• سه‌شنبه / ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ / ۱۲:۵۴
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 1402021207088
  • منبع : نمایندگی دانشگاه اصفهان

آن سویِ دیوارِ مدرسه؛ معلمِ زندگی

آن سویِ دیوارِ مدرسه؛ معلمِ زندگی

ایسنا/اصفهان «خانم معلم! پدر و مادر من هر دو توی زندان هستند، پدرم اعدامی و مادرم حبس ابد! می‌تونید کمک کنید؟»

بانوی معلم اصفهانی همین یکی دو سال پیش با وجود مشقت‌های زندگی و کاری دلسوزانه، بی‌چشم داشت نجات بخش کانون زندگی و خانواده یکی از دانش‌آموزان خود می‌شود و تا آخرین توان برای استحکام این خانواده تلاش می‌کند، این ماجرا درحالی است که زندگی خود او نیز خالی از سختی و مشکل نبوده است.

 روایتی بخشی از زندگی این آموزگار اصفهانی را در ادامه و از زبان خود او می‌خوانید: 

من مهتاب ابراهیمی از سال ۱۳۷۹ برای تدریس و به‌صورت حق‌التدریسی وارد آموزش‌وپرورش شدم، تا الان ۲۲ سال سابقه تدریس دارم، اما به علت اینکه سوابق حق‌التدریسی‌ها حساب نشده، در حال حاضر دارای ۱۸ سال سابقه کار در آموزش پرورش هستم. اکنون در هنرستان نقش‌جهان اصفهان رشته حسابداری تدریس می‌کنم و تنها یک پسر ۲۳ ساله دارم.

آن سویِ دیوارِ مدرسه؛ معلمِ زندگی

معلم، همدرد دانش‌آموز

شش سال پیش در هنرستان دخترانه بهشت فلاورجان که الان هنرستان شهید قفقازی شده، رشته حسابداری تدریس می‌کردم، چند روزی بود یکی از دانش‌آموزان مدزسه توجه من را به خودش جلب کرده بود، تا اینکه یک روز متوجه شدم اصلاً حال مساعدی ندارد، با خودم گفتم بزار بپرسم چی شده، شاید توانستم کمکی به او بکنم، بالاخره دخترها حساسیت بیشتری دارند.

به او گفتم چی شده؟ چرا همیشه گریه می‌کنی؟ مشکلت چیه؟

+ خانم ابراهیمی می‌تونم شما را محرم خودم بدونم؟

گفتم من غیر از اینکه معلم شما هستم، می‌تونم به‌عنوان یه مادر یا خواهر کوچک در کنارتون باشم.

+یعنی می‌تونید مشکل منو حل کنید؟

گفتم امید به خدا، شاید راهی پیدا شد که تونستم کمک کنم.

+خانم! پدر و مادر من هر دو توی زندان هستند، پدرم اعدامی هست و مادرم حبس ابد!. پدرم به جرم حمل مواد مخدر و مادرم به جرم قصد ورود مواد مخدر به داخل زندان.

گفتم پس الان هزینه‌های زندگی‌تونو از کجا تأمین می‌کنید؟

+ با مقداری از کمک‌های زندان و گاهی با کمک خیران.

خانواده این دانش‌آموز شش‌نفره بود که به‌غیر از پدر و مادر، سه فرزند دختر و یک پسر در کنار هم زندگی می‌کردند. آنها ساکن منطقه‌ قهدریجان بودند. از آن روز و با تلاش‌های فراوان سعی کردم با حراست فلاورجان صحبت کنم و درخواست کردم کاری انجام شود تا من بشوم واسطه ارتباط این خانواده با فرزندان‌شان.

فراهم شدن ملاقات خصوصی به دست معلم

قصد داشتم با زندان ارتباط برقرار کنم که پس از پیگیری‌های فراوان با رئیس زندان قرار ملاقات گرفتم و برخلاف تصورم، بسیار خوب با من برخورد کردند، سعی کردم شرایط دانش‌آموزان را کامل توضیح بدم تا شاید راه‌حلی پیدا شود. با وجود اینکه پدر و مادر آنها تقصیرکار بودند، اما فرزندان‌شان شرایط سختی را پشت سر می‌گذاشتند و با توجه‌ به دلایلی این بچه‌ها اجازه نداشتند پدر و مادرشان را ببینند،  اما با مراجعات فراوان به رئیس زندان تلاش کردم تا اجازه جلسه ملاقات خودم با پدر و مادر این خانواده را بگیرم.

بعد با انجام رایزنی‌ها با افراد مختلف، وقت ملاقاتی هم برای بچه‌ها گرفته شد، هنگامی که بچه‌ها پدر و مادر خود را دیدند، شرایط بسیار بدی بود. در همین حال دختر دوم خانواده عقد کرده بود و می‌گفت نمی‌خواهم خانواده شوهرم ماجرای پدر و مادرم را متوجه شوند، با خیران زیادی جلسات متعددی برگزار کردیم تا راهی پیدا کنیم که زندگی این دختر از بین نرود.

تهیه جهزیه برای خواهر دانش‌آموز

 توانستیم برای خواهر این دانش‌آموز هم جهیزیه تهیه کنیم و به‌سختی برای پدر و مادر مرخصی گرفتیم تا در مراسم کوچکی که به‌عنوان عروسی گرفته شده بود، حضور داشته باشند و خانواده داماد متوجه این ماجرا نشوند تا مراسم تمام شود.

همچنین برای دانش‌آموز خودم و مابقی فرزندان این خانواده که امنیت درستی در محل زندگی‌شان نداشتند، توانستیم به کمک خیران یک‌خانه کوچکی برای آن‌ها تهیه و هزینه‌های دیگر زندگی‌شان را هم توسط خیران تأمین کنیم.

عفو مادر و تغییر حکم پدر

مادر این خانواده بسیار خانم خوبی بود و تنها توانایی‌اش خواندن قرآن بود، همه افراد معتمد محله هم قبولش داشتند که بسیار خانم خوبی است و اشتباه کرده، اشتباهش هم به علت غفلت شوهرش بوده، اما پس از پیگیری‌های فراوان به کمک مددکاران برای مادر عفو رهبری صادر شد و حکم پدر از اعدام به حبس ابد تبدیل شد.

 این دانش‌آموز من دیپلم گرفت، دانشگاه فلاورجان قبول شد و در مقطع لیسانس تحصیل کرد. همچنین از طرف زندان این خانواده چند بار  به زیارت امام رضا(ع) اعزام شدند و خوشبختانه به کمک خیران، یک کار مناسبی هم برای پسر این خانواده فراهم شد تا ایشان هم از مسیرهای غلط دوری کند. تمامی این کارها برای خانواده به مدت ۸ ماه طول کشید و اکنون ۶ سال از این اتفاقات می‌گذرد.

آن سویِ دیوارِ مدرسه؛ معلمِ زندگی

 معلمی در شرایط سخت زندگی

در خردادماه ۱۴۰۱ من حسابی درگیر امتحانات نهایی درس حسابداری دانش‌آموزان بودم، متأسفانه بامداد همان روز ۱۸ خرداد که صبح دانش‌آموزان امتحان نهایی داشتند، من از استرس خوابم نمی‌برد، پسرم هم گفته بود مامان شب می‌خواهم بروم استخر و بعد با دوستانم می‌ررم باغ یکی از دوستان.

ساعت ۳ صبح بود که تلفن من شروع به زنگ خوردن کرد، اول فکر کردم مزاحم هست، جواب ندادم و با خودم گفتم آخه کی این نصف شب با من کار داره؟، تا اینکه دیدم این تماس‌ها ادامه داره، بعد نگران شدم و جواب دادم. فقط یک جمله شنیدم «خانم ابراهیمی ما از بیمارستان فارابی ارغوانیه تماس می‌گیریم، پسر شما تموم کرده خودتونو برسونید بیمارستان» من اصلا نمی‌فهمیدم چی شده، اون لحظه پا شدم و نماز خوندم، درصورتی‌که به من می‌گفتند سریع باید خودتون را به بیمارستان برسانی، شرایط بدی داشتم، هرچی تاکسی می‌گرفتم، هیچ‌کس قبول نمی‌کرد، رفتم بیرون از خونه، اما از ترس نمی‌توانستم حرکت کنم. بعد از یک ساعت به  بیمارستان رسیدم.

تدریس در پشت در آی، سی، یو

از هرکی حال پسرمو می‌پرسیدم می گفتند «پسرشما تموم کرده، احیا کردیم؛ اما فایده نداشت و مرگ‌مغزی‌شده»، من اصلا در آن لحظه متوجه نبودم مرگ مغزی چی هست یا چی شده، فقط می‌دیدیم تموم بدن پسرم تیکه تیکه پاره شده و از همه‌جا خون می‌پاشه، فقط جیغ‌وداد گریه می‌کردم و زنگ زدم به چند بیمارستان که بتونم پسرمو ببرم تا در بخش (آی، سی، یو) بستری بشه، ولی متأسفانه هیچ بیماری قبول نمی‌کرد.

همه می‌گفتند این یه «جنازه هست، فایده نداره» به‌سختی با آمبولانس هماهنگ کردیم تا به بیمارستان امین ببریمش، اما آنجا هم ما را پذیرش نکردند و گفتند؛ چون ضربه‌مغزی شده هیچ راهی ندارد و چند ساعت دیگه هم باید ببریدش سردخانه، باورم نمی‌شد، با همین حال و هوا  به مدیر مدرسه زنگ زدم که من امروز نمی‌توانم بیایم سر جلسه امتحان، چون پسرم حالش مساعد نیست و دکترا می‌گویند مرده. هنوز تو حال خودم و غرق در کارم بودم تا وقتی مدیر مدرسه از حالم باخبر شد و با نگرانی گفت همانجا بمان.

یکی از دکترها از همان ساعت‌های اولیه از وقتی متوجه شد چقدر بیتابم و دنبال راه‌حلی برای نگه‌داشتن پسرم، گفت: درسته که هوشیاری پسرتون ۲ شده و هیچ امیدی نیست، اما چون جوان هست هرکاری بتوانیم انجام می‌دهیم. دکتر خانی تا ساعت چهار بعدظهر فردا تلاش کرد تا اورژانس پسرم را به (آی، سی، یو) ببرد، حدود ۲۰ روزی پسرم در (آی، سی، یو) بود تا شاید برای هوشیاری‌اش اتفاقی بیفتد.

 من فقط پشت در (آی، سی، یو) قرآن می‌خواندم، همانجا برای دانش‌آموزان رفع اشکال و امتحانات را صحیح می‌کردم، به دلیل اینکه ضربه شدیدی به بدن پسرم وارد شده بود، می‌خواستند پاهای خورد شده‌اش را قطع کنند، مجدداً دکتر آوردیم و با همان هوشیاری پایینی که داشت، پای پسرم را عمل کردند و متاسفانه دوباره در هنگام عمل تمام کرد و به (آی، سی، یو) منتقل شد.

پسرم، همانند کودکی تازه متولد شده

 سال گذشته حدود دو ماه من وقتم را در بیمارستان امین گذراندم و بعد از این مدت پسرم با هوشیاری پایین و بدون هیچ توانی به بخش منتقل شد، تازه یک‌سری شرایط سختی داشت که من با آنها غریبه بودم، مثل تیکه‌ای گوشت یا بچه‌ای که تازه‌ متولد شده بود و هیچ کاری نمی‌تونست انجام بدهد، من باید از او مراقبت می‌کردم، کارها خیلی سخت و سنگین بود، دستگاه‌های مختلف، پرستار، مراقبت و دکترهای مختلف را باید برای سلامتی پسرم فراهم می‌کردم، یک دوره سنگینی را پشت سر گذاشتم و این مدت فقط خدا کمک کرد.

من حتی نمی‌توانستم به پسرم آب بدم، به علت ضربه مغزی نصف صورت و نصف بدنش فلج بود، چاله‌ای در ریه‌اش به وجود آمده بود که هر چی می‌خورد، به شدت سرفه می‌کرد. اما هنوز بعد از گذشت ماه‌ها، هنوز به آن حالت اولیه نشده، چون ضایعات مغز هنوز وجود دارد، اما خوشحالم با وجود همه کارها، خدا به ما یاری رساند.

تمام اجزا بدن پسرم خورد شده، اما به‌هیچ‌عنوان دیگه نباید عمل و بیهوش شود، خوشحالم که الان کم‌کم به‌سختی راه افتاده و یک‌سری کارها را می‌تواند خودش انجام دهد و همین که می‌گوید مامان، خستگی از تنم می‌رود. اما هنوز توانی ندارد و هنوز درمان با هزینه‌های سنگین ادامه دارد و من برای تأمین هزینه‌های درمان پسرم بجای ۲۴ ساعت، ۴۰ ساعت تدریس گرفته‌ام و همه روزهای هفته سر کلاس هستم.

آن سویِ دیوارِ مدرسه؛ معلمِ زندگی

روزها  از ساعت ۷ که به مدرسه می‌روم تا حدود ساعت ۳ سرکار هستم، چون پسرم مراقبت نیاز دارد، مواقعی که خودم سرکار هستم، گاهی مادر و خواهرم از آن مراقبت می‌کنند، البته من از صبح هزار بار زنگ می‌زنم و در حال کنترلش هستم.

در حال حاضر فقط با حقوق آموزش‌وپرورش هزینه‌های زندگی‌ام را تأمین می‌کنم، چون من خودم سرپرست خانواده هستم و در سال‌هایی که پسرم کوچک بود از همسرم طلاق گرفتم؛ الان مجبورم سختی بکشم تا شرایط مطلوبی را رقم بزنم.

امروز ۱۲ اردیبهشت‌ماه روز قشری است که شاید کمتر از آنها و زنیگی هایشان شنیده‌ایم، افرادی که برای آغاز سال‌های خدمت خود به مناطق محروم می‌روند و بدون چشم داشت و بر اساس رسالت خود به آموزش می‌پردازند.

این روایت از خانم ابراهیمی، معلم اصفهانی نشان می‌دهد، شغل و معیشت از هم جدا نمی‌شوند و همیشه زندگی با شغل آدم‌ها گره خورده است. در ادامه نیز برای آن‌که  کانون یک خانواده، ویران نشود، عایدات حاصل از شغل، را برای ستون‌ها و سقف آن خانه هزینه می‌کند.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha