ایسناپلاس: «زهره همتپُر» پرستار ۳۸ سالهای است که زندگی پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته تا سرانجام لباس پرستاری را به تن کرده است. رشته دبیرستانش ریاضی بوده و در دانشگاه مکانیک خوانده است. پس از ازدواج شرایط سختی در زندگی مشترک برایش پیش میآید و اجازه ادامه تحصیل و یا کار کردن نداشتهاست. همتپر برای بیرون آمدن از آن اوضاع تصمیم میگیرد برای نجات خودش و دو دخترش کاری کند. او میگوید: «شاید خیلیهای دیگر هم درگیر این شرایط سخت باشند که من میخواهم بعد از خواندن این گزارش در خودشان توانایی تغییر زندگیشان را ببینند. همیشه راه تغییر باز است. من در زندگیام به این جمله حضرت علی (ع) که میفرمایند: «هیچ ظالمی به وجود نمیآید مگر مظلومی وجود داشته باشد.» خیلی فکر میکردم. سعی کردم خودم مقابل ظلمی که در حقم میشد بایستم.»
او در اولین قدم سراغ درس خواندن میرود. یک شب با خدا خلوت میکند و قرار میگذارد که اگر از شرایط سختی که دارد رها شود، تمام توانش را برای درمان بندگان او بگذارد. با اینکه سالهای زیادی از زمان تحصیلش میگذشت و رشته ریاضی و مهندسی خوانده بود، کتابهای رشته تجربی را تهیه کرده و مخفیانه شروع به خواندن میکند. او در ابتدا پرستاری را به این دلیل انتخاب کرد که آن را پُلی به رشته پزشکی میدید ولی وقتی وارد این رشته شد، متوجه شد شاید اصلا برای همین کار ساخته شده است. شاید اینجا بیشتر میتواند آن کمکی که میخواهد به همنوعانش بکند. یک پرستار بیشتر در کنار بالین بیمار است و به او کمک میکند و او را از هر نظر درک میکند.
خدا هم در این مسیر کل زندگیاش را تغییر داد و الان در کنار همسر جدید و سه فرزندش دارد از زندگی لذت میبرد.
از پرستاری کودکان تا بزرگسالان
من در ابتدا در بیمارستان مرکز طبی اطفال کار میکردم. اولین بخشی که کار میکردم نیز بخش اورژانس بود. اورژانس مرکز طبی دو قسمت است، یک قسمت اورژانس تریاژ است و یک قسمت هم بخش اورژانس است. من در بخش تریاژ بودم، جایی که بیمارانی با حال بدتر که در حال مبارزه برای زنده ماندن هستند را برای بستری شدن به این بخش میآوردند. آنجا خیلی شلوغ میشد. ما دو پرستار و یک پزشک بودیم که گاهی در یک اتاق کوچک ۲۰متری با یک تخت، ۱۰ کودک بیمار را باید با هم پذیرش میکردیم و مثل زمان جنگ بچهها را افقی کنار هم میخواباندیم.
بعد از آن در بیمارستانهای دولتی و خصوصی زیادی کار کردم و در حال حاضر هم در بیمارستان شریعتی مشغول به کار هستم.
احساس خوب نجات جان یک کودک
موارد قابل توجه بسیاری را در این سالها دیدهام. من چون همزمان با کار در بیمارستان در مقطع کارشناسی ارشد هم تحصیل میکردم، اغلب شیفتهایم شب بودند. در شیفت شب وقتی به بیمارستان میرفتیم باید بخش را تحویل میگرفتیم؛ یعنی بالای سر تکتک بیماران میرفتیم و وضعیت و داروهایشان برایمان شرح داده میشد. سپس کار را شروع میکردیم. در بخش ما کودکان از چند ماهه تا نهایتا سه_چهار ساله بودند. گاهی بزرگتر هم بودند ولی اغلب در همین رنج سنی بیمار داشتیم. در همین تحویل گرفتنها یادم میآید بالای سر یک کودک یک سال و نیمه کوچک رفتیم. به من گفتند تازه از اتاق عمل آمده و داروهایش را دریافت کرده است. بچه مسکن دریافت کرده بود و خواب بود. مادرش هم کنارش خوابیده بود. مریضهایی که از اتاق عمل آمدهاند را باید خیلی دقیق تحویل بگیریم که خدای نکرده مشکلی برایشان پیش نیاید. من در همان لحظه به ذهنم رسید ملافهاش را کنار بزنم و ببینم گچ پایش تا کجاست، دیدم از کف پا تا بالای زانو را گچ گرفتهاند. اما حس کردم پاهایش متقارن نیستند و پایی که در گچ است کمی متورم شده است. مریض بعدی را هم تحویل گرفتم و دوباره سراغ این بچه برگشتم. حس کردم ورم پایش بیشتر شده. نبضش را گرفتم و دیدم خیلی تند میزند. متوجه شدم این بچه خونریزی داخلی دارد. میدانستم چطور باید در چنین شرایطی برخورد کنم. سریع با دستم روی رگش را نگه داشتم که خونریزی بیشتر نشود. پانسمان فشاری و یکسری کارهای دیگر که لازم بود برای کنترل خونریزی را انجام دادیم. پزشک جراحش را پیدا کردیم و به او گفتیم سریع خودش را برساند. خیلی سریع بچه را مهیای اتاق عمل کردیم. وقتی بچه را به دکتر تحویل دادم، خیالم راحت شد. بعدا شنیدم که دکتر گفته بود چنین پرستار باسوادی ندیده بودم. این به من حس خوبی داد که توانستم به آن کودک کمک کنم. خدا را شکر میکردم که توانستهام با دانشم جان یک انسان را نجات بدهم. طفل معصوم نزدیک بود با یک عمل پا که چندان خطرناک هم نیست و میتوانست زود خوب شود، جانش را از دست بدهد! اما خدا را شکر این اتفاق نیفتاد.
پرستاری از کودکان؛ بامزه ولی دگرگونکننده
ما یک دوقلوی شش_هفت ماهه در بخش کودکان داشتیم که اینها خیلی بغلی بودند! اما به علت اینکه مانیتور میشدند و آنژیوکت داشتند، نمیشد مدام بغلشان کرد. معمولا هم فقط موقع شیر دادن یا ناآرامی بیش از حد، مادر بچه میتواند کنارش بیاید. غالبا مادر بیرون اتاق استراحت میکند و ما پیش بچهها هستیم. یک بار وقتی یکی از دوقلوها را به سختی خوابانده بودیم، قل دیگر نق میزد و گریه میکرد. من در حالی که باید از این یکی رگ میگرفتم، آن یکی را باید میخواباندم. صحنه بامزهای شده بود.
یک بچه سه ماهه هم در این بخش داشتم که SMA داشت و بیماریاش طوری بود که بیشتر از چندماه زنده نمیماند. این بیماری اینطوری است که کمکم بدن را فلج میکند و تا جایی پیش میرود که عضلات تنفسیشان هم از کار میافتد و دیگر نفس هم نمیتوانند بکشد. اول اینتوبهشان میکنند، یعنی لوله را از دهان وارد ریه میکنند. وقتی طولانی میشود، لوله را به گلویشان که به نای راه دارد وصل میکنند و آن را به دستگاه وصل میکنند تا بچه راحتتر باشد.
این بچه از بدو تولد دچار این بیماری شده بود و همه عمر کوتاهش مریض بود. برایش یک لوله تراک در گلویش کار گذاشته بودند تا بتواند نفس بکشد. مشخص بود همیشه درد دارد و بیحال است. ضربان قلبش بالا بود، تب داشت و همیشه بدحال بود. اما حتی یک بار هم ندیدم این بچه گریه کند، بهانه بگیرد یا اذیت کند. دائم تا پیشش میرفتیم به ما میخندید. اگرچه سه ماه بیشتر نداشت و پر از درد بود اما نمیدانم چطور همیشه به ما میخندید و خوش اخلاق بود. من همیشه به همکارانم میگفتم این بوه یک فرشته است که آمده توی بخش به ما روحیه بدهد. ولی متاسفانه در همان سه ماهگی از دنیا رفت. هرموقع یادش میافتم حالم دگرگون میشود.
پرستار روزهای سخت سالهای کرونا
در دو_سه سال کرونا به جز سه ماه اول که در بخش ICUجنرال مشغول بودم، بقیه را در ICUاورژانس که بعدا مبدل به ICU کرونا شد، کار کردم. در کل در بخش کرونا بودم.
در دوره کرونا خیلی همه چیز بد بود. ما نمیدانستیم کی قرار است از شر این بیماری خلاص شویم و با آن آشنایی هم نداشتیم.
خیلی از پرستارها سر کار میماندند اما من نمیتوانستم؛ چون دوتا بچه کوچک داشتم و باید به خانه برمیگشتم. چالشم این بود که باید در خانه طوری عمل میکردم که اگر ناقل هستم، بچههایم مریض نشوند.
شبهایی که در بیمارستان شیفت بودم، مبالغه نمیکنم اگر بگویم هر نیم ساعت یک بار بیمار پذیرش میکردیم. همه بیماران هم حالشان وخیم بود و بیمار ICU بودند. این در حالی بود که بیمارستان ما کلا دو بخش ICUکرونا داشت و بخش ما ۱۵ تخت بیشتر نداشت و گاهی ما بین تختها برانکارد اضافه میکردیم و مانیتور پرتابل میگرفتیم تا بیماران بیشتری را تحویل بگیریم. گاهی تا بیماری را بستری میکردیم، همان ابتدای کار فوت میکرد. برخی بیماران هم سریع به سطح خوبی میرسیدند و به بخشهای دیگر منتقل میشدند. به محض اینکه یک بیمار از تخت روی برانکارد قرار میگرفت تا به بخش منتقل شود، بیمار بعدی روی تخت میخوابید. فقط به اندازه یک ضدعفونی و عوض کردن ملحفه فاصله بین خوابیدن دو بیمار روی تخت ICU بود. یک بار که خودم مسئول شیفت بودم از شدت فشار کار گریهام گرفته بود. من دررفتگی مادرزادی لگن داشتم. همین بیماری باعث شد که پس از سالها در بزرگسالی دچار ساییدگی مفصل هیپ شوم. بنابراین زیاد نمیتوانم روی پا بایستم و درد شدیدی میکشم. اما در دوران کرونا مجبور بودیم زمان زیادی روی پا بایستیم و سریع به بیماران رسیدگی کنیم. گاهی بعد از پایان شیفت آنقدر درد میکشیدم که گریهام میگرفت. بقیه بچهها هم هر یکبه نوعی خسته شده بودند.
با شروع شیفت در ظرفهای مخصوصمان (ریسیور) به اندازه ده بیمار وسایل مورد نیاز مثل سرم، آنژیوکت و… میچیدیم و به محض اینکه مریضی میآمد، گروهی سراغش میرفتیم و با سرعت کارهایش را میکردیم. دیگر فرقی بین پرستار و بهیار و کمک بهیار و… نبود. همه با هم باید با سرعت به بیماران رسیدگی میکردیم. گاهی فرصت اینکه چیزی بخوریم هم نداشتیم. لباسهایمان هم خیلی سخت بود و نمیشد یک سرویس بهداشتی رفت!
کرونا تمام نشده بود که فراموش شدیم
یک زمانی آن اوایل کرونا خیلی از طرف مردم حمایت میشدیم. مثلا در بخش ICUکرونا یادم میآید برای پرستاران آبمیوه و خوراکیهای مقوی میفرستادند. اما هرچه به آخرهای کرونا نزدیک شدیم، امکاناتمان هم به آخر رسید. دیگر نه ماسک و لباس درست و حسابی داشتیم، نه مردم حواسشان بود. انگار برای همه عادی شده بود.
خوانندهای که با امید سرپا شد
کسی که به ICU منتقل میشد، یعنی خیلی وضع خرابی دارد و در مراحل آخر است. در بخش کرونا وقتی کسی به بخش منتقل میشود، یعنی تا حدی خطر از سرش گذشته است.
ما امیدمان را از دست نمیدادیم و همه تلاشمان را برای همه بیماران میکردیم. به شخصه وقتی میفهمیدم این مریض چند روز دیگر بیشتر زنده نیست، مثل کسی که قرار است یک عمر زندگی کند با او رفتار میکردم و این موضوع در کارم خللی ایجاد نمیکرد. سعی میکردیم هیچ ناامیدی و یاسی را به بیماران منتقل نکنیم. بیمارانی داشتیم که با وجود اینکه شرایط بدی داشتند و ما شاید فکر میکردیم نجات پیدا نمیکنند، اما با روحیه و امیدواری نجات پیدا کردند.
یکی از خوانندگان نسل جوان در بیمارستان ما بستری بودند. ایشان هم بخاطر سرطان تحت شیمی درمانی بودند و هم کرونا گرفته بودند. میدانید که کرونا برای افرادی که بیماری زمینهای دارند خیلی خطرناکتر است. ایشان گاهی در بخش برای بچهها ساز میزد و روحیه خوبی داشتند. ما گاهی شرایط که بد میشد فکر میکردیم ممکن است ایشان را از دست بدهیم. یک بار مرخص شدند ولی دوباره برگشتند. با تلاش بچهها و روحیه و امید خودشان، کاملا خوب شدند و نجات پیدا کردند.
در روند درمان نقش امید از دارو کمتر نیست
بیمارانی که ما پذیرش میکردیم، بیشتر از آنکه به مراقبت و تخت و این چیزها نیاز داشته باشند، به روحیه نیاز داشتند. به اینکه ما با آنها دوست باشیم و به آنها محبت کنیم.
من بیمارانی داشتم که از همین محبت معجزه دیدند. یک آقای جوانی بود که با درگیری ۷۰درصد ریه به بیمارستان آمد. گفت وقتی به بیمارستان قبلی رفتهام، گفتند زیاد حالت بد نیست و برو در خانه خودت را قرنطینه کن تا خوب شوی. آن موقع بخاطر زیاد بودن بیماران، بیمارستانها مجبور بودند افراد جوانی که حالشان وخیم نبود را پذیرش نکنند. اما این آقا بعد از چند روز حالا حالش بدتر شده بود و با درگیری ۷۰درصد به بیمارستان ما آمده بود. وقتی آمد خیلی ناامید بود. اما بچهها به قدری خوب با او برخورد کردند که امیدوار شد، حالش خوب شد و مرخص شد.
در همین بخش کرونا پدر و مادرهای مسنی داشتیم که آلزایمر داشتند و مرتب از تختشان پایین میآمدند، توی بخش میچرخیدند و اتاق اشتباهی میرفتند. ولی ما آنقدر با اینها خوب برخورد میکردیم که گاهی میگرفتند ما را ببوسند!
بین بیماران کرونایی افراد زیادی را دیدیم که شاید خودمان هم امیدی به اینکه نجات پیدا کنند نداشتیم اما آنقدر با آنها با محبت رفتار میکردیم و به آنها امید و روحیه میدادیم که حالشان خوب میشد و مرخص میشدند.
برعکس مواردی هم داشتیم که بخاطر ناامیدی جان خود را از دست دادند. خانم جوانی را یادم میآید که با درگیری خیلی کم ریه بستری شد. ما میگفتیم خوب میشود. ولی خیلی استرس داشت و بیقراری میکرد. نه اجازه میداد برایش سوند بگذاریم که دستشویی نرود و زیر دستگاه بماند و نه میگذاشت به او غذا بدهیم. آخر هم جانش را از دست داد. من معتقدم بخاطر استرس خودش را از بین برد.
دعای بیماران اثر دارد
من در ابتدای کار هیچ نداشتم، ولی به لطف و برکت دعاهای بیمارانم الان پس از گذشت ۶ سال از کار پرستاری، در زندگی همه چیز دارم و خدا را شکر راضی هستم. هر وقت بیماری در حقم دعا می کند، به فاصله بسیار کم تاثیر مثبتش را در زندگیام میبینم.
یکی از سختترین کارها برای کادر درمان، دادن خبر فوت به همراهان بیمار است.
گفتن خبر فوت بیمار به همراهانش خیلی سخت است. وقتی بیماری فوت میکرد و به همراهانش اطلاع میدادیم، مواردی بودند که همراه بیمار در عین حال که حالش بد بود و گریه میکرد، مدام از ما تشکر میکرد. چون دیده بود خیلی به بیمارش رسیدگی کردهایم و تا آخرین لحظه بالای سرش بودهایم. اگرچه ما در آن لحظه اصلا توقع نداشتیم ایشان از ما تشکر کند، بالاخره عزیزی را از دست داده بود. ولی او خودش را ملزم میدانست تشکر کند.
همراهانی هم داشتیم که وقتی خبر را میشنیدند و حالشان بد میشد، دیگر حال خودشان را نمیفهمیدند و حتی به سمت ما حمله میکردند. برخوردهایی داشتیم که تحت اختیار خودشان نبوده. البته بیشترشان بعدا میآمدند و عذرخواهی میکردند و میگفتند آن لحظه نمیتوانستیم خودمان را کنترل کنیم.
کنترل احساسات برای اینکه بتوانیم ادامه بدهیم، لازم است
دوستانم گاهی میگویند چطور میتوانی این چیزها را در بیمارستان ببینی اما نبینی!
ما گاهی باید تصور کنیم صرفا داریم کارمان را میکنیم و احساسات را در کار دخیل نکنیم. وگرنه کار پیش نمیرود و خودمان هم از پا میافتیم. گاهی باید بگوییم ما همه تلاشمان را میکنیم و داریم کارمان را میکنیم، حالا اگر نتیجه نداد نباید خودمان را سرزنش کنیم یا مدت طولانی غصه بخوریم.
اما خیلی هم پیش میآید که در خود بیمارستان با یک بیمار همدردی میکنیم و احساساتی میشویم، ولی تا جو سنگین میشود سریع شادش میکنیم. جوک میگوییم، خاطره تعریف میکنیم و… . نمیگذاریم حال و هوای غم در اتاق و روی خودمان و بیمار بماند. انگار یک خانوادهایم که دورهم نشستهایم، برای هم چیزهایی تعریف میکنیم و در کنارش ما داروهای بیماران را هم میدهیم. اینطوری میگذراندیم وگرنه کار به حدی سخت است که نمیتوان به راحتی گذراند.
انتهای پیام/
نظرات