ایسنا به مناسبت هفته معلم پای گفتوگو با محمدحسین ساقی نشست که تجربه اولین سال خدمتش باعث شد هم آینده کاری خودش و هم دانشآموزانش دستخوش تغییر و تحولات بزرگی شود.
آنچه در ادامه میخوانید روایت خواندنی این معلم از اولین روزهای خدمتش است:
من سال اول خدمتم در استان سیستان و بلوچستان و شهرستان جالق که امروز به گلشن تغییر نام داده، افتادم. هیچوقت فراموش نمیکنم اولین بار که وارد این شهرستان شدم حس غربت چنان بر من غالب شده بود که دوست داشتم قید معلمی را بزنم و از آنجا فرار کنم. اتفاقا همین کار را هم کردم. اولین روزی که به جالق رفتم، کسی به من نگفته بود باید لباس محلی همان جا را بپوشم. من با بلوز و شلوار معمولی وارد آنجا شدم و چون کسی هم از قبل من را نمیشناخت، هیچکس با من ارتباط نمیگرفت؛ اصلا انگار من را نمیدیدند.
خیلی شرایط دشواری بود. ۲۴ ساعت هم نتوانستم شرایط را تحمل کنم و برگشتم مشهد. بعد از حدود یک ماه ابلاغیهای آمد که باید ظرف ۴۸ ساعت آینده به محل خدمتم بازگردم. این بار بازگشتم و سعی کردم روحیهام را قویتر کنم.
سال ۱۳۷۶ بود. من هم خیلی سن و سالی نداشتم و جثهام کوچکتر از سنم بود. حدودا ۲۲ ساله بودم که به عنوان مربی تربیت بدنی در دبیرستان شهرستان جالق خدمتم را آغاز کردم. وارد کلاس شدم. همین که سرم را بلند کردم و به بچهها نگاه کردم، شوکه شدم. فکر کردم شاید کلاس را اشتباهی آمدم. یک لحظه بهانهای پیدا کردم و از کلاس بیرون آمدم. رفتم از مدیر مدرسه پرسیدم مگر دانشآموزان اینجا چند سالهاند؟ اینها که مردهای بزرگی هستند و احتمالا از من خیلی بزرگتر هستند؛ چطور با آنها ارتباط برقرار کنم؟ آن هم در درس تربیت بدنی که باید توپ دستشان بدهم و با آنها تمرین کنم. ظاهر بچهها اینگونه بود که گویی از من حداقل هفت یا هشت سال بزرگتر باشند. مدیر مدرسه گفت: اینجا بچهها درشتهیکل هستند و چون به دلیل سنتهایشان نباید ریش و سبیلهایشان را بزنند، سنشان بیشتر دیده میشود و گرنه سنششان همان ۱۶ الی ۱۷ سال است.
خودم را جمع و جور کردم؛ سعی کردم استرسی که بر من غالب شده بود را با آب دهانم قورت بدهم و دوباره وارد کلاس شدم. من معلم تربیت بدنی بودم اما آنجا بود که فهمیدم سختترین کاری که باید انجام دهم، ارتباطگیری با دانشآموزانی است که کمسن و سال نیستند و در سن بلوغ قرار دارند؛ دانشآموزانی که هنوز که هنوز است نگاههای سنگینشان را در اولین برخوردم با آنها فراموش نکردهام.
سعی کردم سر صحبت را با معرفی خودم و اینکه از کجا آمدهام باز کنم. کمکم بچهها را هم وارد گفتوگو کردم و خواستم خودشان را معرفی کنند. برای اینکه یخ کلاس را بشکنم، هر کاری که به ذهنم میرسید انجام میدادم. برای اینکه بچهها بیشتر حرف بزنند و من هم بیشتر با دانشآموزانم آشنا شوم، از آنها پرسیدم «بچهها من از بچگی دوست داشتم معلم شوم؛ شما دوست دارید در آینده چه کاره شوید». نفر اول گفت من دوست دارم یک خودرو تویوتا داشته باشم و بنزین قاچاق کنم. نفر دوم بدون هیچ توضیح اضافهای گفت دوست دارم قاچاقچی شوم؛ چند نفری گفتند معلم، راننده، پارچهفروش و... دوباره لابهلای اینها یکی ۲ نفر باز هم گفتند قاچاقچی؛ همین قدر طبیعی.
در آن لحظه نمیدانستم چطور رفتار کنم که بهت و تعجبم در صورتم نشان داده نشود. مانده بودم چه واکنشی نشان بدهم؛ حتی یک لحظه ترسیده و پرسیدم «این همه شغل؛ حالا چرا میخواهید قاچاقچی شوید؟»؛ پاسخهایی دادند که تا مدتی فکرم را درگیر کرده بود.
یک نفر گفت «من بابام تو کار قاچاقه؛ منم دوست دارم همین کار رو انجام بدم». دیگریشان که میز سوم یا چهارم نشسته بود، چهرهای دوستداشتنی داشت و چشمهای درشتش از همان دقایق اولی که وارد کلاس شدم، توجهم را به خود جلب کرده بود، با صدایی که به دلیل بلوغ دورگه شده بود به من گفت «از بابام قول گرفتم ۱۸ سالم که شد برام وانت بگیره تا بتونم مثل خودش سوخت ببرم افغانستان؛ پولشم خیلی خوبه». هرچه با دانشآموزان بیشتری صحبت میکردم، نسبت به پاسخهای آنها تصویر روشنتری دریافت میکردم. بچهها چیزی فراتر از آنچه که دیده بودند و در اطرافشان بود را نمیتوانستند تصور کنند. بحث را جمع و جور کردم و با هم به حیاط رفتیم.
چند ماهی گذشت. همه تلاشم این بود که بتوانم با محیط ارتباط برقرار کنم و از کار هم لذت ببرم. کار کردن در مناطق محروم روحیه خاصی میخواهد. حدود یک سال گذشت و صمیمیتم با دانشآموزان بیشتر شد. بعضی از آنها انگار دنبال یک نفر بودند که فقط حرفهایشان را به او بزنند. با تعاملاتی که با خود دانشآموزان و همچنین سایر دبیران دبیرستان داشتم، فهمیدم بچهها هوش و استعدادهای خاصی دارند. وقتی مشکلات بچهها را گوش میکردم، احساس میکردم از مسیر تربیت بدنی نمیتوانم آنچه که میخواهم را به آنان منتقل کنم؛ بنابراین تصمیم گرفتم در کنار کار دوباره درس بخوانم؛ کنکور بدهم تا شاید در رشته روانشناسی یا مشاوره قبول شوم.
چون ارتباط نزدیکی با دانشآموزانم داشتم و نسبت به استعدادهایی که داشتند، آگاه بودم، تصمیم گرفتم آنها را نیز در کنکور ثبت نام کنم. آن زمان هم اینطور نبود که ثبت نامها اینترنتی باشد. باید مدارک را میبردیم اداره پست تا در کنکور ثبت نام کنیم. از بچهها مدارکشان را گرفتم و گفتم من امسال میخواهم دوباره در کنکور شرکت کنم؛ شما را هم ثبت نام میکنم تا امسال با هم کنکور بدهیم. البته رشته دانشآموزانم تجربی بود و من میخواستم در رشته انسانی کنکور بدهم.
یک سالی را من به عشق بچهها و بچهها به عشق من درس خواندند اما نتیجه چیزی شد که من حتی در مخیلهام به آن فکر نکرده بودم. خودم رشته روانشناسی قبول شدم اما از حدود ۱۷ تا ۱۸ دانشآموزی که در کنکور ثبت نام کردم، هفت یا هشت نفرشان در رشته پزشکی قبول شدند؛ همان دانشآموز چشمدرشتی که اولین روز کلاس با آب و تاب خاصی برایم از عشقش به تویوتاسواری و قاچاق حرف میزد، امروز از بهترین پزشکان در یکی از بیمارستانهای مشهد است و با هم رابطه بسیار صمیمانهای داریم؛ به طوری که شاید فرزندان عموهای خودشان را اگر در خیابان ببینند، نشناسند اما با ۲ سه دانشآموزی که در جالق داشتم، آنچنان روابط ما عمیق و ادامهدار شد که گویی ما با هم از یک خانواده هستیم.
در مناطق محروم استعدادهایی وجود دارد که اگر مورد توجه و شناسایی قرار نگیرد معلوم نیست چه سرنوشتی برای افراد رقم میخورد، اما برخی از بچههای آنجا واقعا از لحاظ هوش، مهارت و توانمندی استثنائی هستند.
من سال ۱۳۸۰ به مشهد منتقل شدم. ۱۵ سال به عنوان دبیر تربیت بدنی و ۱۵ سال هم به عنوان مشاور در دبیرستانهای مختلفی مشغول به کار بودم. امسال در سال آخر خدمتم هستم. من به عشق بچهها و اینکه بتوانم مشکلی از دانشآموزی را حل کنم یا اصلا بتوانم حس خوبی به او بدهم، مشاور مدرسه شدم. امروز هم فقط یک جمله میتوانم به شما بگویم «من در زندگی خیلی درگیر مشکلاتی که نداشتم بودم چراکه وقتی دانشآموزی مسالهای دارد، شما او را هر روز در مدرسه میبینید و اگر آدم بیتفاوتی نباشید، هر بار با دیدن هر دانشآموزی که درگیر یک مشکل یا مساله خاصی است رنج او بر شانههای شما هم سنگینی میکند».
انتهای پیام
نظرات