اعتیاد، طلاق و فقر مهمترین مشکلاتی هستند که این بچهها را از خانواده جدا و ساکن خوابگاه بهزیستی میکند. این بچهها با جدا شدن از خانواده و شروع یک زندگی جدید با احساساتی روبهرو میشوند که درک آنها برای افراد عادی غیرقابل تصور است.
برخی از بچههایی که در خوابگاههای بهزیستی زندگی میکنند از زخمهایشان رشد میکنند و از آنها پلی میسازند تا زندگی متفاوتی با گذشته را تجربه کنند.
با سه دختر موفق که تجارب تلخ و شیرینی را از بودن در خوابگاههای بهزیستی داشته اند، گفتوگو کردهایم. برخی از آنها با گریه از تجارب خود سخن میگویند اما این دردها و سختیها را یکی از عوامل اصلی موفقیتشان میدانند.
شرایط خوابگاه از خانوادهای که در آن زندگی میکردم، بهتر بود
ثریا با ۲۳ سال سن، از ۱۰ سالگی از خانواده جدا شده است. وی در خصوص علت جدایی از خانواده اظهار میکند: «پدر و مادر من از هم جدا شدند و من از ۵، ۶ سالگی با مادرم زندگی میکردم. مادرم دچار اعتیاد شدید شد و نمیتوانست از ما نگهداری کند؛ زیرا خواهرهایم هم درگیر اعتیاد شده بودند. مادرم یکی از خواهرانم را به خاطر مواد فروخته بود و خواهر دیگرم نیز سلامت روان خود را از دست داده بود».
وی میافزاید: «من زمانی که سن کمتری داشتم، یک روز خواهرم را در حمام دیدم که دستهایش خونی بود. رگ دستهایش را زده بود. من این موضوع را برای مادربزرگم تعریف کردم و مادربزرگم با ۱۲۳ تماس گرفت و ما را به بهزیستی بردند و از هم جدا کردند. یکی از خواهرهایم را به ابن سینا بردند، یکی را به خانه زنان و من هم ساکن خوابگاهی در گناباد شدم».
ثریا ادامه میدهد: «شرایط خوابگاه گناباد مناسب نبود، مدیر بچهها را دعوا میکرد و کتک میزد. گروههای سنی هم از هم جدا نبودند. بچهها از ۸ تا ۱۸ سال در خوابگاه با هم زندگی میکردند که این باعث میشد بچههای بزرگتر زورگویی کنند اما باز هم با این شرایط از خانوادهای که در آن زندگی میکردم بهتر بود. دوم راهنمایی بودم که خوابگاه را پلمب کردند و ما را به تربت فرستادند. آنجا شرایط خیلی بهتری داشت و ما رشد اجتماعی داشتیم. من تا زمان دانشگاه که به مشهد بیایم در خوابگاه تربت ساکن بودم».
تمام هفته منتظر مادرم بودم و گریه میکردم اما نمیآمد
وی بیان میکند: « زمانی که وارد خوابگاه شده بودم مددکارم به من گفت که به نفع تو است که از خانوادهات دور باشی؛ زیرا به تو آسیب میزنند. مادرم با من تماس میگرفت و قول میداد که به دیدنم بیاید. من تمام هفته منتظر بودم و گریه میکردم اما مادرم نمیآمد، چون معتاد بود و فراموش میکرد. مشاورم به من گفت که باید به مادرت بگویی اگر مرا میخواهی باید ترک کنی و بعد به دیدنم بیایی. بعد از گفتن این موضوع مادرم ۲، ۳ بار زنگ زد اما من مقاومت کردم بعد هم مادرم را گم کردم».
ثریا اضافه میکند: «من ۵، ۶ سال خانوادهام را گم کرده بودم. ۲ خواهر تنی، ۳ برادر ناتنی از سمت پدر و ۲ برادر ناتنی از سمت مادر دارم که با هیچ کدام در ارتباط نیستم. پدرم ۴، ۵ سالی است فوت شده، با مادرم هم ارتباط ندارم، تنها با یک خاله ناتنی در ارتباط هستم. بعد از اینکه به تربت آمدم خواهرم را که در تربت عروسی کرده بود پیدا کردم اما تصمیم گرفتم به طور کل ارتباطم را قطع کنم».
وی در خصوص مشکلاتی که در جامعه با آن روبهرو بوده است، میگوید: «یکی از مهمترین مشکلاتی که با آن روبهرو بودیم این بود که بچهها در مدرسه متوجه نشوند ما از خوابگاه هستیم، زیرا با ترحم و دلسوزی آنها روبهرو میشدیم. دلتنگی و غصه نداشتن خانواده نیز ما را عذاب میداد. من در ۱۶ سالگی با حس خلاء و پوچی روبهرو بودم. حس میکردم هیچ کس را ندارم و در بیابانی هستم که باید بیهوده بدوم و تلاشم نیز بیمعنی است».
ثریا در خصوص وضعیت فعلی خود عنوان میکند: «لیسانس روانشناسی گرفتم و اکنون در مقطع ارشد مشاوره خانواده در حال تحصیل هستم و در خوابگاه دانشجویی گلستان علی(ع) زندگی میکنم. من در گلستان علی(ع) روانشناس پسران ۳ تا ۶ ساله هستم. معمولا بچههایی که مستقل میشوند مشکل شغل دارند، به ویژه اگر تحصیل هم نکرده باشند. در شرایط فعلی نمیتوان پول برای اجاره خانه فراهم کرد».
وی در خصوص چالشهایی که چنین بچههایی در زمان ازدواج با آن مواجه هستند، تصریح میکند: «در زمان ازدواج برخی میگویند تمایل ندارم خانوادهام از گذشته تو بدانند، برخی میگویند کلا ارتباطت را با خانواده قطع کن. من معمولا توضیح خاصی نمیدهم و میگویم پدرم فوت شده و با مادرم نیز در ارتباط نیستم».
ثریا خطاب به بچههایی که خوابگاههای بهزیستی زندگی میکنند، بیان میکند: «من همیشه به این فکر کردم که باید فقط به خودمان اتکا کنیم و به حمایتهای جایی یا کسی فکر نکنیم».
وقتی از مدرسه به خانه آمدم، من را به خوابگاه بهزیستی بردند
آرزو ۲۷ ساله که ۲۰ سال است در خوابگاه بهزیستی زندگی میکند، در خصوص زندگی خود اظهار میکند: «فوت پدرم باعث شد من به خوابگاه بهزیستی بیایم.آن زمان مادرم ۲۲ ساله بود. خانواده پدرم حضانت من را به عهده گرفته بودند اما به این دلیل که پسر بزرگ داشتند دادگاه اعلام کرد که باید به بهزیستی سپرده شوم. کلاس اول بودم، وقتی از مدرسه به خانه آمدم، از سازمان بهزیستی آمده بودند و من را به خوابگاه بردند. من تا سن ۲۰ سالگی در خوابگاهی در شهرستان چناران ساکن بودم. وقتی دانشگاه قبول شدم ۲ سال به مشهد رفتوآمد میکردم و برایم سخت بود؛ بنابراین در خوابگاه دانشجویی گلستان علی(ع) ساکن شدم».
وی میافزاید: «من در رشته روانشناسی تحصیل کردم، به همین دلیل در یکی از خوابگاههای گلستان علی(ع) مربی بچههای ۳ تا ۶ سال هستم. در حال حاضر حالم خیلی خوب است و از زندگیام راضی هستم. شاید اگر در خانه بودم موفق نمیشدم. من یک برادر هم دارم که دو سال از من بزرگتر بوده و در رشته پرستاری تحصیل و در حال حاضر با دو نفر از دوستانش یک درمانگاه افتتاح کرده است. من تنها با برادرم در ارتباط هستم».
آرزو در خصوص ارتباط خود با مادرش میگوید: «۸ سال بعد از فوت پدرم، مادرم نیز فوت کرد. زمانی که در مدرسه بودم مادرم برای دیدنم به مدرسه میآمد و منتظر میشد تا زنگ تفریح شود اما به این دلیل که من تمایلی نداشتم مادرم را ببینم از کلاس بیرون نمیآمدم. هر وقت برای دیدن من به خوابگاه میآمد نیز میگفتم برود چون دوست نداشتم او را ببینم. من حس تنفر به مادرم داشتم زیرا فکر میکردم مادرم گفته ما به خوابگاه بیاییم و فوت پدرم نیز تقصیر مادرم بوده است».
وی در خصوص زندگی در مرکز بهزیستی عنوان میکند: «زندگی در مرکز بهزیستی محاسن و معایبی برای من داشت. یکی از حسنهای زندگی در خوابگاه این بود که اگر در خانواده بودم، حمایت مالی نمیشدم و نمیتوانستم روی توسعه فردی خود کار کنم».
به خاطر نگاه جامعه بعد از این همه سال تمایلی ندارم بگویم در خوابگاه زندگی میکنم
آرزو ادامه میدهد: «یکی از معایب زندگی در خوابگاه نیز این بود که اگر در مدرسه متوجه میشدند ما کجا زندگی میکنیم میگفتند بچههای پرورشگاه هستند و چون اطلاعاتی نداشتند مدام سوال میپرسیدند که آنجا چه شکلی است؟ شما زندانی هستید؟ تصور میکنند که ما از بقیه ضعیفتر هستیم در حالی که اینگونه نیست. هنوز هم جامعه نگاه خوبی در این زمینه ندارد و به خاطر همین نگاه است که هنوز بعد از این همه سال تمایلی ندارم بگویم در خوابگاه زندگی میکنم».
وی در خصوص مستقل شدن خود بیان میکند: «زمانی که من به خوابگاه دانشجویی گلستان علی(ع) آمدم، خیلی برایم سخت بود زیرا ۱۸ سال با بچهها زندگی کرده بودم. رفتارهای ما شبیه هم شده بود و مانند خواهر هنوز هم با هم در ارتباط هستیم و رفتوآمد میکنیم. من به میزانی که با دوستانم زندگی کردم با خانوادهام زندگی نکردم. تا آخر سال قصد دارم مستقل زندگی کنم. این موضوع از نظر اقتصادی و تنهایی سخت است زیرا همیشه ۲۰ نفر با هم زندگی میکردیم و یکباره قرار است تنها شوم. مدتی که سر کار رفتم پسانداز کردم مبلغ مستمری بهزیستی هم هست و میتوانم یک خانه رهن کنم».
آرزو خطاب به بچههای ساکن در مراکز بهزیستی تصریح میکند: «تا جایی که میتوانید روی توسعه فردی، پیشرفت، تحصیل و مسائلی که مربوط به خودتان میشود کار کنید، نه اینکه به دلیل نبود پدر و مادر همه چیز را کنار بگذارید. الان شرایط به گونهای شده که اگر پدر و مادر هم داشته باشید باز هم باید روی خودتان کار کنید تا فرد موفقی شوید».
مربی به جای پدرمان برای دریافت کارنامه به مدرسه میآمد
مهناز ۳۰ ساله، ازدواج کرده، یک پسر دارد و با لیسانس جامعهشناسی در گلستان علی(ع) مربی بچهها است. وی صحبتهایش را با گریه شروع و اظهار میکند: «ما سه بچه هستیم. بعد از طلاق والدینم، مادرم مهریهاش را بخشید تا بتواند ما را پیش خودش نگه دارد. من تا کلاس اول ابتدایی با مادرم بودم و پدربزرگ و مادربزرگم از نظر مالی به ما کمک میکردند اما به دلیل فوت آنها فشار مالی زیاد و مادرم با توافق ما راضی شد تا به بهزیستی برویم. خواهر بزرگتر من در مرکز دیگری ساکن شد، برادرم به گلستان علی(ع) رفت و من نیز به یک خوابگاه در اطراف مشهد رفتم».
وی اضافه میکند: «من تا سال ۹۰ که ترم اول دانشگاه بودم در خوابگاه زندگی میکردم. بعد از آن با پسانداز مادرم و مستمری۳۰ میلیون تومانی که بهزیستی به من داد خانهای اجاره کردیم و با مادر و برادرم در آن ساکن شدیم. خواهرم ازدواج کرده بود و زندگی مستقل داشت. در آن مدت به دانشگاه رفتم. مدتی هم در استخر کار کردم و بعد در یکی از مراکز گلستان علی(ع) مشغول کار شدم. برادرم نیز مشغول تحصیل بود اما برای کمک به خانواده درس را رها کرد و مشغول به کار شد. من در سال ۹۵ یک ازدواج خیلی خوب داشتم که راضی هستم».
مهناز با گریه از سختیهای نبود خانواده میگوید: «در دوران مدرسه مشاهده میکردیم که پدر و مادر سایر دانشآموزان برای دریافت کارنامه مراجعه میکنند اما ما باید منتظر میشدیم تا مربی به جای پدرمان بیاید. من این سختیها را دوست داشتم و خیلی از آن استفاده کردم. شاید آن سختیها باعث شد که من در زندگی و کارم موفقتر از دوستان دوران دبیرستان شوم».
وی در خصوص تجربیات خود در خوابگاه بیان میکند: «همه ما با هم مثل خواهر بودیم و شیطنتهای خاص خودمان را داشتیم. همه با هم در نمازخانه درس میخواندیم و به هم کمک میکردیم که این موارد در کنار سختیها برای ما لذتبخش بود. سختیها باعث شد ما به خودمان بیاییم و بتوانیم گلیم خود را از آب بیرون بکشیم».
هر شب خواب خوابگاه را میدیدم
مهناز در خصوص خروج از خوابگاه عنوان میکند: «بعد از خروج از خوابگاه گاهی میتوانستم بچهها را ببینم. من ۱۳ سال با بچهها زندگی کرده بودم و ماههای اول خیلی برایم سخت بود. هر شب خواب خوابگاه، مربیها و بچهها را میدیدم».
وی با اشاره به اشتغال خود در گلستان علی(ع) تصریح میکند: «من بچههای مرکز را خیلی دوست دارم و به آنها وابسته هستم. فکر نمیکنم مربی آنها هستم، بلکه فکر میکنم جزئی از آنها هستم. الان که بچههای خوابگاه با من صحبت میکنند بیشتر حس و حال آنها را درک میکنم. گاهی اوقات وسط هفته به من میگویند اجازه هست به مامانم زنگ بزنم یا بعد از ملاقات خانوادهاش احساس دلتنگی میکند، بعضی زمانها دوست دارند شب کنار تو بخوابند که آن شرایط برای ما هم پیش آمده بود، بنابراین بیشتر درک میکنم».
مهناز در خصوص ازدواج خود میگوید: «در خوابگاه هر خیری میتواند بچهای را انتخاب کند و حامی او باشد که هر هفته یا هر دو هفته به دیدن وی میآید. من نیز یک حامی خوب داشتم که بعد از ترخیص هم همیشه کنارم بودند و در تمام مراحل ازدواج من حضور داشتند. اتفاقاتی افتاد که قرار بود ازدواج ما کنسل شود اما با کمک بزرگان مشکلات حل شد. خانواده همسرم میگفتند ما فکر کردیم بچهای که در مرکز بهزیستی بزرگ شده، به خاطر سختیهایی که کشیده بیشتر قدر زندگی را میداند».
وی به بچههای ساکن مراکز بهزیستی توصیه میکند: «من همیشه به بچهها میگویم هیچ وقت به گذشتهای که داشتید فکر نکنید و آن را فراموش کنید. اینکه والدینم جدا شدند، فوت کردند، زندان بودند و هر اتفاق دیگری که باعث شده به اینجا بیایید را فراموش کنید و فقط به فکر خودتان باشید. خیر تا یک زمانی میتواند کمک کند اما در نهایت تنها خودتان میمانید. درستان را بخوانید و هدف مشخص کنید، اگر هدف داشته باشید موفق میشوید».
انتهای پیام
نظرات