به نظر من این کتاب بیش از آنکه زندگینامه باشد روایت ساده و صمیمی بخشی از خاطرات سردار قاسم سلیمانی از دوران کودکی تا جوانی است. در کتاب کلمات بومی کرمان و نام خوراک محلی مردم این منطقه آورده شده و پیوند کتاب با فرهنگ بومی نویسنده ارتباط مخاطب با قصه را ساده کرده است.
داستان از نقطه ابتدای زندگی حاج قاسم سلیمانی شروع میشود و تا سال ۱۳۵۷ ادامه مییابد؛ روایتهایی کوتاه از کودکی سخت و نوجوانی و جوانی پرشور حاج قاسم کتابی دلنشین و خواندنی ساخته است. البته که این کتاب کوتاه است و خواندن آن به زمان زیادی نیز نیاز ندارد. در انتهای کتاب و در بخشی جداگانه نیز دست نوشتههای شهید سلیمانی چاپ شده و قطعا مشاهده دستخط کسی که محبوب است لذت دیگری دارد. گفتنی است مقدمه این کتاب به دست زینب سلیمانی، دختر شهید سلیمانی نوشته شده است.
در بخشی از مقدمه کتاب آمده است: «نوشتن این مقدمه برای من کار آسانی نیست. دخترها بهتر میدانند که به قلم آوردن آن حجم سنگین محبت و علاقه که میان پدر و دختر هست، آن هم در آغاز کتابی بعد از شهادت پدر، چقدر دشوار است!»
در بخش دیگری از مقدمه نیز زینب سلیمانی نوشته است: «از چیزی نمیترسیدم زندگینامهای است که حاج قاسم با دست مجروحش نوشته است؛ شرح زندگی مردی از دل روستایی دورافتاده در کرمان که چند دوره از زندگی ساده و گیرای خود را برایتان روایت کرده است. این داستان شکلگیری شخصیت مردی است که از چوپانی به جایگاهی رسید به بلندای وسعت آسمانها.»
این کتاب سرشار از منش و رفتار شجاعانه قاسم سلیمانی است. او بارها در نوشتههایش گفته است: «از چیزی نمیترسیدم.» ترس در زندگی او جایی نداشته و همیشه هر تصمیمی را با جسارتی باورنکردنی گرفته است. جسارت او از کودکی تا جوانی همراهش بوده.
نکته زیبای کتاب این است که قصه در صفحه آخر به پایان نمیرسد و پس از آن داستان قهرمان کتاب ادامه دارد. این کتاب مخاطب خود را با زبان و منش قاسم سلیمانی آشنا میکند و نگاه او به جهان را به مخاطب نشان میدهد.
قاسم سلیمانی در بخشی از کتاب نوشته است: «دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت و در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فوران زد!
پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانهمان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم.»
انتهای پیام
نظرات