• شنبه / ۲۴ تیر ۱۴۰۲ / ۱۲:۲۰
  • دسته‌بندی: آذربایجان شرقی
  • کد خبر: 1402042415154
  • خبرنگار : 50256

مادری که قربانی فرنگ‌دوستی رضامیرپنج شد

مادری که قربانی فرنگ‌دوستی رضامیرپنج شد

ایسنا/آذربایجان شرقی با آن شکم برآمده برای شستن رخت و لباس‌ها از خانه خارج شده و در کنار نهر آبی که از مقابل خانه‌اش عبور می‌کند، می‌نشیند و مشغول شستن می‌شود. چادری بر سر دارد. از مادر برایش به ارث رسیده است. معتقد است که چادر، نجابت یک زن را در عین معصومیت و سرکشی نشان می‌دهد. در همین حین صداهایی می‌شنود. صدای جیغ و داد زنان را. ترس بر وجودش رخنه می‌کند اما سربرنمی‌گرداند. لرزه به اندامش می‌آید و گویی از اتفاقاتی که می‌افتد و یا خواهد افتاد خبر دارد...

 بار اول نیست که جیغ زنان در این روستا بلند می‌شود. کار هر روزشان شده است. یک مرد آژان از ژاندارمری می‌آید و با زور و کتک، چادرها را از سر زنان می‌کشد و تکه پاره می‌کند. امروز هم این بساط برپا شده و از کوچه‌های بالایی تا به همین پایین، تک به تک زن‌ها را سر لخت می‌کنند.

بعضی زن‌ها خیلی شجاعانه از دست آژان فرار می‌کنند و به خانه‌ها و پشت بام‌ها پناه می‌برند. برخی که توان فرار ندارند، چادرشان تکه پاره می‌شود و سر لخت به سمت خانه می‌دوند. گویی آخرالزمان شده است. همه در حال فرار هستند. برای چه؟ برای قانونی که غربی‌ها مد کرده‌اند. آن هم توسط شاه بیسوادی که مدیریت یک کشور که سهل است، حتی از اداره یک پادگان هم عاجز است.

این شاه عاجز و در عین حال سرکش و بیسواد که برای مدتی جهت گردش به فرنگ می‌رود، زنان را سرلخت و عریان می‌بیند و به فکر می‌افتد که چرا این دَب را به ایران نیاورد. از همین نقطه، قانون یکسان سازی لباس مردم شروع می‌شود. اول کلاه لبه دار معروف به کلاه پهلوی مد می‌شود و تمامی پسرهای جوان و مردان پیر و جوان حتی در دورافتاده ترین نقاط کشور مجبور به سرکردن آن می‌شوند و بعد چادر پوشیدن ممنوع و کشیدن چادر از سر زنان بیگناه مجاز می‌شود!

از مرداد سال ۱۳۱۴ قانون کشیدن چادر در سراسر کشور به مدت شش سال اجرا می‌شود و زنان بسیاری در این مدت از ترس و واهمه نیروهای آژان حتی از خانه بیرون نمی‌روند. آن موقع حتی اگر در دورافتاده ترین روستای کشور هم باشید باز هم آژانی پیدا می‌شد تا چادر از سر بکشد. همان داستانی که در روستای «کهنمو» شهرستان اسکو از توابع استان آذربایجان شرقی اتفاق افتاد.

قضیه به سال ۱۳۱۶ بازمی‌گردد. دو سال بود که چادر کشی در این روستا مثل سایر نقاط کشور مد شده بود و زنان همچنان از دست نیروهای آژان فراری بودند. در این حین، زنی به نام «فاطمه سلطان» که تنها ۱۸ سال داشت با یک دختر سه ساله و طفلی در بطن، در همان مقابل خانه‌اش مشغول شست و شوی رخت‌ها می‌شود که ناغافل یک نیروی آژان رسیده و چادرش را از سرش کشیده و تکه پاره می‌کند. فاطمه سلطان، این زن نجیب و با حیا، با هزار زور و زحمت از جایش بلند شده و به خانه برمی‌گردد. او نمی‌تواند این اتفاق را تحمل کند، حجابش آنقدر برایش مهم بود که روز و شبش از غم و غصه به هم می‌ریزد، از وضعیتش خجالت می‌کشد، سه روز درد و عذاب می‌کشد. روحش صدمه دیده و جسمش زخم خورده بود. در انتهای این سه روز، همراه با طفل در بطن، جان به جان آفرین تسلیم کرده و راهی دیار باقی می‌شود.

مادری که قربانی فرنگ‌دوستی رضامیرپنج شد
تابلوی نقاشی «فاطمه سلطان» اثر علی‌حسن امینی

این حکایت را محمد عباسزاده کهنمویی، فعال فرهنگی روستای کهنمو روایت می‌کند. تحقیقات بسیاری درباره تاریخ این روستا داشته و خاطرات مختلفی را از بزرگان و ریش سفیدان روستا شنیده است. برای تایید صحبت‌هایش، به همت واحد خواهران سازمان بسیج رسانه آذربایجان شرقی راهی روستای کهنمو می‌شویم تا با تنها بازماندگان آن دوران گفتگویی داشته باشیم.

مقصد نخست ما، خانه دختر فاطمه‌سلطان هاشمی است. فاطمه دانش پژوه که الان یک مادربزرگ ۸۹ ساله‌ است، به همراه فرزندانش به استقبال ما می‌آید. با این‌که دیگر سنی از او گذشته اما همچنان چادرش را سر کرده و به رسم مادرهای آن روزی، رو گرفته است.

مادری که قربانی فرنگ‌دوستی رضامیرپنج شد

سر صحبت را از مادرش و خاطراتی که از مادرش دارد، باز کرده و می‌گوید: سه سالم بود و چیزی یادم نمی‌آید اما از مادربزرگم شنیده‌ام که آن موقع، مقابل خانه‌مان با بچه‌های همسایه بازی می‌کردیم که نیروی آژان آمده و چادر مادرم را به زور از سرش می‌کشد. من هم چوبی را از زمین برداشته و به سمت آن حمله می‌کنم که چرا مادرم را اذیت می‌کند.

وی ادامه می‌دهد: تا مدت‌ها نمی‌دانستم که مادرم فوت شده است. به همراه مادربزرگ بارها به مزار مادرم که در دورترین نقطه روستا بود می‌رفتیم و مادربزرگم همیشه بر سر مزار گریه می‌کرد. در همین رفت و آمدها بود که فهمیدم، مادرم از دنیا رفته است.

پدر و مادرش در واقعه گوهرشاد مشهد حضور داشتند. از پدرش شنیده که آن زمان غلغله‌ای بوده و چه مردان و زنانی که در این واقعه شهید شدند.

به سراغ راوی دیگر این ماجرا می‌رویم. اسمش حاج محمد حدادی از دیگر بازماندگان دوران رضاخان است که پدرش در آن زمان کدخدای همین ده بوده است. شاید نزدیک به ۹۰ سال دارد. شناسنامه‌اش را ۱۰ سال بعد از تولدش گرفته‌اند. علی رغم سن بالایش اما همچنان کشاورزی می‌کند. خاطرات بسیاری از سده اخیر تاریخ ایران دارد. از زمان رضاخان، سلطه روس‌ها و قحطی‌های معروف تا پهلوی دوم و انقلاب اسلامی، برای خود معدنی از تاریخ شفاهی است.

مادری که قربانی فرنگ‌دوستی رضامیرپنج شد

وقتی بحث از قانون یکسان سازی لباس مردم می‌شود، بی وقفه شروع به بیان خاطراتش می‌کند و می‌گوید: آن زمان، نیروهای آژانی بودند که کارشان فقط سرکشی به کوچه‌های روستا و کشیدن چادر از سر زنان بود. هر هفته کارشان همین بود. یکهو سر راه زنانی که از چشمه برمی‌گشتند و یا به هر دلیلی خارج از خانه بودند، ظاهر می‌شدند و وحشت به جان‌شان می‌انداختند. بعضی از زنان خیلی زیرک بودند و از دستشان فرار کرده و از طریق پشت بام‌ها، خود را خانه می‌رساندند. حتی یک بار هم مادرم به همین طریق به خانه برگشته بود.

وی می‌افزاید: یکی از همین نیروهای آژان که شمر زمانه‌ای برای خود بود، کنار مسجد روستا می‌ایستاد و لباس مردم را دید می‌زد. اگر کسی باب میل پهلوی لباس نمی‌پوشید، به باد کتک می‌گرفت.

وی ادامه می‌دهد: ما آن زمان، اجازه عزاداری حسینی هم نداشتیم. باید همه کارهایمان مطابق غربی می‌شد. انگار هویت و فرهنگ ایرانی بودنمان را به غربی‌ها فروخته‌ایم.

حدادی با اشاره‌ای به جریان فاطمه سلطان، می‌گوید: آن زمان نوجوان بودم. شنیدم که همسایه مان که زنی باردار بود، به خاطر چادر کشیدن از سرش، ترسیده و فوت می‌کند.

عباسزاده کهنمویی، فعال فرهنگی روستا کهنمو در باب این حکایت، شعری سروده که به شرح زیر است:

سر و رو خاکی و گِلی، زخمی
و به سر چادری که پاره شده
مادرم بود؛ مضطرب، تنها
با نفس های پُر شماره شده!

گفتمش: مادرم بگو چه شده ست
از چه رو این چنین پریشانی؟
صورتت نیلی است و، خونین است
چانه و قسمتی ز پیشانی

گفت: آرام باش دخترکم
گر شکسته سر و پَر و بالم
از قناتی که رخت می شستیم
یک نفر کرده سخت دنبالم

آمد و در حیاط لَختی چند
شست رویی و چاک کرد نَفَس
مثل مرغی که بعد مدت ها
شده آزاد از حصارِ قفس

گفت: قانون تازه آوردند
#چادر و #چارقد شده ممنوع
به سرِ مردها به جز شاپو
هر کلاهی نمی شود مطبوع

این بلایا که آمده به سرم
همه زیر سرِ #رضا_خان است
#کهنمو امن نیست، جان دلم
سر کوچه نرو، نگهبان است

رفت و کنج اتاق، جا خوش کرد
حال و روزش نداشت تعریفی
یک زنِ باردارِ ترسیده...
شاید این درد یافت تخفیفی

دیگر از جای خود بلند نشد
دو سه روزی فُتاد بر بستر
بی خبر چشم های خود را بست
نشد احوال مادرم بهتر

خانه ما سیاه پوش شد و
رفت از آسمان من خورشید
فوت شد دخترِ خدیجه خانم
این خبر بین روستا چرخید

مادر من که سن و سال نداشت
زیر خروار خاک شد پنهان
کفنش چادر سیاه اش شد
شد جوانمرگ "فاطمه سلطان"

گفت مادر بزرگ، غصه نخور
بعد از این هیچ بی قرار نباش
گفت هر وقت که دل تو گرفت
هیچ جا جز سر مزار نباش

یادش افتاد روضه ی زهرا
کوچه و سیلی ای که مادر خورد
چادرش بر زمین کشیده شد و
ضرباتی که پشت آن در خورد

گفت: جانم، کمی صبوری کن
#دوره_ پهلوی نخواهد ماند
قُلدُران دیر و زود رفتنی اند
نامشان را به قصه باید خواند

سال هایی گذشته و حالا
اثری نیست از رضاخانی
و زنی از هراس #کشف_حجاب
نیست در خانه حبس و زندانی

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha