاکنژاد از یزد یا کرمان اسرا را درمان میکردند.
وی خاطرنشان کرد: این دو پزشک با تلاش فراوان برای درمان اسرا به دلیل کمبود امکانات و مشکلات، عملهای جراحی را از ساعت هفت شب به بعد انجام میدادند، ولی چون از نظر بهداشتی مشکلاتی وجود داشت بعضاً بر اثر یک بیماری ساده چندین عزیز را در اسارت از دست میدادیم.
این آزاده دوران دفاعمقدس گفت: بعد از یکماه به اردوگاه موصل جایی که تمام آزادگان عملیات خیبر نگهداری میشدند منتقل شدم. پس از گذشت ششماه از دوره درمان، به همراه ۴۰۰ تا ۶۰۰ نفری که سنی بین ۱۵ تا ۱۷ سال داشتیم به اردوگاه رمادیه ۲ به نام بینالقفسین و یا اردوگاه اطفال انتقال یافتیم.
مرتضوی تصریح کرد: تا یکسال هیچکس از زندهبودن من و سایر اسرا خبری نداشت تا اینکه با آمدن صلیب سرخ و ثبتِ نام ما، توانستیم برای خانوادهها نامه بنویسیم. در اردوگاه اطفال، اسرای قبل از ما با اعتصابهایشان موفق شده بودند اجازه برپایی نمازهای روزانه و جماعت و خواندن دعا را بگیرند، البته به شرطی که سربازهای عراقی آنها را نبینند و صدایشان را نشنوند.
این آزاده با بیان اینکه این اردوگاه جزو بهترین اردوگاههای عراق بود، گفت: در واقع این مکان به دانشگاهی برای ما تبدیل شد بهطوریکه بسیاری از دوستان دو تا چهار زبان خارجی، حفظ قرآن و زبان عربی و دروس حوزوی را فرا گرفتند.
شنیدن رحلت امام از بلندگوهای اردوگاه
وی افزود: آن زمان صدای رادیو عراق از طریق بلندگوها در اردوگاه پخش میشد و روزی که خبر رحلت حضرت امام(ره) به عربی پخش شد، اسرایی که زبان عربی را فرا گرفته بودند خبر را به دیگران دادند، این جزو بدترین خبرهای دوران اسارت بود.
مرتضوی درخصوص سختترین دوران اسارت خود گفت: سختترین دوران اسارت زمانی بود که ۴۰ نفر از ما را از اردوگاه قاطع دو به قاطع یک بردند. در این آسایشگاه یک سرباز عراقی به نام رحیم، زبان فارسی را یاد گرفته بود و تقویم مراسم مذهبی ما را بهتر از ما میدانست و مانع برگزاری مراسم میشد.
وی تصریح کرد: شب آخر اسارت، بعد از شش سال و نیم اجازه دادند شب را ببینیم و یکشب بیرون از آسایشگاه باشیم. در آن شب با دیگران گفتوشنودی داشتیم و مشخص شد روز بعد به ایران میرویم و بدین ترتیب یکی از شادترین شبهای اسارت را سپری کردیم.
او افزود: وقتی برگشتم جوانی ۲۲ ساله بودم با ۴۰ درصد جانبازی از ناحیه پا و اعصاب. پس از ورود به ایران و زیارت مرقد امام(ره) و دیدار با مقام معظمرهبری، پدر و مادرم را پس از آزادی زیارت کردم.
این آزاده که در سال ۷۰ ازدواج کرده و ثمره آن دو دختر و یک پسر است، ادامه داد: بعد از اسارت ادامه تحصیل دادم و در دانشگاه تهران در رشته زبان انگلیسی تحصیل کردم و بعد به استخدام آموزشوپرورش در آمدم و در سال ۸۶ نیز بازنشسته شدم.
انتهای پیام
نظرات